بیحوصلگی
خوب میدانم همیشه اوضاع بر وفق مراد نیست. همیشه احساسات بر یک مدار نمیچرخد. همیشه همهی برنامهها پیش نمیرود. همیشه جسم و روان سالم نیست. همه اینها را خوب میدانم؛ اما باز به محض غلبه ملال بر روح و روانم به دنبال چرایی هستم. چرا امروز این طور شدهام؟ دیروز که حالم خوش بود؟ اتفاق بدی که نیفتاده است؟ جسمم سالم است؟ از عطسهها و چشم درد هم که خبری نیست؟ پس چرا امروز این طور هستم؟ حتی بیحوصله هم نیستم. فقط از هر طرف که میروم به بن بست میرسم. من امروز خالی خالی هستم. خالی از هر اندیشهای. حتی قادر نیستم روی ایدههایی که روزهای قبل در دفتر یادداشتم نوشتهام کار کنم. چرا امروز این طور هستم؟ چطور میتوام با بیحوصلگی مقابله کرد؟ راههای مقابله با بیحوصلگی چیست؟
فاصله میان شادابی و بیحوصلگی
مرز بین شادی و ملال مرز باریکی است. کافی است به اندازه یک میلیمتر پایت را اینطرفتر بگذاری، آنگاه به آسانی به ته دره ملال سقوط میکنی. پروانههایی که در آسمان شاد دیروز به پرواز درآمده بودند امروز روی گلهای ته دره جاندادهاند.
راستش هیچ کاری نیست که بکنید مگر این که به پرسش درست دست یازید. هرچه بیشتر به چرایی آن فکر کنید بیشتر در دام آن گرفتار میشوید. امروز من این طور بودم. مدام دور خودم میچرخیدم. خانهام سلول تنهاییام شده بود. عمدن از دیدن ملاقات کنندههایم خودداری میکردم. نمیخواستم با پرسشهای اشتباهی بیشتر در دام ملال بیفتم. پرسشهای اشتباهی مرا به جواب نمیرساند.
«اگر برای یک مشکل که حیات و مماتم به آن وابسته بود تنها یک ساعت فرصت داشتم، پنجاه و پنج دقیقه اول را صرف پیداکردن پرسشی صحیحی میکردم که باید مطرح شود. چون اگر پرسش صحیح را پیدا کنم حل ان بیش از پنج دقیقه زمان نمیبرد.» آلبرت انیشتین
لیست کارهایی که باید انجام میدادم پیشرویم بود؛ اما چشمانم هیچکدام را نمیدید. خیلی از کارها که باید تا ساعت مقرری انجام میشد، نادیده گرفته شد.
مدام طول و عرض اتاق را طی کردم و به این فکر کردم که هیچ راهی برای فرار از ملال نیست. باید با آن کنار بیایم. به آشپزخانه رفتم و شام را آماده کردم. هرچند که آن شامی نبود که از خودم انتظار داشتم؛ به جای درست کردن کوکوی سبزی کوکوی آش درست کرده بودم.
راهکاری برای فرار از بیحوصلگی
بعد فکر کردم باید هر طور هست از خانه بیرون بروم. مدتی میشد که برای خرید از خانه بیرون نمیرفتم و تمام خریدها را به دیگری سپرده بودم. همان چند دقیقهای که از خانه برای خرید بیرون رفتم، اوضاع را تغییر داد. کمی اکسیژن لازم بود تا ملال را از بین ببرد. یک مقاله از سمیه فروزنده درباره کتابخواری خواندم و فکر کردم تمام این ناراحتی و عاری بودن از هرگونه هیجانی برای نوشتن به خاطر این بود که یک روز فقط یک روز زیادی شاد بودم و کتاب نخوانده بودم.
واقعیت این است که نویسنده بیشتر از نوشتن به خواندن محتاج است. همانطور که وعدههای غذایی را برای بقای جسم حذف نمیکند، نمیتواند وعدههای کتابخوانی را هم نادیده بگیرد. نادیدهگرفتن هر وعده کتابخوانی روحش را گرسنه و عصبانی میکند. تمام این ملال و بیحوصلگی برای این بود که روز جمعه به خودم استراحت داده بودم و هیچ کتابی را ورق نزده بودم.
البته بعد تمام علتها را یکییکی یافتم. حسادتی که برای دقایقی غلبه کرده بود. دلتنگی که همیشه بود و مرا رها نمیکرد و پیامی که جوابش نیامد و من برای کمروییام نتوانسته بودم آن را پیگیری کنم. همه اینها با هم دست به دست هم داده بودند تا ذهنم را از کار بیندازند و اجازه ندهند که کاری کنم.
و در نهایت نوشتن از احساساتم به من کمک کرد که سرانجام از بنبست نوشتن رها شوم.
3 پاسخ
گاهی چند دقیقه بیرون از خونه بودن و دیدن افراد مختلف مثل یه مسکن عمل میکنه و حال بد رو از بین میبره.
گاهی عمیقاً دلم میخواد خرید خونه پای من باشه که حداقل به این بهونه بزنم بیرون از چهاردیواری.
چقدر خوب که از احساست نوشتی.🌻💚
خرید خونه گاهی خوبه ولی همیشگی نه