هر روز ساعت شش وبینار آنلاین و رایگان شاهین کلانتری با عنوان اهل نوشتن برگزار میشود. هر وقت مجالی پیش آید، سعیم بر این است که در این دورهمی حضور پیدا کنم. شاهین همواره در ابتدای هر وبینار یک سؤال تکراری اما مهم را از مخاطبانش میپرسد.
به روزتان چه نمرهای میدهید؟
مدتها بود که بدون در نظر گرفتن معیار خاصی این نمره را به صورت حسی براساس خوب یا بد بودن روز، درست انجام شدن کارها یا انجام نشدنش میدادیم. نمرهام هیچ وقت ده نبود. البته زیر پنج هم نبود. تصورم این بود که به بیشتر کارهایم رسیدهام.
چند روز پیش از فهرستی برای ارزیابی روز حرف زد. فهرستی که میتوانست برای هرکسی متفاوت باشد. علاوه بر تمام کارهایی که باید انجام میدادم، کنترل افکار را هم به فهرستم اضافه کردم. باید در طول روز مراقب خودم میبودم که افکار پریشان مانع از انجام کارهایم نشوند.
وقتی آدمی روی افکارش کنترل نداشته باشد و همه دریچههای حساس را باز بگذارد، با کوچکترین گرد و خاکی به هم میریزد.
اتحادیه ابلهان کتابی است که این روزها میخوانم. ایگنیش شخصیت اصلی کتاب که همه داستانهای کتاب به نوعی به او ارتباط پیدا میکند، روی دریچههایش بسیار حساس است. بیشتر روز دریچههای او بسته است و اجازه کار کردن به او را نمیدهد. کتاب را که میخوانم به خودم میگویم نباید مثل ایگنیش باشی. ایگنیش با این دریچههایش دیگران را دیوانه کرده است.
پس حواسم به دریچههایم هست که با گرد و غبار آنها را از کار نیندازم و به کارهایم رسیدگی کنم.
امروز صبح دیرتر از خواب بیدار شدم. خوابهای آشفتهام حول و حوش موضوع جنگ، خواب شبانهام را مختل کرده است. دیشب یک ساعت تمام بیدار نشستم و به این فکر کردم که اگر متخاصم و متجاوز بخواهد به خانهمان بیاید و به زور به خانههایمان وارد شود، چطور میتوانم از خودم دفاع کنم. فکر کردم با وجود این که همسرم مخالف ورزشهای رزمی است؛ اما باید یادگیری دفاع شخصی را در برنامه خودم و دخترم بگذارم. این تصمیم دریچههایم را کنترل کیفی کرد و با این تصمیم دوباره به رختخواب برگشتم.
امروز پیادهروی نرفتم. خوابم هم کیفیت خوبی نداشت. پس دو نمره را از دست داده بودم؛ اما صفحات صبحگاهی را از دست ندادم و خوب یک نمره مثبت بابت آن گرفتم.
مزاحمی که سوژه نوشتن شد
از خواب بیدار شدم و شمارهی مزاحم دیروز (همان که میخواست عنکبوت استرس را به جانم بیندازد) را روی تلفنم دیدم، سریع دفترم را باز کردم و نوشتم. نوشتم از وقتی میخواهم خودم را آرام کنم و کنترل این بچه غول کوچک یعنی آزیتا خانوم را به دست بگیرم، تمام تلاشش را میکند که خرابکاری کند.
بعد نوشتم شاید هم چون از او خواستهام که در ابتدای صبح ایدهای برای نوشتنم جور کند، ارتعاشی به این مزاحم فرستاد است که درست در ابتدای روز پشت سر هم با من تماس بگیرد. اگر تلفن همراهم روی حالت بیصدا نبود، حتمن از این تماس نابهنگام به هم میریختم و دوباره استرس میگرفتم.
چطور به سادگی کنترل افکارمان را از دست میدهیم؟
روز گذشته به خاطر همان معیار ارزیابی و برای بالا بردن نمرهام تمام روز سعی در کنترل افکارم داشتم. از تمام چیزهایی که میتوانستند کنترل افکارم را به دست بگیرند، دوری میکردم. از خانوادهام بیخبر ماندم. سمت تلفن، فضای مجازی و اخبار نرفتم که بتوانم کنترلش را به دست بگیرم؛ اما درست راس ساعت پنج یک نفر زنگ زد. شمارهاش آشنا بود.
با خودشناسی محیط آرامی را برای خودتان به وجود بیاورید.
به خاطر استرس بالایی که در تصمیمات مالی دارم، عمده کارهای مالی را به همسرم سپردهام. خودم رها از هر کاری که بخواهد کمی خاطرم را رنجور کند، در این گوشه دنیا فقط مینویسم. البته نقاشی هم میکنم و گاهی تدریس نقاشی.
یادم رفته بود که سال پیش کارهای مالی پدر و امور مربوط به بیمه ماشینش را من انجام داده بودم. با یادآوری پدر، فکر کردم مال هزار سال پیش است. سر رسید تاریخ ها دست من نیست. همسرم تاریخها را منظم و مرتب گوشهای یادداشت میکند. او در این کارها دقیق است. تاریخ سر رسید بیمه وسایل نقلیه کل خانواده را دارد. حواسش به وقت دکتر و کلاسهای من و دخترک هم هست. شاید این مسائل برای من بیاهمیت باشد. شاید هم به خاطر استرسی که میگیرم مکانیسم دفاعیام همه را فراموش میکند. به هرحال من همیشه استعفایم از کارها دقیقن به خاطر همین مسائل مالی و آمار و ارقام بوده است. وقتی به خاطر امانتداریام و حسن انجام وظیفه نظارت بر امور مالی هم به من واگذار شده بود، کار کردن برایم سخت میشد و استعفاء میدادم.
به هرحال به پدرم گفتم: «یادم نمیاد؛ اما حتمن پیگیرش میشم.»
یک روز بعد از مکالمهمان از ایران خودرو برای بیمه ماشین پدر با من تماس گرفتند. دیگر برای بیمه ماشین خودمان با ما تماس نمیگیرند.
بالاخره باید با ترسهایتان روبرو شوید
بعد از ماجرای دزدی ماشین و ماجراهای بعد از آن تصمیم گرفتیم از این بیمه طلایی استفاده نکنیم.
بعد از پیدا شدن ماشین به علت نبود قطعات، سه ماه تمام پشت تعمیرگاه ایران خودرو معطل ماندیم و آخر سر هم تعدادی از قطعات را خودمان از بازار پیدا کردیم؛ بنابراین ترجیحمان بر این بود که با بیمههای بیرون سر و کار داشته باشیم؛ اما پدر به ایران خودرو وفادار مانده بود.
به خانم پشت خط گفتم که من دختر ایشان هستم. اگر میخواهید شماره خودشان را بدهم و همه امور را با ایشان هماهنگ کنید.
چند دقیقه بعد آن خانم دوباره تماس گرفتند و گفتند که پدرتان گفته است شما مسئول امور مالی هستید و همه چیز بر عهده شماست.
یعنی از هرچیزی که بدم میآید، دوباره باید با آن روبرو شوم. پدرم همه چیز را به من میسپارد و بعد هزاربار مرا سؤال پیچ میکند که آیا آن را درست انجام دادهام یا نه؟ زیادی پول ریختهام یا کم؟ حواسم بوده یا نبوده و آخر سر هم از همسرم میپرسد تا مطمئن شود و من به خاطر این اطمینان بالای پدر و سؤالهای او از امور مالی بیزار میشوم.
به هرحال به خاطر احترام نخواستم این مسئولیت را رد کنم. بعد از توضیحاتی که داده شد، خواستم قرارداد را تنظیم کنند تا من پول را واریز کنم.
روز بعد پدر دوباره مرا به دادگاه کشاند و همان سؤالهای تکراری و استرسزا. البته من سعی داشتم که افکارم را کنترل کنم. پدرم شخصیت محتاطی دارد و همواره تمام جوانب یک کار را میسنجد و دست آخر به این نتیجه میرسد که آن را انجام ندهد. این احتیاط تا حدودی به ما هم ارث رسیده است؛ اما گاهی من برای فرار از این تله، بدون فکر و چکشی در دل ماجرا میروم و بعد از شنیدن سخنان پدر، تازه استرس به جانم میافتد که نکند اشتباه کرده باشم.
اما اینبار قبل از اینکه کنترل افکارم را از دست بدهم، سریع فاکتور را چک کردم. همه چیز درست بود. بله همه چیز درست بود تا دیروز رأس ساعت پنج که تلفن را جواب دادم.
بازاریابهای مزاحم و تماسهای تلفنی بیوقت
خانم پشت خط بدون معرفی خودش یک ریز و یک بند حرف میزد.
گفتم: «صبر کنید مگر شما از ایران خودرو تماس نگرفتین؟»
– بله. بله. مگه شما مالک ماشین .. نیستید؟
+ من که نه. پدرم.
– بله. همان پدرتان.
+ خوب. من ماشین را بیمه کردهام. دیگر لزومی به صحبتهای بیشتر نیست.
– کجا بیمه کردین؟
+ پیش همکارهای خودتان.
– چطور بیمه کردین؟
+ یعنی چی؟ چطور بیمه کردم. به راحتی با تلفن و بستن یک قراداد و واریز وجه
– عزیزِ من، بیمه کردن که به این سادگی نیست.
+ یعنی چی؟
– یعنی باید ماشین کارشناسی شود.
+ کارشناسی دیگر چه صیغهای است. ما چندساله داریم از بیمه طلایی ایرانخودرو استفاده میکنیم.
– باشه. این که دلیل نمیشه. ما باید بیاییم ببینیم خسارتی چیزی وارد نشده باشه بعد بیمه کنیم.
+ یعنی شما نمیدونید؟
– نه از کجا باید بدونیم؟
+ خوب ما چند سال داریم از بیمه طلایی استفاده میکنیم. حتمن همه چیز در سیستم شما ثبت شده است.
– نه شما اصلن از بیمه طلایی استفاده نکردین.
+ یعنی چی؟ خودم قسطهایش رو پرداخت کردم. همین دو روز پیش هم بود که دوباره تمدیدش کردم.
– نه هیچ چیزی اینجا ثبت نشده.
+ یعنی چی هیچی ثبت نشده؟ من فاکتورش رو دیدم. مطمئنین؟
– بله. هیچی به اسم شما ثبت نشده.
+ بله من میدونم به اسم من چیزی ثبت نشده. پدرم چی؟
– عزیزم ثبت نشده دیگه.
+ (با ناراحتی و استرس)یعنی شما میگین که من پولم رو دور ریختم؟
– بله. معلوم نیست کجا و به چه درگاهی واریز کردین؟
+ (دستپاچه)حالا من باید چه کار کنم؟
– دو راه بیشتر ندارین.
+ چه راهی؟
– عکس ماشین رو طبق نمونهای که براتون ارسال میکنم بفرستین و من قرارداد رو تنظیم کنم یا اینکه کارشناس بیاد و خودش در محل ماشین رو ببینه و بعد من قرارداد رو تنظیم کنم.
+ ای بابا. چه داستانی شد. حالا چقدر باید دوباره بپردازم؟
– مبلغش … میشه.
+ والا دو روز پیش که من کمتر پرداخت کردم؟
– همون دیگه. مبلغش کم بوده. وسوسه شدین و فریب خوردین.
+ (قبول نمیکنم که فریب خورده باشم. یاد فاکتور میافتم. همه چیز درست بود.) باشه. بگذارین من پیگیری کنم. اینجوری که نمیشه. اگه واقعن فریب خورده بودم با شما تماس میگیرم.
– باشه.
همان موقع در میان لیست شمارههایم شماره قبلی را پیدا کردم. دقیقن مربوط به خود ایران خودرو بود.
باید کنترل افکارم را به دست بگیرم
با شمارهای که داشتم، تماس گرفتم و با دادن کد ملی پدرم متوجه شدم که همه چیز درست و اصولی ثبت شده است. و تمام حرفهایی که بازاریاب قبلی گفته بود را هم به اطلاعشان رساندم. خانم محترمی که پشت خط بود، با طمأنینه جواب داد:« احتمالن ایشان تازه وارد سیستم شدهاند و اطلاعی نداشتند. اگر احیانن دوباره تماس گرفتند بگویید که ما تمدید پیوسته داشتیم و از تخفیفات به خاطر استفاده نکردن از بیمه، بهرهمند شدیم.»
و برای اینکه خیالم راحت شود، دوباره فاکتور را برایم ارسال کردند.
متوجه شدم که ایشان از هیچ کجا اطلاع نداشتند و بیمه نامه درست است و کارت طلایی هیچ مشکلی ندارد.
اما در حین مکالمه تلفنی با تلفن ثابت با همان خانم محترم، شماره آن یکی خانم که میخواست افکارم را مشوش کند، مرتب روی تلفن همراهم نشان داده میشد.
چه تلاشی برای برهم زدن ذهنم داشت. شاید هم آزیتا بود که خودش را به آن شکل و شمایل درآورده بود. یعنی فکر میکرد که من به این زودی پیگیری کردم که تند و تند زنگ می زد. یا شاید هم میخواست من پیگیری نکنم و بالاخره با به همزدن نظم فکریام قرارداد تازه را تنظیم کند. جواب ندادم و تلفنم را روی بی صدا گذاشتم و از خانه بیرون رفتم برای پیادهروی با خواهرم.
موضوع را با خواهرم مطرح کردم. خواهرم مکانیسم دفاعیاش با من فرق داشت. بیشتر حالت تهاجمی داشت. به من گفت که از او شکایت کنم تا امتیازش کم شود و بالطبع حقوقش هم کم شود تا سمج بودن را رها کند.
به هرحال صبح که مکانیسم دفاعیام با یادآوری کلاس نقاشی مرا به خواب بیشتر تشویق میکرد او مرتب در حال زنگ زدن بود و من به علت بیصدایی تلفن متوجه نشده بودم.
به هرحال خانم مزاحم یا همان آزیتا خانم سوژه نوشتن امروزمان را هم جور کرد.
و اینکه دیروز نمرهام هشت شد؛ اما امروز فقط سه نمره مثبت گرفتهام.
و توصیه آخر
اگر شمایی که این مطالب را میخوانی و از قضا نویسنده هم هستید و مثل من دریچههای حساسی دارید، جلوی ترسهایتان بایستید و هر چیزی که خواست دریچهتان را برهم بزند، سوژه نوشتنش کنید.
6 پاسخ
چه روز پرهیچانی رو سپری کردی لیلاجان شبیه داستانهای پلیسی بود. سبک نوشتن و روایتت موضوع و جذابتر کرده. امان از دست تماسهای مزاحم. دوسال پیش اینترنتی یه سرویس قابلمه خریدم. از اون موقع تا حالا هش تماس میگیرن که شما برنده جایزه شدین. فلان قدر پول بدین جایزتون ارسال بشه. جایزه پولکی نوبره والا. دست آخر شمارش رو مسدود کردم و خیالم راحت شد.
دقیقن منم همین کار رو کردم و مرتب زنگ میزدند. دفعه آخر بهشون گفتم میدونید چیه من هنوز اون بسته رو باز نکردم میخواهید من به شما جایزه بدم. انقدر پول واریز کنید قابلمه رو براتون پس بفرستم. دیگه زنگ نزدند.
عجب آدمی بود زنیکهی خنگ. بخاطر خنگی اینا آدم باید حرص بخوره و استرس بگیره😒
واقعن
چه ماجراهایی با بیمه داشتی. منم استرس گرفتم موقع زنگ خانم دومی.
راستش اینکارها فکر کنم از اوندسته کارها باشه که برای همه استرس داشته باشه . اما خب بعضیا میتونن به روی خودشون نیارن که استرسی شدن و بعضیا نه.
نقاشی تدریس میکنی؟😍
اینکه مسئول یادآوری تاریخها همسرته برام عجیب بود.😅
واقعن جز عجایبه. امروز بهش میگم من جز یکی دوتا از همکلاسی های کلاس اول بقیه رو یادم نیست که فامیلشون چی بوده. بعد میگه من همه رو تک به تک با تعداد خواهر برادرا یادمه. دهنم واموند.
بله چندتایی شاگرد کوچولو دارم.