داستانک بیست و دوم
لغت بیست و دوم: زمخت
حاج پرویز دستهای زمختی داشت که من از دست دادن با او امتناع میکردم؛ اما این دلیل رفتار زشت و کودکانهام نبود.
او صدای ناهنجاری داشت که انزجار هر فردی را که با او همکلام میشد، برمیانگیخت.
سادهلوحانه است اگر فکر کنید این دلیل من بود.
یک پایش علیل بود و سنگینی وزنش را طوری روی آن پای دیگر میانداخت که با راه رفتنش، زمین به لرزه در میآمد.
صبر کنید. نسبت به او بدگمان نشوید. او هیچ فکر بدی در سر نداشت که من با ده سال سن، آن را فهمیده باشم و از او دوری کنم.
اگر آن عصای تخماقطورش را که سرش یک جمجمه با چشمهای قرمز بود، به خانهمان نمیاورد من با دیدنش اینطور رعبزده نمیشدم که سلام یادم برود.
هر بار که چشمم به قرمزی چشمهای جمجمه میافتاد چنان مسحور میشدم که سلام فراموشم میشد و مورد شماتت پدر قرار میگرفتم.
حقیقتن نمیخواستم به حاج پرویز توهین کنم یا موجب شرمساری پدر و مادرم باشم. او مرد بدی نبود. درست است که خندهاش تصنعی بود و به سگرمههای درهمش نمیآمد؛ اما قلبی رئوف داشت. پدر همیشه از او تعریف میکرد.
ظاهرا مادرزادی با این چهرهی خشن متولد شده بود.
به گمانم محض همان اخم دائمی بود که چهرهاش هیچ ملاحتی نداشت و موجب ترس بچهها بود.
من از او نمیترسیدم. راستش را بخواهید چهرهی او تا حدودی برایم مضحک بود؛ اما آن عصا، بلای جانم شده بودم. یک شنبهها روز زیارت حاج پرویز بود و این زیارت بدخیم و اجباری هربار مثل نیشتری روحم را زخمی میکرد.
دعای هر شنبه شبم این بود که کاش یکشنبه نیاید؛ اما یکشنبه میآمد.
پدر من جز این فقره زیارت اجباری در باقی موارد، مرد مهربان و با کمالاتی بود. هر شب به من اشعار فرانسوی میآموخت. شعری را از بر کرده بودم که هر بار برای پدر میخواندم غرق شادی میشد.
آنقدر زیبا آن را میخواندم که پدر هر صبح، چاشت نخورده مرا از خواب بیدار میکرد و من با رویی نشسته و چشمانی خواب آلود برایش شعر میخواندم.
پدر اصرار کرد که من شعر را برای حاج پرویز هم بخوانم. دیگر سکوت جایز نبود. گفتم از آن عصای نکبتش میترسم که لال میشوم.
پدر که تازه ملتفت ماجرا شده بود، خندید و قول داد مسئله را حل کند.
یکشنبه آمد و حاج پرویز بدون آن عصا قدم به خانهمان گذاشت و روی مبل مخصوصش نشست. مودب جلو آمدم و سلام دادم. همین سلام موجب لبخندش شد. تمام قد ایستادم که شعرم را بخوانم. دهانم را که باز کردم، جای دندان نیشش که خالی بود، توجهم را جلب کرد و شعر یادم رفت. بر و بر آن فضای خالی را نگاه میکردم.
چشم و ابروی مادر و تذکرهای پدر رویم اثر نداشت.
مدام با زبانش آن جای خالی را لمس میکرد.
مادرم نگاهم را دنبال کرد و چشمش به آن صحنه افتاد. اینبار مادر هم نتوانست جلوی خودش را بگیرد و پقی زد زیر خنده.
اوضاع بغرنجی شده بود. حاج پرویز دلخور از من و مادر هرچه میتوانست بار پدر کرد و پدر کلامی حرف نزد. موقع رفتن هنوز دلش خنک نشده بود که گفت به فکر خانه باشید. تازه ملتفت شده بودم که چرا پدر این همه مسامحه کرد و ان بدعنقی را تحمل کرد و دم نزد.
رفتار داهیانهی پدر در تمام ان سالها ان سقف را بالای سرمان نگه داشته بود. حالا با پولی که داشتیم، اگر دخمهای هم گیرمان میآمد باید خدا را شکر میکردیم.
ما بالاخره یک کلبهی محقر پیدا کردیم که برای خودمان بود.
شبها بعد از جارو کردن پشت بام و پایین ریختن خاکروبهها از روی سقف، بام را فرش میکردیم و طاقباز زیر سقف آسمان دراز میکشیدیم و به ان مردک مضحک و اطوار خندهدارش میخندیدیم. حالا که دیگر مدیونش نبودیم لزومی به تصنع نبود.
پدر هم دیگر پسوند حاجی را پیشوند اسمش نمیگذاشت. ظاهرن مردک به خاطر خساستش پا از شهر هم بیرون نگذاشته بود.
✍لیلا علیقلی زاده
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
4 پاسخ
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂عالی بوووود.👏👏👏👏👏👏👏
راستی اولین باری بود که پرویز نامی رو حاجی میخوندم که خیلی خوب بود😂👌🏻
یه پرویز نامی داشتیم تو فامیلمون که بی عیب و نقص بود . مابقی همه یه ایرادی داشتن. گفتم اگه اسم دیگهای رو بنویسم همه به خودشون میگیرن. مجبورن پرویز مکه نرفته رو تو داستانم جا دادم
ای جانم. نازی به این افسانههای خوب برای افراد بزرگسالی که نوشتی. ببین چه آدمیم من؟ بیاجازه روی مجموعه داستانکهات اسم هم انتخاب کردم.
لیلا یه چیزی که نظرمو جلب کرده اینه که چرا حاج پرویز عصای جمجمهبهسر داره؟ چرا اسمش حاج هوتی یا حاج علیشمس نبوده؟
و حالا سوالات دیگرم:
اول؛ چرا عصای چشمقرمزی تن به عصابودن حاج پرویز داده؟ اون که میتونست عزت و شرفش رو برای یه خوانندهی هِویمتال نگه داره.
دوم؛ حاجی چطور با پیشوند «حاجی» عصای جمجهنشان میگیره دستش؟
شاید پیشوند حاجی الکی باشه. باید مینوشتم حاجی اصلن که نرفته بود