لیلا علی قلی زاده

با نوشتن از شر افکار مزاحم خلاص شوید

همیشه خدا پای موضوعاتی در میان است که روح و روان مرا به هم بریزد. ارتباط با آدم‌ها برایم سخت‌ترین کار دنیاست. وقتی عقایدشان مغایر با عقاید خودم باشد، نمی‌توانم درکشان کنم. نمی‌توانم از پشت چشمانشان بخوانم که روز را چطور گذرانده‌اند و چرا با کوچک‌ترین حرفی از کوره در می‌روند.

همین‌جاست که روح و روانم به هم می‌ریزد و مورچه‌هایی مزاحم، مدام در مارپیچ‌های ذهنم رژه می‌روند در حالی که افکاری مشوش و کشنده را به دوش می‌کشند. در عجبم که چرا خسته نمی‌شوند از این باربری بی‌وقفه و مداوم؟

به خودم می‌گویم نباید هیچ چیزی آرامش ذهن را برهم بریزد. باید بنویسم که آرامش  از دست رفته را بازیابم. نمی‌خواهم مدام در جستجوی آرامش از دست رفته باشم. نمی‌خواهم این جستجو به هفت جلد برسد.

باید همه آن‌چیزهایی که آرامشم را برهم ریخته‌است روی کاغذ بیاورم تا چشمه آرامشم از نو بجوشد؛ اما گاهی نمی‌شود. این می‌شود که با وجود تمام اتفاقات خوبی که می‌تواند روز خوبی را برایم بسازد، می‌چسبم به همان عامل برهم زننده ذهنم و می‌خواهم در خیالم او را محاکمه و تنبیه کنم.

به خودم می‌گویم باید آدم‌ها را دوست‌بدارم. دوست داشتن آدم‌ها باعث می‌شود که از خطاهایشان بگذرم.

با این گفته به دنبال یک امتیاز مثبت و یک خوبی که بر بدی‌هایش ارجح باشد می‌گردم تا دوستش داشته باشم؛ اما ذهنم ناتوان و علیل است و در آن لحظه یاریم نمی‌کند. تازه با تمام وجود، شواهدی را سرراهم قرار می‌دهد که دال بر بد بودنش باشد.

کلافه می‌شوم از اینکه قادر نیستم او را ببخشم. به مورچه‌ها فرمان ایست می‌دهم. می‌گویم: «یک دقیقه صبر کنید. دارید چه غلط می‌کنید؟ همه سوراخ سمبه‌های ذهنم پر شده است. باید صبر کنید تا آن‌ها را خالی کنم. یک دقیقه استراحت کنید بعد دوباره شروع کنید.»

مورچه‌ها چپ‌چپ نگاه می‌کنند و با غرغر قبول می‌کنند فقط یک دقیقه استراحت کنند. درست در همان یک دقیقه معده‌ام فرمان گرسنگی می‌دهد. تا بساط شام چیده می‌شود، یک دقیقه تمام می‌شود و مورچه‌ها فعالیت‌شان را از سر می‌گیرند و من هاج و واج می‌مانم که چرا میلی به غذا ندارم. در سکوت به شام خوردن بقیه نگاه می‌کنم و بعد بساط شام را جمع می‌کنم و مورچه‌ها همینطور رژه می‌روند. باید بنویسم. وقتی می‌نویسم این افکار مزاحم یکی‌یکی می‌روند پی کارشان. حالا به همه چیز فکر می‌کنم. حتی به سپیده و حجاب اختیاری‌اش. بعد به آن وبلاگی که پوسترهای تبلیغاتی از زنان محجبه‌ای که زمانی مانکن بوده‌اند را به نمایش گذاشته است. حالا دیگر مورچه‌ها فقط افکار مربوط به آن کوچولوی مزاحم را پشت خودشان حمل نمی‌کنند. حالا کلی فکر در سرم هست. حالا به خدا فکر می‌کنم که فقط او می‌تواند مرا نجات دهد. مثل گم‌شده‌ای هستم که می‌داند و نمی‌داند و به چراغ‌هایی که جلوی راهش روشن شده است، بی‌اهمیت است.

یاد خواب صبح می‌افتم که پدر اصرار دارد برای دعای کمیل همراهش شوم و من می‌خواهم به دوچرخه سواری بروم و آن کسی که دعای کمیل را می‌خواند سه خط بیشتر نمی‌خواند و می‌گوید برو فطرتت را درست کن و بعد برگرد تا در بقیه دعا همراهمان باشی.

از خواب می‌پرم و به دنبال پیچ و مهره‌ای می‌گردم که فطرتتم را با آن تعمیر کنم. فطرتم با پیچ و مهره تعمیر نمی‌شود.

دعای توسل می‌خوانم که آرام شوم و این مورچه‌ها را از ذهنم بیرون بریزم.

پدرم را با عصا می‌بینم. سال‌ها بود که آن پای علیلش را بدون عصا دنبالش می‌کشید همان پایی که باعث شده بود یک طرف ذهنش همیشه غمگین باشد و حالا چاره‌ای ندارد. پای سالمش دیگر توان کشیدن پای علیلش را ندارد. عصای سفید پدر هم، پیری‌اش را فریاد می‌زند و این هم می‌شود باری بر دوش مورچه‌ها.

یاد حرف‌های مادر راجع به فلانی می‌افتم که می‌خواهد روی کمر مورچه‌ها بنشیند و من می‌خواهم به هیچ چیزی فکر نکنم.

نقاشی می‌کنم. رویایم را به تصویر می‌کشم. ذهنم آرام می‌شود. در صورتی‌ها، آبی‌ها و نیلی‌های نقاشی ذهنم آرام می‌شود. مورچه‌ها خسته می‌شوند. بدنم خسته می‌شود و به رختخواب پناه می‌برم. صبح دوباره مورچه‌ها جلوی رویم صف می‌بندند.

حالا می‌دانم که نباید به آن‌ها اهمیت بدهم.

من از هیچ و پوچ کوه ساخته بودم. باید بنویسم تا این کوه هیچ را با تیشه‌های نوشتن به سنگ‌ریزه‌های کوچکی تبدیل کنم که سیلابی بیاید و همه را بشوید و ببرد.

بی‌توجه به آن‌ها می‌نویسم. من زیادی شلوغش کرده بودم. آن کوچولو آن‌قدرها هم بد نبود و من می‌توانم دوستش داشته باشم.

باید دوستش داشته باشم.

دوست‌داشتن او دوست‌داشتن خودم است. من باید فطرتتم را پاک و دست‌نخورده نگه دارم. مثل آن‌روزهایی که برای تمام آدم‌های آزارگر زندگی‌ام دعا کردم که با آرامش پایشان را از زندگی‌ام بیرون بکشند. مثل روزهایی که مدام سوره فاطر،یاسین و واقعه می‌خواندم تا در مسیر درست قرار بگیرم. تا آرامشم را بازیابم. آن روزها دستگیرم سوره‌هایی بود که حس خوبی از خواندنشان می‌گرفتم. بدون آنکه به دنبال فواید و اثراتشان باشم. بالاخره تمام افکار مغشوش از ذهنم پر می‌کشند. مورچه‌ها یکی‌یکی برگه استعفایشان را روی میز می‌گذارند و می‌روند. حالا من آرام آرام هستم. نوشتن معجزه کرده است. بی‌خود نیست که خداوند در کتاب آسمانی‌اش به ابزار نوشتن قسم خورده است.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

12 پاسخ

  1. قوی ترین ایمانها زائیده شک و تردی هستند. حتی در ادیان هم توصیه میشه حتما از نظرات و عقاید مخالف و متفاوت استقبال کنید تا پرسشهای جدید براتون ایجاد بشه و در جستجوی پاسخ بتوندید ریشه‌اعتقادات و باورها را بازبینی، احیا و تقویت کنید. حتی گاهی بعد از جستجو متوجه میشیم بعضی باورها ریشه و بنیادی غیر از تصورات ما دارند.

  2. هرگز حریف « مورچه‌هایی مزاحم، (که)مدام در مارپیچ‌های ذهنم رژه می‌روند» نشده‌ام. مگر با پناه بردن به یک فیلم خوب. بی‌تردید نوشتن برای رهایی از دست این موجودات موذی بسیار کمک می‌کنه.
    این نوع نوشته رو خوب بلدید. همیشه بنویسید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.