خطر نداشتن هدف
مدتی میشود که احساس خستگی مزمن دارم. از کمبود خوابی دائمی و غیرواقعی رنج میبرم. گاهی احساس میکنم شاید دیگر آن شور و اشتیاق اولیه را ندارم و علاقهام به نوشتن کم شده است که نمیتوانم طبق یک برنامه منظم پیش بروم. شاید هم هدفم را فراموش کردهام.
نداشتن هدف برای بدن مضر است
دوستم میگوید خواب برای زنان خوب است. به خواب که میدان میدهم مرا با خودش تا ناکجاآباد میبرد. پس در برابرش میایستم. هرچه بیشتر میخوابم، خستگیام بیشتر میشود. باید علت خستگیام را پیدا کنم. مطمئن هستم که این خستگی ناشی از فقدان خواب کافی نیست. چون این خستگی و بیعلاقگی را در همسرم هم میبینم. با اینکه خوابش کامل است؛ اما صبحها برای رفتن به سرکار هیچ انرژی ندارد. غمی بزرگ روی چهرهاش نشسته است.
نداشتن هدف و خستگی مزمن
چند روزی میشود که منتظر یک بسته پستی هستم. از وبسایت رهگیری مرسولات که بستهام را دنبال میکنم، میبینم در یک نقطه گیر افتاده است و قرار نیست از آنجا تکان بخورد. تمام دیروز مطمئن بودم که باید برسد. از خانه جم نخوردم. این روزها مأموران پست دیگر تلفن نمیکنند. کافی است زنگ خانه را بزنند و نباشی و بروند و تو مجبور شوی به اداره پست بروی.
امروز به محض برگشتن از پیاده روی کارت ملیام را برداشتم و راهی اداره پست شدم. کارمند قسمت مرسولات چند گونی بزرگ را نشانم داد و گفت هنوز تفکیک نشده است. انشالله امروز به دستتت میرسد.
فکر کردم سه روز است که بسته وارد اداره پست منطقهما شده است و هنوز کار تفکیک آن انجام نشده است. اگر در آن بسته چیزی حیاتی باشد، چه؟ من هزار و یک دلیل دارم که کارشان اشتباه است و همسرم فقط یک دلیل دارد که تقصیر را از گردنشان بردارد. خسته هستند.
این روزها همگی از یک خستگی مزمن رنج میبرند. به وبلاگ دوستان هم سر میزنم. احساس میکنم همه خسته هستند. چرا چنین رنجی را میبریم؟ آیا رنج بردن انتخاب طبیعی انسان است؟ یا محصول تمام اضطرابها، استرسها و دغدغههایی است که به دوش میکشیم؟ چرا ژنهای مطلوب و مفید در گذر زمان از بین میروند و ژنهای ناقصی ایجاد میشوند که ما را این همه در برابر وقایع و حوادث روزگار آسیبپذیر میکنند؟
فکر میکنم باید همه متخصصان و دولت دست به دست هم بدهند تا ژنها را دست کاری کنند تا نسل بعد انسانهای شادتری باشند. ژنهایی که هدفی جز شاد زیستن و انتقال شادی به دیگران ندارند. ژنهای غمگین و خسته نمیتوانند جامعه را آباد کنند.
راهی برای پیدا کردن هدف
به خانه برمیگردم و روزم را به جای شروع با نوشتن با مطالعه شروع میکنم.
نمیخواهم علاقهام به نوشتن کم شود. نوشتن تفریح اختصاصی من است. برای فرار از رنجهایی که بدون نوشتن مرا احاطه میکند، به نوشتن پناه میبرم. فکر میکنم این خستگی مزمن برای من، به خاطر رسیدن به بنبست نوشتن است. دوباره واژهدانم خالی شده است و صد البته که چاه ایدهها هم خالیست و البته هدفم را فراموش کردهام.
انسان فراموشکار است. برای همین لازم است که اهدافش را مرور کند. اصلن ان را جلوی چشمش بگذارد و روزی چندینبار به خودش بگوید هدف تو این نقطه است.
تبدیل شدن به نویسندهای تمام وقت، نویسندهای که بتواند برای جامعهاش موثر باشد هدف من است. اما برای رسیدن به این نقطه نیازمند مطالعه بیشتری هستم. پس ناچار هستم که بیشتر مطالعه کنم. مطالعهای که به دور از هر حواسپرتی باشد. به جای یک ساعت مطالعه، آن را به سه ساعت افزایش دادهام. ساعتی که بیشترین انرژی را دارم. دلم میخواهد به روزهای کنکور برگردم. با همان انرژی ساعتها مطالعه کنم و بعد آخر شب را به تست زنی اختصاص دهم.
داشتن اهداف قابل دستیابی خستگی را از بین میبرد
اگر محیط پیرامونم شرایطی را فراهم آورده است که برای فرار از آن به دامان خواب پناه ببرم باید زندگیام را به اهداف محکمی پیوند بزنم. اهدافی قابل دستیابی که رنج نرسیدن به آنها دوباره مزیدی بر خستگیام نشود. باید اهداف محکم و منطقی بیابم.
با خواندن کتاب ذهنیت برنده متوجه شدم که تعیین زمان برای رسیدن به یک هدف چندان هم کار مناسبی نیست به جای ان باید خودمان را ملزم به انجام تمرین کنیم. در راستای رسیدن به هدف باید ساعتی در روز را روی انجام برنامه تمرکز کنیم.
برای مثال تا زمانی که روی کاهش وزن تمرکز میکنیم و به آن هدف نمیرسیم از انجام برنامه دلسرد میشویم. مدتی است که دوباره پیادهروی را شروع کردهام. از وقتی عهدیه دیگر نتوانست به پیادهروی بیاید، پیادهروی را قطع کرده بودم و وزنم در این مدت بالا رفته بود.
دوهفتهای بود که به پیادهروی میرفتم که منتقدی گفت: «زنت که بیشتر شده برای چی خودت رو اذیت میکنی؟»
اینبار تصمیم گرفته بودم که هر طور هست به برنامه متعهد باشم و برای همین به این انتقاد اهمیت ندادم و کارم را ادامه دادم. در هفته سوم احساس کردم که سیستم گوارشم کمی بهتر شده است و این پیادهروی روزانه باعث عملکرد بهتر بدنم شده است. هرچند که در کاهش وزنم تاثیر محسوسی نداشت و تازه در هفته چهارم بود که کاهش وزن محسوس شد.
تعیین مهلت زمانی برای رسیدن به هدف بدون در نظر گرفتن شرایط، کار اشتباهی است. وقتی برنامه به درستی انجام شود و حتی یک روز هم از برنامه تخطی نشود، به راحتی میتوانیم به هدفمان برسیم.
تفاوت هدف و آرزو
هدف با آرزو فرق دارد. ما آرزو میکنیم و امیدواریم در آیندهای نه چندان دور آرزویمان محقق شود. با گذشتن سن و نرسیدن به آرزو، آن را دست نیافتنیتر میبینیم و امیدمان را از دست میدهیم. نداشتن امید خستگی مزمن میآورد؛ اما هدف چیزی است که برای آن تلاش میکنیم. از همان لحظهای که هدفی را تعیین میکنیم، برای رسیدن به آن برنامه میریزیم و خودمان را متعهد به انجام آن میکنیم. برای همین انسانهای هدفمند خسته نیستند. اگر احساس خستگی مزمن میکنید دلایلی دارد و آن دلایل عبارتند از:
- هدفی ندارید
- هدفتان را گم کردهاید
- هدفتان یک هدف واقعی و مطلوب نیست. فقط یک آرزوست که برای رسیدن به آن هیچ تلاشی نمیکنید.
نتیجهگیری:
نداشتن هدف استرس و فشار وارد بر زندگی شما را زیاد میکند. بدن شما برای رهایی از این فشار تغییراتی خواهد داشت. ممکن است وزنتان زیاد یا کم شود، ریزش مو داشته باشید یا پوستتان دچار حساسیت شود و شاید هم مدام احساس خستگی و خوابآلودگی داشته باشید. پس انسان برای بقا نیازمند داشتن هدف است.
و شاید به خاطر همین است که در مکاتب فلسفی و دینی انسانها همیشه به دنبال هدفی والا بودهاند. هدفی که بتوانند سختیها را تاب بیاورند. انسانهایی که هیچ هدفی را دنبال نمیکنند، همیشه در رنج هستند و درنهایت برای پایان دادن به این رنج ممکن است دست به کارهای غیرعقلانی بزنند.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
4 پاسخ
این روزها هدفم رو گم کردم. احساس پوچی میکنم. فکر میکنم زمان رو به بطالت از دست میدم. واقعن زندگی بدون هدف سخت و رنجآوره.
میدونم چی میگی. گاهی یه چیزی برنامه ادم و ذهنش رو به هم میریزه و ادم هدفش رو گم میکنه برای همین لازمه که هدفامون جلوی چشممون باشه
هدف نداشتن، واقعا رنج داره.
من بارها تو دامِ هدف نداشتن افتادم در صورتیکه هدف داشتم.
نمیدونم چجوری بگم منظورمو.
وقتی یه مسئولیتی بهت محول میشه یعنی الان هدفِ تو اینه. چون خودت خودتو در معرض گرفتن این مسئولیت گذاشتی( نمونه بارزش مثلا مامان شدن).
اما در حین مادری مدام کلافه میشی و میگی :«اه بچه ولم کن دست از سرم بردار. چرا نمیذاری به کارم برسم.»
در صورتیکه انتخابِ من نوعی این بوده؛ هدفم بوده. چرا لقمه رو دور سرم میپیچونم. مگه من خودم نخواستم مادر بشم؟
اینکه یاد بگیریم با اولویتهایی که خودمون برای زندگیمون تعریف کردیم، پیش بریم یه مهارت بزرگیه که باید کسبش کرد. ( من ندارمش هنوز)
هیچوقت کار خونه برام اولویت نداشت، جز این یکی دوماه اخیر. باورت نمیشه لیلا، تا خونه رو تمیز نکنم هیچی بهم نمی چسبه.
بعد از یک دوره آشفتگی این تصمیم رو گرفتم. ( آشفتگی هایی که میاد و میره و تمومی هم نداره)
حالا اولویت تمیز کردن خونه من رو در جهت هدفی که پسِ ذهنم برای خودم تعریف کردم داره پیش میبره.در صورتی که شاید بطور مستقیم برای اون هدف هیچ قدمی برداشته نشه؛ اما برای من هست و تو زندگیم دارمش.
نمیدونم منظورمو رسوندم یا خیلی پیچوندم😅
لیلا من رو هم کنجکاو کردی که تو بستت چی داری؟! ایشالا که امروز فردا دستت برسه عزیزم.
میفهمم چی میگی عزیزم. منم این چیزا رو تجربه میکنم. وقتی انتخاب میکنی که مادر بشی یکم همه چی پیچیده میشه. مثلن من دلم میخواد کاری کنم که دخترم خیلی موفق و در عین حال خوشحال باشه ولی وقتی خیلی فداکاری میکنم و خودم رو فراموش میکنم احساس میکنم گم شدم و این هدفم نبوده.
بعد میگم من یه بخشی از این ماجرا هستم من باید مادری باشم که اون تموم عمرش بهم افتخار کنه و بگه مادرم لیلاست و جوری نشه که از یه جایی به بعد راهمون جدا بشه. برای همین سعی میکنم که خودم رو قوی و مستقل کنم که چند صباح دیگه که سنم بالاتر رفت چشمم به در نمونه که بیاد به من سر بزنه. انقدر کار سرم ریخته باشه که اصلن یادم نیفته که نیومده. میبینی همه چی بهم گره میخوره
و هنوز نرسیده و کل اداره پست رو روی سرم گذاشتم.