لیلا علی قلی زاده

فقط یک موش بود

سفر دسته جمعی به روستای سیاه‌کل

دوازده سال پیش بود. هنوز دخترک وارد دنیای من نشده بود. تمام دلبستگی من به کودکان، به بچه‌های کوچک فامیل خلاصه می‌شد.

همسرم تازه از سفر دوماهه‌اش به ایالات چاورز مرحوم برگشته بود که قرار شد یک سفر دسته جمعی با خانواده خودم و خانواده امیرخان به شمال کشور برویم. پیشنهاد سفر از امیرخان بود. اگر امیرخان آن دو طفل دلبر را نداشت، محال بود با آن‌ها سفر بروم.

امیرخان یک دوست شمالی داشت که قرار بود برای مدتی به تهران بیاید. کلید خانه‌شان را به امیرخان داده بود تا اگر خواستند به شمال بیایند.

امیرخان آدرس ویلای مذکور را به خانواده ما داده بودند. هرچه می‌رفتیم به ویلا نمی‌رسیدم. بعد از طی کردن چندین روستا، بالاخره به روستای سیاهکل رسیدیم که از قرار معلوم ویلای دوست ایشان در آن روستا بود. بالاخره ویلا را بعد از طی کردن چندین ویلای زیبا پیدا کردیم. ویلای مذکور اصلن ویلا نبود. با دیدن عمارت روبرویمان، همه خشکشان زد. هیچ وقت چنان منظره‌ای را به عمرمان ندیده بودیم. لابد فکر می‌کنید با عمارت یکی از این شیوخ عرب روبرو شدیم. نه بی‌خود دلتان را صابون نزنید. عمارت مذکور یک خانه روستایی دو طبقه بود که ظاهرن در حال فرو ریختن بود. حیاط خانه پوشیده از گل و لای که ما نتوانستیم از ماشین پیاده شویم و مجبور شدیم تا بهار خواب با ماشین برویم. همراهانم که به جای تمیز و زیبا عادت داشتند، خشکشان زد و ذوقشان کور شد و منتظر بودند که امیرخان بیاید و او را به باد انتقاد برای این پیشنهادش بگیرند.

تنها فرد خوشحال گروه من بودم. همیشه خانه‌های قدیمی را دوست داشتم. اگر قضیه تناسخ و بازگشت روح در کالبدی دیگر واقعی باشد، من در زندگی بعدی از خداوند درخواست می‌کنم مرا به روستایی در شمال کشور پرت کند چون دفعه قبل هم یک دختر روستایی بودم که بی‌جنبه بازی درآوردم و زیادی درس‌ خواندم که خدا مرا به شهر پرتاب کرد.

بعد از بازبینی کلی از خانه و بالارفتن از پله‌های پر سرو صدا و لق خانه و بازدید از طبقه سرد و نمور بالا، روی بهارخواب نشستیم تا بالاخره امیرخان و خانواده‌اش با آن دو طفل تپلوی بامزه سررسیدند. با آمدن آن‌ها همه ناراحتی که وجود داشت از بین رفت. همسر امیرخان هم که تازه این عمارت را دیده بودند به جای بقیه به جان امیرخان غر زدند و امیرخان طبق معمول با خنده و مسخره بازی همه چیز را به شوخی گرفته و اصلن به روی مبارک خودشان نیاوردند که خانه را ندیده به دیگران پیشنهاد داده بودند.

کارت دعوت عروسی

همان روز در حین گشت و گذار در خانه یک کارت دعوت برای عروسی پیدا کردیم که زمانش برای همان روز بود و مکانش برای ما غریبه‌ها نامشخص. تا ساعت‌ها حواسمان به این بود که به عروسی شمالی‌ها برویم یا نرویم و چون در کل روستا خبری از سر و صدای عروسی نبود دیگر بی‌خیال عروسی شدیم.

قرار شد مردها برای خواب به طبقه بالا بروند و خانم‌ها در طبقه پایین بخوابند. طبقه بالا هیچ جوره با سلیقه خواهرم جور در نمی‌آمد.

شب اول به قدری خسته بودیم که زیر سقف پر سر و صدای خانه خوابیدم. قبل از خواب همه جا را واررسی کردیم که حشره‌ای دور و برمان نباشد. همه‌مان روسری‌هایمان را چنان کیپ به سرمان بستیم که هیچ حشره‌ای امکان ورود به گوشمان را نداشته باشد. با البسه آستین بلند و شلوار لی و جوراب‌های ضخیم خوابیدیم که حشرات نیش‌‌دار کامشان تلخ شود.

هرچند دقیقه یک‌بار صدای جیرجیر چوب‌ها بلند می‌شد. ما فکر می‌کردیم طبیعی است. سقف چوبی در گذر زمان فرسوده شده و مدام قلنج می‌شکند. طبیعی است که صدا هم از خودش دربیاورد.

هیچ داستان ترسناکی تعریف نکردیم که زود خوابمان ببرد.

صبح بلند شدیم و صبحانه خوردیم و راهی کوه و جنگل شدیم. حوالی پنج بعدظهر به خانه برگشتیم. مادر برای شام در بهارخواب چلوگوشت بار گذاشت. خواهرم با همسر امیرخان برای عکس انداختن به پشت حیاط رفتند. امیرخان و پدر و همسرم هم در بالاخانه مشغول استراحت شدند. من، رها و باران هم به اتاق رفتیم. طبق معمول وظیفه نگهداری از بچه‌ها به عهده من افتاد.

تماشای تلویزیون و دیدن موش

باران روی زمین دراز کشیده بود و دستانش را حایل چانه‌اش کرده بود. من هم با رها مشغول بازی بودم. حواسم به رها بود که باران یکهو گفت: «چی‌بود؟»

به او گفتم: «چی چی بود؟ فیلمت رو ببین.» و دوباره مشغول بازی شدیم. باران دوباره مشغول تماشای تلویزیون شد و چند دقیقه بعد دوباره گفت:«چی بود؟»

حوصله‌ام سر رفت. این چی بود چی بود دیگر چه صیغه‌ای بود. به باران گفتم منظورت چیه از چی بود. گفت: «یه چی دوید رفت. از این ور اتاق به اون‌ور اتاق. چی بود؟»

تازه دوزاریم افتاد و فریاد زدم: «وای موش.»

با فریاد من گروه امداد از طبقه بالا به طبقه پایین آمدند. من هم باران و رها را بغل کرده و ار مهلکه در رفتیم.

گروه امداد چوب به دست وارد محل اختفای متهم شد. ما هم درها را کیپ تا کیپ بستیم و از پشت شیشه‌های در چوبی به نظاره عملیات نجات مشغول شدیم.

هر کدام از مردها یک گوشه را تحت کنترل گرفتند و چون تعدادشان یکی کم بود. یک گوشه خالی ماند و متهم مدام جاخالی می‌داد.

رها و باران از پشت شیشه به تماشای منظره هیجان‌انگیری مشغول بودند و با دقت متهم را زیر نظر داشتند و هی فریاد می‌زند این ور و اون‌ور و ما هم این ور در در حین ترس از خنده روده بر شده بودیم. صحنه تماشایی بود. سه مرد تنومند می‌دویدند و خانه زیرپایشان می‌لرزید و یکی که همسر من باشد از قصد به متهم جا خالی می‌داد که خدایی نکرده قاتل موش نباشد.

یک ساعت تلاش بی‌نتیجه گروه امداد را از پا درآورد.

ما از ترس‌مان چادرهایمان را روی بهارخواب برپا کردیم و در اتاق را بستیم تا متهم از آن جا نگریزد و برای خواب به چادهایمان وارد شدیم و زیپش را بستیم و در تنگنا به خواب رفتیم؛ اما صدای سگ‌های همسایه و چی بود چی بود باران که با هر صدا بلند می‌شد خواب آن شب را زهرمارمان کرد.

نزدیک اذان صبح بود که بالاخره خوابمان برد و با صدای اذان از خواب بیدار شدیم.

حمامی پر از رتیل

روز بعد وحشتناک‌تر بود. حالا که دو روز از سفرمان گذشته بود نیازمند حمام بودیم. حمام پر بود از انواع حشرات و رتیل‌هایی که روی سقف راه می‌رفتند. هیچ جوره نمی‌شد به آن حمام تاریک اعتماد کرد. هیچ کدام از همسفرها راضی به استفاده از حمام نشدند و بعد یک چیزی مرا قلقلک داد و گفت: «با این همه ادعا از چندتا حشره پیزوری می‌ترسی. با این وضعیت در زندگی بعدی هم از روستا خبری نیست.»

پس من برای اینکه جلوی خودم کم‌نیاورم. آن حمام را با چشم بسته و نفس در سینه حبس شده، فتح کردم.  بعد ار فتح حمام حوله به سر پچیده جلوی خواهرم، همسرامیرخان و مادرم جولان می‌دادم و آن‌ها مدام حسرت می‌خوردند که نتوانسته بودند بر ترس‌هایشان فائق بیایند.

اما یک ساعت بعد پیشنهاد سفر مشهد از طرف همسرم داده شد و من ماندم که چرا زودتر آن پیشنهاد را نداده بود. حتمن من باید در آن دخمه تاریک و پر از هیولا حمام می‌کردم و بعد این پیشنهاد را می‌داد. چقدر به همسرم التماس کرده بودم که به حمام برود و حمام را پاک‌سازی کند و او گفته بود احتیاجی به حمام ندارد و محال است به حمام کسی برود. کاش به من هم گفته بود تو هم نرو و حمام عمومی پیدا می‌کنیم و به همان جا برو.

از جمع که جدا شدیم همسرم جلوی اولین حمام عمومی ایستاد و به حمام رفت و من ماندم هاج و واج. انگار او هم از حشرات می‌ترسید.

 

 

 

 

 

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. خاطره‌ی خیلی قشنگی بود و به زیبایی نوشتی لیلاجان. یاد رهام افتادم هر وقت میریم آستارا رهام از سرویس حیاط استفاده نمی‌کنه مگر اینکه یه نفر از قبل بازرسی کنه و ببینه عنکبوت خبری هست یانه.

  2. چقدر خنده‌م گرفت.😂
    باز کلی خاطره تو ذهنم زنده کردی.😂بگممم؟😄
    غلامحسین ساعدی تو کتاب آشفته‌حالان بیدار بخت یه قصه‌ای داره به اسم«خانه باید تمیز باشد».خیلییی نزدیک این قصه بود‌. منتها فرقش این بود که اونجا مرد خونه شروع کرد به تمیزکاری😅
    سیاهکل، اسم یه شهر لیلا، تو متنت گفتی روستای سیاهکل.
    خونه آباواجدادی ما اونسمته، یه روستا بین لاهیجان و سیاهکل. وقتی بچه‌ها دنیا اومدن خیلی مصر بودم که زندگی روستایی رو تجربه کنن. با این فداکاریم(؟) برای بچه‌ها انگاری بیشتر به خودم لطف میکنم. فکر میکردم زندگی روستایی ازم خیلی دور باشه، اما عجیب باهام عجینه. البته بمرور زمان باهام عجین شد😅
    اوایل مشکل تارعنکبوت و کِرم ها رو داشتم. رو نوک پاهام راه میرفتم. دستشویی بزور میرفتم. حموم که اصلا.جهنمی بود برام اما به عشق بچه‌ها تن به این جهنم میدادم. خب خونه‌ تو شهرم وقتی چندماه خالی بمونه جک و جونور توش پیدا میشه. اونجا که روستا بود و پرررر.
    هی رفتیم و رفتیم و رفتیم و بالاخره می‌تونم الان مدال شجاعت رو به گردن خودم بیاویزم. (البته بافاکتور گیری از مقوله سگ و گاوهای آزاد ده)
    صدرا اونجا یه بچه روستایی همه فن حریف میشه. گاوهارو چرا میبره. به مرغ و اردکا میرسه. سبزی می‌چینه….گاهی بهش حسودیم میشه که چقدر رهاست. من از دوروایمیستم نگاش میکنم و دلم میخواد مثه اون نترس باشم.😔
    چی می‌خواستم بگم… آهااان. یه تشابه خاطراتیه دیگه هم داریم:
    یه شب من و دخترخالم خونه مادربزرگم تنها خوابیدیم. اتاق خواب من و اون، از پدربزرگ و مادربزرگم جدا بود. تا صبح قصه جن و پری گفتیم و با جیرجیر کردن موش‌ها زیر سقف شیرونی خوابیدیم.
    خیلی شب وحشتناکی بود خیلیییی😂 جای هیچکس خالی نباشه😅

    1. چه خوب منم خیلی دلم میخواست زندگی روستایی رو تجربه کنیم اما پدربزرگ مادربزرگ‌های من سال‌هست که شهرنشین شدن و من فقط یک بار رفتم روستای اب و اجدادی و یکی از پسرعموهای مادربزرگم ما رو برد سر زمینش و بهمون گفت سر زمین خیار بخوریم. خیارایی به اندازه بند انگشت و فکر کنم نفری یک کیلو خوردیم خیلی خوب بود بعد یکی دیگه اومد برد ما رو سر زمین لوبیا و با لوبیای تازه برامون آش پخت خیلی خوب بود. ولی این خاطره مال هزار سال پیش بعد اون دیگه نرفتیم.
      چه جالب من نمیدونستم اسم یه شهره اخه اونجا که ما رفتیم شبیه روستا بود نه شهر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.