لیلا علی قلی زاده

دوستی با بچه‌غولی به نام آزیتا

روزانه نویسی با صیغه دوم شخص مفرد

صبح بی‌آنکه ساعت زنگ بزند، سراسیمه از خواب می‌پری. نگاهت بر روی دیوار روبه‌رویت خشک می‌شود. ساعت روی دیوار می‌گوید یک ربع به قرارتان مانده است. با اینکه شب زود به بستر رفته‌ای؛ اما اشتیاقی برای بیداری نداری. میل به خواب دوباره وسوسه‌ات می‌کند، قرارتان را کمی عقب بیندازی؛ اما بعد با خودت می‌گویی: «کمی دیرتر یا زودتر چه توفیری می‌کنه. امروز قرار است روزم رو درست و حسابی ارزیابی کنم. با این روند که روزم نمره‌اش زیر صفر می‌شه.»
و باز می‌گویی: «همه این‌ها، کار توست آزیتا کوچولو؛ اما کورخوندی، حواسم هست.»

 

کودک درونم یک بچه غول است

آزیتا اسم بچه غول درونت است. خوب می‌دانم چرا اسم او را آزیتا گذاشته‌ای؟ چون در کودکی دوست کردی داشتی که خیلی زیبا بود. گیسوان بافته‌ شده‌اش از شبق مشکی‌تر بود و تا انگشتان پایش می‌رسید. یک سال یا دو سال از تو بزرگ‌تر بود؛ اما زیبایی دختران پانزده شانزده ساله را داشت. مادرش میترا از او هم زیباتر بود و تو همیشه آرزو داشتی مثل آزیتا  و مادرش میترا زیبا باشی. هیچ وقت گیسوانت به آن بلندی نشد و البته به آن سیاهی هم نبود، گیسوان مجعدت ترکیبی از خرمایی، قهوه‌ای و خاکستری بود که اگر کمی بلندتر می‌شد، شانه کردنش کار حضرت فیل می‌شد. پس به میانه کمر نرسیده مادرت کوتاهش می‌کرد.

دوران دانشگاه و حمام‌های ترسناک و پر سوسک خوابگاه و ترس از شوخی‌های بچه‌گانه دوستانت تو را به این فکر انداخت که گیسوانت را کوتاه کوتاه کنی. لذت موی کوتاه و حمام راحت و بی‌دردسر که بر تنت نشست، آرزوی کودکی را فراموش کردی.
آزیتا بهترین نامی بود که می‌توانستی برای آن بچه غول لجباز زیبا و مغرور بگذاری.
بدون قهوه صبحگاهی از خانه بیرون زدی. تنها فرصت کردی دست و رویت را بشویی و با یک آلوی زرد جامانده از شب قبل داخل ظرف میوه، کامت را کمی شیرین کنی.

کافی‌است پا در مسیر بگذاری خدا تو را تنها نمی‌گذارد.

این پیاده‌روی‌ها از بهار هزار و چهارصد و یک که چالش سی‌روز پیاده‌روی برداشتی، روتین هر روزت شد. اوایل تنها بودی و بعد هم‌مسیر و همراه پیدا کردی.
سپیده به تو گفته بود که کسی نیست که با او به پیاده‌روی برود و تو به او گفته بودی کافی است چند روز همت کنی و بروی آنوقت همراه پیدا می‌شود.

مثل هارون که همراه موسی بود.

بعد از عهدیه که به خاطر شرایط جدیدش دیگر نتوانست تو را همراهی کند، همسایه‌ای که ارتباط‌تان تنها به سلام و علیک راه‌پله بود، حالا همراهت شده است. برنامه استخر و پارک و سینما هم آرام آرام به اندیشه‌هایتان متبادر شد و حالا به واقعیت پیوسته است.

این‌بار پیاده‌روی را با گام‌های تند برمی‌داری. دوباره سگی را در مسیر می‌بینید و تو تپش‌های تند قلب همراهت را می‌شنوی. سگی که ترس را احساس می‌کند، دنبالتان می‌کند. با اینکه صدای گام‌های سگ را پشتت می‌شنوی، به دوستت می‌گویی: «نفس‌های عمیق بکش. چند نفس عمیق بکش. ترست که بریزه سگ می‌ره.»

و به دروغ بازهم به دوستت می‌گویی پشتت را نگاه نکن سگ مسیرش را عوض کرده است و به آن‌طرف خیابان رفته است و کمی بعد دیگر صدای قدم‌های سگ را نمی‌شنوی.

خواسته‌ایی از آزیتا

بعد از پیاده‌روی خانه به هم ریخته را که دیدی دلت به نوشتن رضا نداد. به آزیتا گفتی: «خوب شد از تو خواستم کمکم کنی که امروز روی صندلی نوشتن مستقر بشم. این خانه و زندگی که آتش اشتیاق نوشتن رو خاموش می‌کنه.»

بی‌خیال نوشتن شدی. به آشپزخانه رفتی و دو عدد سیب زمینی را از استراحتگاهشان بیرون کشیدی و به مسلخ بردی. پوستشان را کندی که کتلت درست کنی؛ اما بازهم فکر دیگری به سرت زد. مثل دیشب که گوشت چرخ کرده را از خواب بیدار کردی که مثلن کتلت درست کنی و عدس پلو درست کردی؛ امروز هم یاد غذای دیگری افتادی.

پدرت به آن غذای تازه که به ذهنت راه پیدا کرده علاقه داشت و مادرت زود به زود برای‌تان درست می‌کرد؛ البته تو دست پخت پدر را بیشتر دوست داشتی. پدر سیب‌زمینی‌ها را یک اندازه و ریز برش می‌زد که  داخل روغن، یک‌دست و سریع سرخ شوند. پیازها را ریز و نازک برش می‌زد و کلن پدر آشپزی را از سر حوصله انجام می‌داد. هر کاری را تمیز و به دقت انجام می‌داد و کارهایش حوصله آدم‌های کمحوصله را از سر می‌برد.

تو کم حوصله‌تر هستی. برخلاف خواهرت می‌خواهی همه چیز را تند و تند به نتیجه برسانی؛ اما زندگی به تو یاد داد که عجله کردن اصلن خوب نیست. خیلی از کارها با صبر به نتیجه می‌رسد. نوشتن هم از همین مقوله است.

سیب‌زمینی‌های پوست کنده را در ظرف آب رها کردی تا تنشان خنک شود و استرسشان کمی فروکش کند و رفتی سراغ استراحتگاه پیازها. یکی را که از همه کوچک‌تر بود انتخاب کردی و پوستش را گرفتی و بدون تخته شروع به خورد کردنش کردی. پیازهای خورد شده را در قابلمه کوچکی که روی اجاق گاز جا خوش کرده بود ریختی. کمی روغن رویشان ریختی. در نهایت شعله را روی حرارت ملایم تنظیم کردی که با آرامش و بی‌آنکه متوجه مرگ تدریجی‌شان شوند، سرخ شوند.

تأثیر اسم‌ها 

یاد اتاق‌های بهم ریخته افتادی. رفتی اتاق‌ها را تمیز کنی که جفری را دیدی. جفری بی‌حال شده بود. جفری گلی است که از کنار مدرسه دخترت، در آخرین روزهای فروردین همین سال خریده بودی. باید اسم بهتری برای او می‌گذاشتی. جفری هم شد اسم.
احتمال می‌دهی، اسمش را دوست نداشته که بی‌حال شده است. یک بار همینطوری که داشتی قربان صدقه یکی از گل‌هایت می‌رفتی، دخترت گفت: «مادر چی صداش می‌کنی؟» و تو گفتی: «فیروزه.»

روی گلی که به ستون فقرات شیطان شهرت داشت تو اسم فیروزه را گذاشته بودی. فیروزه اسم دخترخاله پدرت است. تو هیچ وقت نمی‌دانستی که اسمش فیروزه است چون اسمش را عوض کرده بود و یک اسم دیگر گذاشته بود. ولی بعدها که فهمیدی ناراحت شدی چون فیروزه اسم زیباتری بود. از وقتی که دوباره فیروزه شده است، اوضاع زندگی‌اش بهتر شده است.

گفت: «چه قشنگ اسم بقیه چیه؟» و تو تند و تند به هر کدام یک اسم دادی. یکی اسمش خارجی بود و تو را یاد آل پاچینو می‌انداخت و دیگری اسم ایرانی داشت. قشنگ معلوم بود که جفری را از سر بی‌حوصلگی و کم آوردن اسم انتخاب کرده بودی. حالا از روزی که اسم‌های جورواجور رویشان گذاشته‌ای هر کدام ساز خودشان را می‌زنند. فیروزه و سانی و آلفردو در رقابتی تنگاتنگ با یکدیگر مدام برگ تازه می‌دادند؛ اما امان از جفری و اسی که فقط بی‌حال می‌شدند.

خواستی سراغ اسی بروی که تقویم روی میز تو را دوباره به نوشتن سوق داد. تقویم روی میز عقب مانده بود. روی ششم ماه مانده بود. ششم ماه تو پر از انرژی بودی. همه جا را به تمیز و مرتب کرده بودی. حالا دوازدهم بود. ششم ماه کلاس نقاشی داشتی. تو شوق آمدن شاگردانت را داشتی و بعد همان شاگرد شب نخوابیده، آمد و روزت را خراب کرد. همانی که قول داده بودی از اشتباهش بگذری. تاریخ روی تقویم، تو را دوباره به همان روز برد.
درست از همان روز بود که دیگر دست و دلت به نوشتن نمی‌رفت و مورچه‌ها روی ذهنت رژه می‌رفتند؛ یکی دو روز طول کشیده بود که به حالت اولت برگردی. حتی آنقدر بی‌حوصله بودی که می‌خواستی پیشنهاد کوهنوردی را رد کنی؛ اما کوهنوردی در ساعات ابتدایی روز و تماشای طلوع خورشید از دامنه کوه، دوباره حالت را خوب کرده بود.

پیازها طلایی شدند و تو یادت رفت که می‌خواستی چه غذایی درست کنی و از یخچال باقی‌مانده عدس‌های دیشب را برداشتی و داخل قابلمه ریختی تا برای صبحانه دخترک، خوراک عدسی درست کنی. خوراکی که خودت خیلی دوست داشتی؛ اما به خاطر طبع سردت  مدت‌ها بود که از آن صرفنظر کرده بودی.
حالا فرصت داشتی که تا دخترک بیدار شود، کمی بنویسی؛ اما هنوز خانه مرتب نشده بود و آزیتا آن بالا روی نرده‌های تراس نشسته بود و داشت به تو می‌خندید.
قربان صدقه‌اش رفتی و التماسش کردی که بگذارد تو بنویسی و آزیتا از تو قول گرفت که اجازه بدهی دفترهای نقاشی‌ات را کمی‌ خط‌خطی کند تا به تو اجازه نوشتن بدهد. تو قبول کردی و بعد آزیتا که خوشحال شده بود در یک چشم بر هم زدن خانه را مرتب کرد و تو توانستی بنویسی. آن هم در ساعات ابتدایی روز. قبل از اینکه دخترک بیدار شود و با صدای تلویزیون آرامش ذهنت را برهم زند.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.