به آنایی که شبیه ساراست
وقتی کتاب دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد به دستم رسید، داستان اول را که خواندم، میلی شدید به دیدنتان به سراغم آمد. هر وقت داستانهایی با حسی کاملن زنانه میخوانم، به سراغ نویسندههایش میروم.
وقتی برای اولین بار تصویرتان را روی صفحهی رایانه دیدم، چهرهی شما مرا یاد ملاحت سارا انداخت. سارا یکی از اقوام دورمان است و اختلاف سنیمان کم نیست. من از او سالها بزرگتر هستم، نه سال پیش، من و او با هم در یک ایستگاه مترو قرار گذاشتیم و بعد با هم به دیدن چند غریبه رفتیم که قصد داشتند، کاری را برایمان توضیح دهند. آن روز تمام حواس من پیش سارا بود. لبخند دلنشینش و سادگی نگاهش برای همیشه در ذهنم ثبت شد. سارا دختر قوی بود که پسرهای جوان نتوانستند روی او تاثیری بگذارند و او آن کار را نپذیرفت.
وقتی برای اولین بار شما را دیدم، انگار دوباره سارا را در آن بعدازظهر دیده باشم.
داستان در حال و هوای سنژرمن، انتخاب هوشمندانهای برای اولین داستان در مجموعه ۱۲ داستان کوتاه این کتاب بود. داستان زنی که به دنبال عاشقی است که تنها نباشد و بعد وقتی میفهمد مردی که به سراغش رفته است، تنها نسیت. تحقیر را نمیپذیرد و بازهم تنها میماند.
داستان دیگر کتابتان، داستان سقط جنین است. داستان زنی که برای بار دوم میخواهد مادر شود. انتظار یک مادر، تمام توجهش را به جنین تازه شکل گرفته، همه را به خوبی در داستانی کوتاه شرح دادهاید. داستانهایتان یک نوع خودگویی است. وقتی راوی داستان با خودش حرف میزند، مخاطب به قلب داستان میرود.
وقتی این کتاب را میخواندم، دوباره شوق نوشتن داستان کوتاه در من شکل گرفت. چند داستان کوتاه هم نوشتم که هنوز منتشرشان نکردم؛ اما در حال و هوای این کتاب بود که این داستانها را نوشتم. بعد از خواندن هر داستان دوباره به چهرهتان نگاه میکردم. نویسندهی ادبیات معاصر فرانسه که چهرهاش شبیه زنان روسی است. سارا هم مادربزرگی روسی دارد. امروز فهمیدم که جدتان در سن پترزبورگ جواهر فروشی داشته و روسی تبار بوده است.
راستی من در حال و هوای یادگیری زبان روسی هستم و آرزو دارم که یک روز در سنپترزبورگ باشم.
در میان داستانهایی که خواندم، داستان نخ بخیه مرا بیشتر از همهی داستانهایتان به وجد آورد. داستان تجاوز به زنی که بلد است چطور انتقام بگیرد. همیشه این داستانها برایم جذابتر بوده است. زنان قوی را بیشتر دوست دارم چون خودم قوی نبودم هرچند که تظاهر میکنم که قوی هستم.
سطرهای زیر از داستان نخ بخیه باعث شد، نفسم در سینه حبس شود؛ اما در پایان از انتقام تو لبخند روی لبم نشست.
وقتی رسیدم، وقتی داشتم سوییچ ماشین را درمیآوردم، دانستم هیچ اتفاقی نیفتاده. خانه خاموش بود و اصطبل آرام. محکم و با سرو صداهای بسیار، بر در حلبی اصطبل کوبیدم. گویی میخواستم آدمهای خوب را بیدار کنم؛ اما خیلی دیر بود.
به من گفت: «رحم گاو من خوب است؟ مال تو چطور؟ اصلا تو رحم داری؟ در روستا میگویند تو واقعا زن نیستی و بیشتر یک مرتیکهیی، میدانی اینطور میگویند. ما هم به خودمان گفتیم بهتر است خودمان از نزدیک ببینیم.»
هر جملهای که او میگفت، آن دوتای دیگر هم میخندیدند.
من با تکتک این دوازده داستان زندگی کردم و در داستان آخر وقتی ناشر، نویسنده داستانتان را مأیوس کرد، همراه با او روی آن پله نشستم و به دستنوشتههایی که به سادگی رد شدند، با تاسف نگاه کردم.
داستان شما جایزه آورد. میدانم که شما معلم هستید و زبان فرانسه به دانشآموزان خود یاد میدهید. احتمالن شما داستانهای زیادی از شاگردان خود شنیدهاید و از خیلی از آنها در داستانهای کوتاهتان الهام گرفتهاید؛ اما شیوهی نگارش شما این حس را در من ایجاد کرده بود که تکتک اینها در زندگی خودتان اتفاق افتاده است. برای همین تمام مدت شما را در داستانها میدیدم.
من به دوستانم توصیه میکنم که برای نوشتن داستان کوتاه، داستان کوتاه زیاد بخوانند و البته کتاب شما را هم حداقل یکبار بخوانند. چون این کتاب ارزش یکبار خواندن را دارد. کتابهایی هستند که حتی ارزش یکبار خواندن هم ندارند؛ اما کتاب شما ارزشش را دارد.
به امید دیدارتان در سنپترزبورگ
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
4 پاسخ
چه خانم زیبایی. زیبایی در چهره و اینطور که توصیفش کردی زیباییهایی باطنی و توانایی و مهارتهاشم اضافه میشه. داستان کوتاه برای من جذابتره تا بلند. مرسی بابت معرفی کتاب و خانم نویسنده. جوری از داستانهاش تعریف کردی که مشتاق شدم. با اینکه خودم اهل داستاننویسی نیستم.
سپیده هم داستاناش رو خونده و قلمش رو دوست داشت. امیدوارم شما هم از خوندن داستانهاش لذت ببری
منم وقتی از کتابی خوشم میاد میرم و عکس نویسندهاش رو سرچ میزنم. دوست دارم بیشتر بشناسمش، خانوادهشون و مسیری که طی کردند رو بدونم.
آناگاوالدا یکی از همینا بود برام. دو تا کتاب ازش خوندم.
علاوه بر این کتاب که عاشق دو تا داستان اولشم«آداب عاشقی در پاریسنژرمن» و «بارداری» کتاب«دوستش داشتم» هم خوندم که اونم برام خیلی قشنگ بود.
چه خوب که تو هم از این نویسنده خوندی. نویسندههایی که ساده مینویسن رو من دوست دارم. هرچند که این روزا تو دام این کلمههای تازه افتادم و عامدانه خودم رو باهاشون درگیر کردم. سپیده من واقعن برای بیان برخی از احساساتم هیچ کلمهای ندارم. به نظرم باید هر روز به خودم سخت بگیرم و با این کلمهها دست و پنجه نرم کنم