در روز دوم محرم فرصتی پیش آمد تا به مراسم روضه امام حسین(ع) بروم. چندتایی از دوستانم را که مدتها بود، ندیده بودم، در مراسم دیدم. دخترک هم دوستش را در مراسم دید. مراسم که تمام شد، دخترک پیش من آمد و گفت که دوستش او را برای تولدش دعوت کرده است. از من خواست که اجازه بدهم که برای تولد دوستش که هفدهم مرداد است، برود. به او گفتم الان در موردش صحبت نکنیم تا هفده مرداد فرصت زیادی هست. برویم خانه و آنجا راجع به رفتن و نرفتنت صحبت میکنیم.
وقتی سال اول دبیرستان بودم، دوستم مرا برای تولدش دعوت کرد. مادر راضی نبود که به تولد دوستم بروم؛ اما من اصرار کردم. اولین بارم بود که تنهایی به تولد میرفتم و اصلن نمیدانستم چه لباسی باید بپوشم. یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بودم. قرار بود تولد دخترانه باشد. تولد دخترانه هم بود؛ اما فیلمبردار آورده بودند و من معذب بودم. احساس خوبی نداشتم. خواستم مانتویم را بپوشم، که مادرش گفت فیلم را به کسی نشان نمیدهند؛ اما من مطمئن نبودم پس از رقصیدن اجتناب کردم و یکجا نشستم. هیچ کدام از همکلاسیهایم هم در تولد حضور نداشتند و من در آن جمع جز دوستم هیچ کس دیگری را نمیشناختم. آن تولد اصلن به من خوش نگذشت. بدترین تولد عمرم بود. ماجرای آن تولد را برای هستی تعریف کردم و به او گفتم این دوستت را مدتهاست که ندیدهای و ارتباطت با او کم است. او نوجوان شده است و تو هنوز در سن کودکی هستی. همکلاسیهایش را به تولد دعوت کرده و تو در میان آنها غریبه هستی و از طرفی تولدش در ماه محرم است، من به تو نمیگویم نرو؛ اما دوست ندارم برای تو خاطره بدی شود. خودت فکر کن که میخواهی بروی یا نه. دو دل بود و بعد به من گفت به دوستم میگویم انشالله سالهای بعد که بزرگتر هم شدم به تولدت میآیم. دوست ندارم در ماه محرم به تولد بروم.
بدون اینکه بخواهم با یک نه قاطع او را از تولد دوستش محروم کنم، با گفتوگو توپ را در زمین او انداختم و در نهایت او بود که تصمیم گرفته بود که به تولد نرود.
البته همیشه به همین راحتی نیست. خوشبختی من این است که هستی دختر منطقی است و با دلیل و برهان قانع میشود و پایش را در یک کفش نمیکند که آن کار را حتمن بکند. کوچکتر که بود همه چیز کمی سختتر بود. موقع رفتن به مهدکودک دوست داشت کفش پاشنه بلند بپوشد و هیچ برهان و دلیلی او را از اینکار منصرف نمیکرد؛ بنابراین من همیشه برایش کفش راحتی برمیداشتم و تا پایین پلهها با آن کفشهای پاشنه بلند میرفت. در مهدکودک کفشهایش را عوض میکردم و دوباره موقع برگشتن با همان کفشهای پاشنه بلند به خانه میآمد. با یادآوری خاطرات آن روزها میخندد و میگوید میخواستم دلبرترین دختر کلاس باشم.
حالا هم وقتی میبیند که دوستانش در این سن و سال آرایش میکنند گاهی به سرش میزند و من به او میگویم خندهی تو به قدری زیباست که نیاز به هیچ آرایشی نیست و آرایش رنگ طبیعی صورتت را از بین میبرد. او همیشه میخندد تا لبها و گونههایش آرایشی خداگونه داشته باشد.
6 پاسخ
رفتارت باهستی رو همیشه ستایش کردم و میکنم. با دلیل و منطقی کودکانه با هستی صحبت میکنی و تصمیم رو به خودش واگذار میکنی و اکثر اوقات جواب خوبی میگیری. تو نمونه یه مادر خوب و مهربونی لیلا جان.
البته که پر از خطا هستم ولی سعیم رو میکنم که خطاهام کمتر بشه
چه کار خوبی کردی لیلا. آفرین بهت. باز محرم یه حرفی داره. یاد خودم افتادم. سوم دبستان برای جشن فارغالتحصیلی که قرار بود خونه دوستم برگزار بشه نتونستم برم. یعنی در حدی که رفتم دم در و گفتم ببخشید نمیشه بیام. چرا؟ چون خالهی مامانم فوت کرد صبح اون روز. من فقط نه سالم بود. هنوز تو دلم مونده.
بعد از جشن دوستام اومدن در خونمون و واسم کلی خوراکی آوردن. مزهی کیک شکلاتی که مامان دوستم پخته بود رو یادمه. کاش میشد تو جشن میبودم.
عزیزم. چقدر بد که نتونستی بری. بازم خوبه دوستات برات کیک اوردن. معلومه از همون بچگی تو دل برو بودی
چقدر قشنگ بود این پست❤️
مامان من روی دوستام خیلی حساس بود، جوریکه من هیچوقت نتونستم با یه دلِ خوش با دوست و همکلاسی حتی اردو از طرفه مدرسه برم.همه ثانیهها نگران قضاوتهای احتمالی مادرم بودم.
من پامو تو یه کفش نمیکردم که اجازه بده، اما وقتی اجازه نمیداد واقعا حس بدی میگرفتم. یه بار از طرف مدرسه یه شب رفتیم کردان، اون اردو زهرمارترین اردوی عمرم شد.
دو تبصره:
من مدرسه نمونهدولتی بودم و همه بچهدرسخون و مثبت؛ حساسیت مامانم فقط روی من بود نه خواهر و برادرم.
اصلا خاطرات خوشی از مدرسه و دانشگاه و دوستی ندارم، حتی یدوووونه.
چقدر خوبه این همراهی مادر ودختری و به نتیجه رسیدنها. 🧿🌷💚
منم نمونه دولتی بودم سپیده. من بعد از اون تجربه فهمیدم مامانا صلاح ادم رو میخوان.
خوشحالم که این پست رو دوست داشتی.
چقدر بد که مامانتون این همه سخت گیری داشتند. اردوهای مدرسه خیلی خوبه.
من که اگه مسئله راه دور نباشه بیشتر اردوها رو میگذارم هستی بره. سال اول بردمش مدرسه غیر انتفاعی بعد به خاطر این که احساس کرده داره تجمل گرا میشه از اون مدرسه اوردمش و تو مدرسه معمولی ثبت نامش کردم. این مدرسه اردو زیاد میبره. همش به من میگه چه خوب که منو اوردی یه مدرسه دیگه.