پیادهرویهای دوستانه
چند روز پیش که سمیرا زنگ زده بود و با انرژی زیاد حال و احوالم را میپرسید، فکر نمیکردم که بتواند در پیادهروی همراهمان باشد. ولی دو روز پیش پیام داد که ساعت پیادهرویتان چند است و قرارتان از کجاست که همراهتان شوم.
قرار بر این شد که از شنبه همراهمان باشد.
شنبه
چند دقیقه مانده به قرار از پلهها پایین رفتم و از پشت در شیشهای پارکینگ کوچه را نگاه کردم. سمیرا هنوز نیامده بود. به او پیام دادم و جوابی نیامد.
(یک روز بعد پیام داد که فکرم مشغول بود و یادم رفت پیام بدهم. پیامش نصف و نیمه بود و حکایت از فکر مشغولش داشت. به قدری آن روز سرم شلوغ بود که نتواستم به او زنگ بزنم و حالش را بپرسم.)
دوستم، مریم پیام داد که خواب مانده است و کمی دیرتر میرسد. رأس ساعت مقرر آن یکی مریم که همسایهمان است به من ملحق شد و کمی منتظر مریم دیگر ماندیم و چون نیامد پاورچین پاورچین تا سر کوچه رفتیم تا به ما برسد.
سگ همراه
در میانه راه سگی را دیدیم که داشت آرام از سر کوچه به سمت انتهای کوچه میرفت. سگی سفید و جوان. به محض دیدن ما راهش را کج کرد و از آن طرف کوچه به سمت ما آمد.
همسایهمان از سگ میترسد. خودش میگوید سگ دو باری برادرش را گاز گرفته است و یکبار هم دنبال خودش کرده است. برای همین دیگر به پیادهروی نرفته بود تا اینکه من به او پیشنهاد پیادهروی دادم. سگ سفید چهرهای آشنا داشت. سعی میکنم ادای آدمها شجاع را دربیاورم. به او میگویم نباید بترسی. میدانم اگر بترسم، سگ متوجه این ترس من میشود و به سمتم میآید. با نفسهای عمیق میخواهم بر ترسم غلبه کنم. به مریم هم گفتم اگر بترسی بوی ترست او را به سمت ما میکشاند؛ اما وقتی میزان ترس تو از حدی بالاتر باشد، با حرف و دلداری نمیشود بر آن غلبه کرد و هر حرفی مسخره است. تپشهای قلب مریم بالا رفته بود. ضربانش را میشنیدم. به پیشنهاد مریم سر کوچه روی صندلی نشستیم. همانجایی که پارکبانی مشغول جاروکشیدن بود. مریم به پارکبان گفت که با جارویش سگ را از ما دور کند. سگ سفید به خاطر جاروی پارکبان به آنور خیابان رفت؛ اما تمام حواسش به من و مریم بود.
از سر کوچه مدام ته کوچه را زیر نظر داشتم تا دوستم مریم را دیدم. گویی مریم پیام داده بود که من پایین خانهتان هستم. خوب شد تلفنم همراهم بود وگرنه باید متوسل به سوت میشدم. که خدا رو شکر هیچ وقت یاد نگرفتم سوت بزنم و فوقالعاده بیاستعدادم. دایی کوچک با سوت ترانههای حمیرا را میخواند. به او پیام دادم که ما سر کوچه هستیم. با دیدن پیام سرش را به سمت ما برگرداند و با سرعت خودش را به ما رساند. مریم هم به ما ملحق شد. به محض اینکه از جایمان برخاستیم سگ هم به دنبالمان راه افتاد.
پدر گفته بود که وقتی سگی دنبالتان کرد، خم شوید و سنگی را بردارید. خم شدم سنگی بردارم که صورت سگ مماس به مماس صورتم شد. از ترسم سنگ را رها کرده و خودم را پشت دوستم پنهان کردم. هر دو مریم چندبار سنگ برداشتند که سگ را دور کنند. سگ فقط فاصلهاش را کمی بیشتر کرد و بعد دوباره انگار که یادش رفته باشد در چند قدمی ما حرکت کرد. میایستادیم عقب گرد میکرد و سرش را به نشانه اعتراض تکان میداد. همسایمهمان یک کلمه هم حرف نمیزند. نفسش را در سینهاش حبس کرده بود. گاهی سگ کنار من بود. گاهی کنار مریم و گاهی پشتمان و گاهی درست در چند قدمیمان بود و ما پشت او بودیم.
سگ مزاحم
من تندتند حرف میزدم که حواسش را پرت کنم و البته حواس خودم را هم پرت میکردم. گاهی گنجشکی حواس سگ سفید را پرت میکرد؛ اما دوباره کنار ما راه میرفت و رهایمان نمیکرد. مریم همسایه را احاطه کردیم که ترسش کم شود و خودمان از دو طرف او را همراهی کردیم. کمکم یادم رفته بود سگ پشت سرمان است. تمام حواسم به موضوعی بود که درباره آن حرف میزدم که ناگهان دستم به چیز گرمی برخورد کرد. اولش متوجه نشدم که سر سگ سفید را لمس کردهام. به محض اینکه متوجه شدم، داد زدم و جهتم را عوض کردم. همه ترسیدیم و دوستم به درختی برخورد کرد.
حضور سگ باعث شده بود که پیادهرویمان کیفیت لازم را نداشته باشد و به جای کاهش تنشها، تنشهایمان را افزایش دهد.
جوی آبی در مسیر پیادهروی است. به سمت جوی آب رفتم تا دستم را بشویم. سگ سفید زودتر از من وارد جوی شد و منتظر ماند که با او بازی کنم. سریع از کنار جوی آن طرفتر رفتم. ترسیدم سگ تنش را در جوی بشوید و با تکان دادن بدنش تمام هیکلمان را کثیف کند.
هرکسی ما را دید به ما و این سگ سمج خندید. خانمی گفت میخواهد با شما دوست بشود. گفتم اگر میشود شما با ایشان دوست بشو بگذار ما را ول کند. آن خانم خندید و گفت نه همان با شما دوست بماند بهتر است.
هر طوری بود تا انتهای مسیر رفتیم و از پیادهرویمان کوتاه نیامدیم. به مریم همسایه گفتم این سگ مثل یک مانع است. میخواهد ما را از مسیر منحرف کند میخواهد ادامه راه را برایمان سخت کند. حالا که برخوابمان غلبه کردیم طور دیگری قرار است از مسیر بازبمانیم. آن یکی مریم هم موافق بود و البته همسایهمان با سنگی بزرگ در دستانش بر ترسش غلبه کرده بود ولی حاضر نبود سنگ را زمین بگذارد و تا انتهای مسیر با آن سنگ آمد. سنگ در حکم ابزاری برای غلبه بر ترسش بود. سگ به خاطر آن سنگ فاصلهاش را با او حفظ کرده بود.
در مسیر برگشت به خانه وارد باغی شدیم تا سبزی تازه بخریم. سگ هم وارد باغ شد و چون دید کارمان طول میکشد کمی دراز کشید. فکر کردیم الان خوابش میبرد؛ البته که خیال باطلی بود. به محض بیرون آمدن از باغ او هم همراهمان آمد و تا در خانه همراهیمان کرد. دوستم به سمت خانهشان رفت. سگ به دنبالش نرفت. آن یکی مریم هم برای خرید نان رفت و باز سگ دنبالش نرفت. بعد من ماندم و آن سگ که جلوی در خانه خوابید. تازه او را شناختم. سال پیش که در پارک جلوی خانهمان زایمان کرده بود، برایش چندباری غذا برده بودم. دخترم برایش اسمی گذاشته بود ولی هرچه به مخیلهام فشار آوردم اسمش را به خاطر نیاوردم. مدام صدایش میکرد. بعد از گم شدن تولههایش دیگر او را ندیده بودم. حالا مرا شناخته بود و آمده بود آشنایی بدهد و من او را نشناخته بودم.
حالا که خانهمان را یاد گرفته است و ساعت قرارمان را میداند نمیدانم بازهم میتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم و به پیادهروی روزانه ادامه بدهیم یا نه؛ اما این پیادهروی قبل از شروع روز برای مادرهایی که در تمام طول روز با بچههایشان هستند، تنها ساعتی است که آزادانه میتوانند حرف بزنند و از تنشهای روزهای قبل راحت شوند. پس هیچ چیزی حق ندارد مانعمان بشود. باید تمام موانع را کنار بزنیم.
اگر سمیرا آمده بود این مشکل را نداشتیم. سمیرا اصلن از سگ نمیترسد.
من ادای آدمهایی را درمیآورم که از سگ نمیترسم.
خاطرهای از ترس من از سگ
چند سال پیش که با خانواده به شمال میرفتیم. از بس در ترافیک مانده بودیم وارد یک جاده فرعی شدیم که کمی استراحت کنیم و ناهار بخوریم شاید ترافیک کم شود و به مسیر ادامه دهیم. باغچه کوچکی بود که حصاری دورش نبود و درختان روی محوطه کوچکی سایه افکنده بودند. وارد باغچه شدیم و زیراندازمان را روی زمین پهن کردیم. بند و بساط پیکنیک را روی زیر انداز چیدیم که حضور چند سگ را آنجا احساس کردیم. خواهرم اصرار کرد که بیخیال ناهار بشویم و بند و بساطمان را دوباره جمع کنیم. من اصرار داشتم که سگها بیآزار هستند و کاریمان ندارند.
غذایمان شامی بود. مادر برای اینکه آن حیوانها را بینصیب نگذارد برای آنها هم چند شامی انداخت. به مادر گفتیم اجازه بدهد غذایمان را بخوریم و موقع جمع کردن برایشان غذا بیندازیم. مادر غذا از گلویش پایین نمیرفت. گفت معلوم است گرسنه هستند و با حسرت به غذای ما نگاه میکنند. پدر همراهمان نبود. اگر همراهمان بود اجازه نمیداد مادر غذا بریزد.
سال پیش در دامنه سهند وقتی سگهایی به اندازه یک خرس ما را محاصره کردند. پدر گفت وقتی خواستید بلند شوید برایشان غذا بریزید. ما زودتر چند تکه نان و گوشت ریختیم و تعداد سگها به قدری زیاد شد که دیگر ترسیده بودیم؛ اما همان سگها وقتی گله گاوی را دیدند که به سمت ما میآمدند برای تشکر، گله گاوهای وحشی را از ما دور کردند.
سگها از شامی خوششان آمده بود. شامیها زیاد بود. مادر چند تای دیگر شامی برایشان پرت کرد و سر یک شامی دو سگ همزمان با هم به هوا پریدند و قیامتی بهپا شد. صدای پارسشان چنان بلند بود که من اصلن نفهمیدم چطور خودم را به ماشین رساندم و خودم را در ماشین حبس کرده بودم. چند دقیقه بعد دخترم با کفشهای من در دستش به سمت ماشین آمد و من تا مدتها سوژه شده بود که از ترسم دخترم را فراموش کرده بودم و فقط خودم را نجات داده بودم. در کتاب حواسپرتی مرگبار گفته شده بود که موقعیتهای استرسزا، فشار و خستگی میتواند منجر به فراموشی موقت شود. من هم در موقعیت ترس دیگر هیچ چیز را ندیده بودم. اصلن فراموش کرده بودم که فرزندی دارم و جان او مهمتر است.
یک بچه گربه ملوس
امروز در مسیر پیادهروی بچه گربهای را دیدم. نتوانستم خودم را کنترل کنم. دلم خواست در آغوشش بکشم. دوستهایم نبودند حتمن اینکار را میکردم. فکر نمیکنم دوستم گربهها را دوست داشته باشد. از اینکه من دستی بر سر گربه کشیدم خوشش نیامد. تا دست بر سر گربه کشیدم روی دستم آمد و تمام تلاشش را کرد که پاهای عقبیاش را هم در کف دستم جا کند. پاهای عقبیاش سرد بود و مورمور شدم؛ اما زیر شکمش گرم بود. این اولین تجربه من برای گرفتن یک گربه در دستانم بود. همیشه در حین غذا گذاشتن برایشان فاصلهام را با آنها حفظ میکردم؛ اما امروز حس خیلی خوبی داشتم. دلم میخواست بچه گربه را به خانهمان میآوردم؛ اما نگران مادری بودم که مطمئن بودم در همان نزدیکیها حواسش به بچهاش بود. گربه در دستانم بود که همسایهمان سرش را نوازش کرد. نوازش سر یک حیوان تمام آرامشی که لازم داشتم را به من برگرداند. برخلاف دو روز قبل که سگی تمام آرامشمان را به هم ریخت. امروز یک گربه ملوس آرامشم را به من برگرداند. فکر کنم از وقتی داستانک پادشاه گربهها را نوشتهام، حس بهتری نسبت به گربهها دارم.
همزمانی تولد دخترم با چند بچه گربه در خانهمان
وقتی دخترم به دنیا آمد بیست روز اول در خانه مادر بودم. همزمان با به دنیا آمدن دخترم، گربهای روی تراس خانه مادرم زایمان کرده بود. مادرم که حواسش به من بود گربه را تا روز سوم ندیده بود. وقتی به تراس رفته بود تا چیزی را بیاورد، گربه را دیده بود. عصبانی شده بود و میخواست گربه را از خانه بیرون بیندازد. همان موقع بود که با وجود درد از جایم بلند شدم و با عصبانیت گفتم تا وقتی من اینجا هستم حق ندارید گربه را بیرون کنید. گفتم آسیبی به گربه و بچههایش برسد، همهاش دودش در چشم من و بچهام خواهد رفت. مادرم شرمنده شد و تا روزی که من آنجا بودم علاوه بر من به گربه تازه زایمان کرده هم رسیدگی میکرد.
بعدها به خاطر گربههایی که من اجازه زایمانشان در بهار خواب را صادر کرده بودم، خانهشان را عوض کردند.
این علاقه به گربهها را مادربزرگ در من ایجاد کرده بود. هر وقت بچهگربهای پیدا میکرد مرا صدا میکرد و از من میخواست نوازشش کنم؛ اما مادرم گربهها را دوست ندارد. تا مدتها فکر میکردم به خاطر بچه گربهها مادرم از خانه پدربزرگم رفت. خواهرم هم همینطور است. هر وقت در حضور آنها من حیوانی را لمس میکنم، آنها به شدت عصبانی میشوند و من به خاطر آنها مجبورم که فقط از دور نگاهشان کنم.
تغییر زاویه دید در برخورد با مسائل
برخی از افراد به حیوانات علاقه دارند و برخی دیگر هیچ علاقهای ندارند؛ قبلترها من نسبت به افرادی که علاقه شدیدی به یک حیوان نشان میدادند حس عجیبی داشتم. اصلن نمیتوانستم این مسئله را در ذهنم حلاجی کنم که کسی بتواند به حیوانات چنین علاقهای نشان بدهد. بعد از ورود آن دو پرنده به خانهمان، باورها و ذهنیتم تغییر کرد. به قدری به آن پرندهها علاقهمند شدم و احساس خوبی با آنها داشتم که دیگر تمام افرادی را که در خانهشان سگ و گربه و هر حیوان دیگری را نگه میداشتند، درک میکردم و حالا خودم شده بودم مدافع حقوق حیوانات؛ اما مسئله این است که تا از زاویه دید دیگران به مسائل نگاه نکنیم همیشه و در هر موقعیتی به خودمان حق میدهیم. کسی که سگ او را گاز گرفته است حق دارد که از سگ بترسد و از افرادی که سگشان را بدون قلاده به گردش میآورند، بیزار باشد. کافی است خودمان را کمی جای او بگذاریم. اگر خودمان را جای او بگذاریم دیگر برای به گردش بردن سگمان ساعت شلوغی را انتخاب نمیکنیم مگر اینکه قصد داشته باشیم با همه افرادی که هیچ علاقهای به حیوان خانگی ندارند، دشمنی کنیم. اگر خودمان را جای کسی که حیوانات را دوست دارد بگذاریم هم دیگر هیچ وقت با دیدن حیوان خانگی یک نفر قیافهمان را کج و کوله نمیکنیم و او را تهدید نمیکنیم که رابطهمان را با او قطع میکنیم. پرندههای آزاد من فقط وقتی میهمان به خانهمان میآمد، راهی قفس میشدند. بقیه وقتها همیشه برای خودشان خوش و خرم در آسمان کم ارتفاع اتاق پرواز میکردند. من به خانوادهام حق میدادم که آن پرندهها را دوست نداشته باشند اما آنها هم قرار نبود مانع من برای نگه داشتن پرنده باشند. ولی میدانم اگر جای آن پرنده ها یک گربه داشتم، صد درصد ارتباطشان را با من قطع میکردند.
به هرحال برای کنار آمدن با دیگران و زندگی در یک جامعه باید کمی با هم مهربانتر باشیم و این مهربانی تنها در سایه تغییر زاویه دید ممکن است. گاهی کمی به دیگران حق بدهیم. هرچند که توصیههای روانشناسی امروز مدام از من حرف میزند؛ اما به عنوان فردی با تفکرات اسلامی باید بدانیم که اتحاد و همدلی و رعایت حقوق دیگران از هرچیزی مهمتر است.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
22 پاسخ
بدبختی من خیلی از سگ میترسم من خیلی سختمه کنارشون راه برم
بحث نجس و پاکی هم کنار بگذاریم بدجوری از این حیوان واهمه دارم هیچ تجربه بدی هم ندارم
فکر کردن به دندونای تیزش شاید میترسونه شما رو. منم گاهی اینطوری میشم.
خیلی جالب بود لیلون
وای برای منم نفسگیر شد.
دستت خورده بود به سگ😵💫
منم میترسم اما وقتی از کنارشون رد میشم نقش شجاع بیترس رو بازی میکنم.😁
یه روز توی پارک، یه گربه سفید از کنارم تکون نمیخورد و هی برام میو میو میکرد.
من حیواناتو دوست دارم اما از دور، نمیتونم نوازششون کنم، ولی اونایی که حیوانات خانگی دارن رو هم از خودم بیگانه نمیدونم.
آفرین زاویه دید توی هر موضوعی کمک کننده و ارتقا دهنده طرز فکرمونه.
زهرا از چند روز پیش که تصمیم گرفتم گربهها رو نوازش کنم نمیدونی چندتا گربه سر راهم سبز شدن و درخواست نوازش کردن. آخری هم امروز بود یه گربه لنگ که من اصن حواسم نبود و داشتم با تلفن حرف میزدم دیدم اومده زیر پام و سرش رو گذاشته روی کفشام. یعنی شانس اورد لگدش نکردم. اصلن ندیده بودمش.
ولی واقعن حس خوبیه. یه آرامش عجیبی به آدم منتقل میشه.
با هستی تصمیم گرفتمی هر وقت میریم پارک با خودمون غذا ببریم و به گربهها بدیم.
سلام لیلا جان
چه قدر صمیمانه بود.
اونقدر خوب بیان شده بود که من با تو وداستانت هم مقدم شد. گویا کنارت با سگ وگربه روزم را سپری میکردم.
چه دید قشنگی داری.چقدر نوب میشه ما آدمها درقبال همدیگه این کاری که یاد آوری کردی رو انجام بدیم.
حس ناب همدلی تنها جوهره ی زیبایی هست که میتونیم ازش درجهت بهبود روابطمان استفاده کنیم.
ازمتنت وقلم خوشم اومد.
دست مریزاد.
ممنونم عزیزم.
از اینکه وقت گذاشتی و این متن رو خوندی ازت ممنونم.
قشنگ بود. منو یاد خاطره خیلی ترسیدنم از سگ انداخت.
از یک فرسخی می دیدمش بند دلم پاره میشد. اما از وقتی که یاد گرفتم باید با ترس هام کنار بیام تا آرامش داشته باشم، همین شد. تازه سگ حس آدم ترسو و نترس رو می گیره. خدا رو شکر.
چه خوب که با ترسهاتون کنار اومدین
خداقوت، داستان جالبی بود و خودم رو جای شما دیدم مخصوصا جایی که شما با سگ مماس شدید، لذت بخش بود موفق باشید
ممنون فکر نمیکردم این خاطره جالب از کار دربیاد ولی انگار همه دوست داشتن
چه داستانهای جالبی رو پشت سر گذاشتین. من حیونات رو خیلی دوست دارم، اما غیر از پرنده بقیه حیونات رو ترجیح میدم تو خونه نگه ندارم. خاطرات پیاده روی برام زنده شد.
اتفاقن از تو یاد کردم. گفتم اگه عهدیه بود این مشکل برامون پیش نمی اومد
اونجا که نوشتی صورت سگ مماس با صورتت شد من این شدم:🤣🤣🤣
آخی سگه، شناخته بودت واقعا🥲
خیلی مطلب قشنگی بود.💚
منم یه خاطره سگی، شبیه مالِ تو دارم.
شمال بودیم.حیاط خونه مادربزرگم همه جمع بودند. صدرا نشسته بود رو صندوق عقب ماشین. یهو از بین اون همه جمعیت یه سگ سرشو آورد بیرون. صدرا از روی ماشین افتاد پایین(یه ماه مونده بود دو سالش بشه ) منم بجای اینکه بچه رو بگیرم دویدم تو خونه🤣 زندایی بابام حیاط رو پر کرده بود،دنبال مامان بچه میگشت، هی داد میزد: مامان این بچه کیه؟! (صدرا رو نمیشناخت).
یه خاطره سگی هم برای شب قبل چهارشنبه سوری پارسال دارم😌
با یه حال خوب از پیادهروی چهارنفره برمیگشتیم خونه. رسا رو بغلم گرفته بودمو با هرقدمم میگفتم:«خدایاشکرت». یهو یه سگ سیاه تو تاریکی کوچه جلوم دیدم و خودمو بچه به بغل تو کوچه تنها🤣🤣🤣 اینبار بچه رو سفت چسبیدم و از ته دل فریاد کشیدم…
من حیوانها رو دوست دارم، اما از دور.🥲
وابستگی به حیونها رو هم تجربه کردم با وجود ترسم و با رفتنشون از خونمون کلی گریه کردمو غصه خوردم. بخاطر علاقه شدید صدرا به حیوان، چند باری جوجه اردک و پرنده و این آخریا یه خوکچه هندی نگه داشتیم.
راستی من کسی رو ندارم باهاش پیادهروی صبحگاهی برم،چندباری به سرم زد تنها برم ولی ترس از سگ مانع شد🥲 حتی اگه کاری باهام نداشته باشه،دیدنش برام دلهره آوره
وقتی من پیاده روی رو شروع کردم تنهای تنها بودم استوری گذاشتم از پیاده روی هام و بعد دوستام همراهم شدن. شاید تو محل شما هم خیلی ها باشن که دلشون بخواد پیاده روی کنن و از این ترس ها داشته باشن و با تو همراه بشن
خیلی خوب بود. انگار تو تجربه دوم مادری تازه یادمیگیریم که مادر بشیم.
آسیه دوست نویسندهام میگفت لیلا به خودت فرصت دوم رو بده تازه دور دوم که مادر میشی اولیش یه بچه بازیه
آسیه عباسیان؟ یا یه آسیه دیگه؟
باهاش موافقم. خیلی فرق میکنه. من که دلم میخواد تا دور پنجم برم😂
بله آسیه عباسیان
خاطرات جالبی بود و یه جاهایی هم خنده بر لبانم نشست. مخصوصا اون سگ سمج. برا منم پیش اومده و منم از سگ میترسم. کلا با سگ و گربه برا نگهداری تو خونه رابطه خوبی ندارم. ولی اگر بیرون ببینم شاید قربون صدقهشون هم برم. خودم دوست دارم حیوون خونگی رو ولی مثلا اردک و جوجه و ….. . پارسال هم اردک داشتم و کلی باهاشون حالم خوب بود. مرسی خاطراتم منم زنده کردی. خوش گذشت
منم فکر نکنم هیچ وقت سگ و گربه رو توخونه نگه دارم ولی اگه خونه حیاط دار داشته باشم حتمن به گربه های کوچه غذا میدم و خونگیشون میکنم
لیلا من مدتیه که بخاطر تند تایپ کردن خیلی از حروف یک کلمه رو جابجا مینویسم. برای ویرایش باید خیلی دقت کنم. اینجای پیام رو بعد از خوندم خط چهارم نوشتم که به واژهی شمغول برخوردم :)))) اوقندر از این کلمهی بامزه خندم گرفت که نگو. الان ببین “اونقدر” رو در اول جملهی قبلم چجوری نوشتم :))) عمدن پاکش نکردم که بدونی خیلی از این کارا میکنم:) حالا برم بقیه داستان رو بخونم 🙂
سگ همراه: اونجا که گفتی صورت سگه و خودت با هم مماس شد، بند دلم از هم گسست :)))))
نقد: اوایل روایت زمان افعال رو عوض کردی و از گذشت به حال استمراری پریدی.
سگ مزاحم: وای لیلا:)))) اونجا که سرشو لمس کردی و دوستت خورد به درخت :)))) وای لعنتی وقتی زودتر پرید تو جوی آب :)))) عزیزززم میشناخت تورووو (اشک) چه مسیرتون رویایی بود. کجا بودید که جوی آب و باغ و دارو درخت داشتید؟ 🙂
دخترت متولد بهاره؟
قسمت آخر واقعن درسته. من در حین خوندن این پست سه تا خاطره از سگ یادم اومد که خواهم نوشت و علت فوبیام از سگها رو میگم. کسی که از چیزی ترسیده و خاطرهی بد داره رو نمیشه با یک جملهی: مگه ترس داره؟ از ترسش دور کرد.
دوستی داشتم که از گربهها میترسید. هروقت پیادهروی میرفتیم مسیر پرگربه رو میدوید. ولی من از گریههای بزرگ وقتی به پروپاچم میپیچن چندشم میشه. اما گربههای مغرور رو دوست دارم :))
مرسی درستش کردم. ولی اوقندر تو رو ندیدم تا وقتی که خط بعد رو خوندم و رفتم دیدم بله. پیش میاد. بله باید تو ویرایش بیشتر دقت میکردم. اخه این متن رو شنبه نوشته بودم و بعد از چند بار ویرایش امروز اومدم منتشرش کنم که احساس کردم بازم باید یه تیکه هایی رو بهش اضافه کنم و یادم رفت تیکه های اضافه شده رو ویرایش کنم.
آخیییی
منم مدتها است که دوست دارم پیادهروی رو در برنامهی روزانم بذارم.
معتقدم باعث جزئینگری میشه و یه فرصتی میده که تو این ریتم تند تغییر زمان، دقایقی آروم قدم بزنی و چیزایی رو ببینی که ندیدی.
لذت بردم مرسی
ممنون که اینجا بودین. واقعن پیادهروی لذت بخشه