لیلا علی قلی زاده

مردی در تبعید

مدت‌ها بود که در تبعید به سر می‌برد. روزهای اول، آسمان تبعید تیره رنگ بود و هوایش او را ناخوش کرده بود. روزهای اول، روزهای سختی بود. بارها فکر فرار از آن زندگی به سرش زده بود. به هر بهانه‌ای می‌خواست از آن اقامت‌گاه اجباری بگریزد تا اینکه صبا را دید.

صبا دخترکی ظریف و کوچک با لبخندی به وسعت یک دنیا بود. آبی چشمانش اقیانوسی بود که انتهایی نداشت. دستانش پر بود از عطر مهربانی و قلبش مأمنی بود برای انسان‌ تنهایی که به اخر خط رسیده بود. صبا روح بزرگ عالم بود در کالبدی کوچک و زمینی. فرشته‌ای که از آسمان آمده بود.

یک کاسه آش شله قلمکار و یک تکه نان داغ در دستانش بود. عطر نان و آش آمیخته به هم زمستان سرد تبعید را گرم و لذت بخش کرد.

مادرش روزهایی که پدر از سفر باز می‌گشت، آش می‌پخت. پدرش دائم به سفر می‌رفت. گاه هفته‌ها و گاه ماه‌ها؛ اما همیشه برمی‌گشت. پدرش می‌گفت: «سری در این کاسه آش مادرت هست که نمی‌گذارد هیچ‌کجا ماندگار شوم. هرچا بروم به خانه برمی‌گردم.»

مادر اعتقاد داشت آن آش قوت دارد و پدر که از سفر برگشته بنیه‌اش ضعیف شده است و باید آش پرملاتی بخورد که جان بگیرد؛ اما مهم‌ترین ملات آن آش، عشق مادر بود. آش پر زحمتی بود و مادر با جان و دل برای پدر می‌پخت.

حالا صبای کوچک برایش یک ظرف آش شله قلمکار آورده بود. آش را با یاد خاطرات خوش آن روزها خورد. جان گرفت. ماند و فکر فرار از سرش رفت. صبا در تمام مدت نشست و او را تماشا کرد. صبا بوی مادر را با خودش آورده بود. بوی خواهر، برادر و بوی پدر. صبا برای یک آن همه خانواده او شد. چه سری در آش بود که آورنده‌اش شد همه کس و کارش. به خاطر صبا ماند. برای دیدن صبا بهانه‌ای می‌خواست.

به صبا گفت:«بلدی کتاب بخونی»

صبا با آن شیرینی زبان گفت: «تتاب؟ نه. چیه؟ من نمی‌دونم.»

  • قرآن بلدی بخونی؟ قرآن تو خونه داری؟ 
  • حاجی عمو می‌خونه. من گوش می‌دم. قشنگه. دوست دالم
  • دوست داری خودت هم بخونی؟
  • چه جولی؟ من ته بلت نیستم.
  • یادت می‌دم. اگه دوست داشته باشی. یادت میدم. به خاطر این کاسه آشی که برام آوردی. یادت میدم. باید محبتت رو جبران کنم
  • مامان دفت شوما ضعیف شدین. حتمن غذای خوب نخولدین. این آش خوبه. مامان میگه.
  • ممنونم هم از تو هم از مادرت. اگه خواستی بهت درس بدم. فردا هم بیا
  • باشه. از مامانم بپلسم.
  • باشه. حتمن از مادرت بپرس. من فردا هم منتظرتم.

و صبا فردا آمد و فرداهای دیگر هم آمد.

به صبای کوچک الفبا آموخت. مادرش خوشحال بود که دخترش قرار است خواندن و نوشتن یاد بگیرد. کاش او هم یاد می‌گرفت. هر شب از صبا می‌خواست آنچه یاد گرفته است را به او بیاموزد.

مرد در تبعید بود؛ اما دستش از دنیا کوتاه نبود. می‌توانست به پرستوهای کوچک درس بدهد. روزها و ماه‌ها تنها شاگردش صبا بود و  تنها شاگرد صبا، مادرش بود. مادر به صبا گفته بود که آموختن او باید مثل راز در قلبش بماند و به هیچ‌کس نگوید.

مرد در تبعید با عشق به صبا آموخت. همانند درختی در بیابان، سایه‌اش زندگی بخش شد.

آرام آرام پرستوها از راه رسیدند

پرستوها بر شاخه‌های سرو نشستند و او پناهگاه همه‌شان شد.

سال‌ها بود که در تبعید بود. روزهای اول آرام نداشت. روزها گذشت تا به تبعید خو گرفت و ریشه‌هایش در تبعید قوی شد. تنه‌اش قوی و تنومند و شاخه‌هایش به آسمان رسید.

حالا پرستوهایی که روزها بر روی شاخه‌های درخت پیر مشق می‌کردند، آماده پرواز بودند.

سال‌ها بود که در تبعید بود و بالاخره آنجا آرامگاه ابدی‌اش شد. صبای کوچک حالا بزرگ شده بود. معلم شده بود و شاگردانش را برای گردش پای درختان سرو آورده بود.

هر پرستو برای مرد حکم یک زندگی را داشت. هر پرستو یک درخت. باغ سرو‌های آزاد سر به فلک کشیده بود. مرد در تبعید ماند و در تبعید جان داد؛ اما روحش در رگ‌های سروستان جاری بود. در پرواز پرستوها. روحش در لبخند کودکان، جوانان و تمام افرادی که زیر سایه سرو آرام می‌گرفتند.

مرد در تبعید جان داد؛ اما روحش برای ابد در سروستان ماند.

 

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. مهمترین ملات آش😍 آقا یادِ خودم افتادم چرا😂. از خود تعریف نباشه ها ولی منم یه چای و شیرینی پرملات امروز به همسرم دادم😂 که از قضا نه چایش رو خودم گذاشته بودم و نه شیرینیشو خودم خریده بودم. اما مهم این بود که بدون اون از گلوم پایین نمیرفت و براش کنار گذاشتم.😏💖

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.