لیلا علی قلی زاده

یک قدم برای خرید خانه

نرگس ذره ذره پول‌هایش را جمع کرده بود تا به مبلغی برسد که بشود با آن یکی از درزهای زندگی‌اش را بگیرد. گزینه‌های زیادی داشت.

می‌توانست پولی را که خرد خرد دور از چشم همسرش جمع کرده بود صرف خرید چیزهای گوناگونی کند.

تبلتی که از مدت‌ها پیش دلش خواسته بود را بخرد

یا

گوشی لکنته‌ای که را که با سرعت منفی نور کار می‌کرد و مرتب خاموش می‌شد را عوض کند

یا

اینکه رایانه‌ای بگیرد که کمی فقط کمی بهتر باشد. نه نوت‌بوکش فعلن خوب بود. با آن می‌توانست به راحتی سفارشات تایپی را که از مدرسه همسرش می‌شد انجام بدهد، حالا گیرم که گرافیکش هم ضعیف بود و فتوشاپش بالا نمی‌آمد که نمی‌آمد. حیف پول نبود که بابت خرید یک نوت‌بوک بدهد که فتوشابش بالا بیاید. البته اگر گرافیکش بالاتر بود می‌توانست از عکاسی هم سفارش بگیرد و اینطوری پول بیشتری پس‌انداز می‌کرد.

یا

مثل بیشتر خانم‌ها به فکر زیباسازی و نوسازی چهره‌اش باشد

یا

دستی به سر و روی خانه بکشد و وسایل کهنه را دور بریزد و همه را نه همه را که نمی‌شد نهایت می‌توانست یک قلم را نو کند. شاید هزار سال پیش با همین پولی که داشت، می‌توانست کل خانه را نو کند؛ اما حالا فقط یک قلم بود.

خلاصه که چند روزی فکر کرد که کدام کار مهم‌تر است و کدام برایش الویت بیشتری دارد. می‌دانست هیچ‌کدام این‌ها اهمیتی ندارد. همه این‌ها دل‌خوش‌کنک چند روزه بودند. هر تغییر کوچکی در زندگی‌اش تنها دلش را برای چند روز خوش می‌کرد؛ اما باز برمی‌گشت سر نقطه اصلی. پله‌ها اساسی‌ترین مشکلش بود.

اجاره‌ها هر روز سرسام‌آور بالا می‌رفت. خیلی شانس آورده بود که خانه‌شان در طبقه چهارم یک ساختمان قدیمی بود و صاحبخانه به راحتی نمی‌توانست آن را اجازه بدهد. اگر خانه‌شان در طبقه پایین‌تر بود یا آسانسور داشت، صاحبخانه اجاره‌اش را بالا می‌برد؛ اما آن‌ها تنها مستاجری بودند که از جانشان سیر شده بودند و هر روز حاضر بودند آن پله‌ها را بالا و پایین بروند.

هیچ کدام برایش مهم نبود. زانوانش که در اثر پله‌نوردی در حال انتحار تدریجی بود، از همه مهمتر بود و باید قدمی در جهت خرید خانه برمی‌داشت. البته خرید خانه آرزویی بود محال؛ اما به هرحال باید تلاشش را می‌کرد. بعد از ده‌سال پله نوردی باید به زانوانش استراحت می‌داد.

از وقتی موج شهر نشینی‌ها شروع شده بود، قیمت ملک مسکونی سر به فلک کشید، باغداران و کشاورزان هم کاربری زمین‌شان را عوض کردند و برج‌ساز شدند. همسرش بارها به شوخی گرفته بود شاید روزی نان هم هموزن طلا قیمت پیدا کند. البته نرگس این شوخی را جدی گرفته بود. چون خودش به چشمش دیده بود که چطور جوان‌های روستای پدری‌اش دیگر دل به کار نمی‌دادند و زمین‌های آباد، به ویرانه تبدیل شده بود.

با خودش فکر کرد اگر این پول را تبدیل به سرمایه‌‌ای تبدیل کنم که در گذر زمان رشد کند، بهتر است. اینطوری آرام آرام قدم‌هایم را برای خرید خانه برمی‌دارم.

با ملیح تماس گرفت و ملیح به او گفت که به محله آن‌ها بروند تا از آشنایشان طلای ارزان قیمت بخرند.

***

با دوستش ملیح وارد طلا فروشی شد. طلا فروش آشنای ملیح بود. ملیح همیشه برای خرید خرده طلا پیش او می‌رفت.

علی آقا همان آشنای ملیح می‌گفت: «برای هر خریدی که مشتری‌ها از من می‌کنند باید کلی مالیات بدهم. سقف معافیت مالیاتی از قدیم شش میلیارد بود و هنوز هم همان شش میلیارد است. با این گرانی‌ها و بالا رفتن قیمت طلا این سقف زود پر می‌شود و من در ابتدای سال  ۲۰۰ میلیون بابت فروش طلای سال پیش مالیات داده‌ام و باید درصد خودم را بالاتر ببرم که برایم صرف کند.»

خلاصه کلی حرف زد که بگوید اگر می‌شود به جای کارت کشیدن با دستگاه کارت‌خوان موجود در مغازه از دستگاه عابربانک بیرون پول را انتقال دهید که مالیات نپردازم.

مردم برای فرار مالیاتی راه‌های زیادی بلدند. یاد رستورانی افتاد که شب تولدش با همسرش رفته بود. همسرش کلی منت سرش گذاشته بود و  بعد از عمری او را به یک رستوران برده بود. موقع حساب کردن غذا وقتی دید، مبلغی هم بابت مالیات و مبلغی هم برای حق سرویس روی صورت حسابش آمده است، به او گفت که دیگر پایش را به هیچ رستورانی نمی‌گذارد. همسرش هم می‌خواست با رستوران نرفتن از مالیات دادن شانه خالی کند.

با اینکه از ایستادن در صف عابربانک اکراه داشت؛ اما چاره‌ای نبود و با کارت‌هایی که در دست داشت، رفت تا عملیات انتقال را انجام بدهد. ملیح در طلا فروشی ماند تا چک و چانه‌ها را بزند و هر طور شده برای او از علی‌آقا تخفیف بگیرد.

صف طویلی بود و او آخرین نفر در صف. با طمأنینه و آرامش به انتظار ماند تا بالاخره نوبتش شد. کارت اول را که وارد دستگاه کرد، پیرمردی پشتش ظاهر شد.

نوبت کارت دوم که شد پیرمرد شروع کرد به زیر لب چیزی گفتن و وقتی دید، صدایش به قدر کافی بلند نیست داد و بیداد کرد که: «وقت دیگران رو تلف نکنین. اینجا که جای کارت بازی نیست.»

نرگس بی آنکه رویش را برگرداند گفت:« آقای محترم. حتمن من هم کار دارم که اینجا هستم.»

پیرمرد بلندتر فریاد زد: «کارت رو وقت خلوتی انجام بده.»

نرگس مانده بود که چرا پیرمرد این همه عصبانی است می‌دانست اگر کوتاه بیاید. باید منتظر شود پیرمرد و هرکسی که بعد از این پشتش ظاهر می‌شوند کارشان را انجام بدهند. برای همین کوتاه نیامد و گفت: «بله حتمن. ولی اگه مجبور نبودم، اینجا نبودم»

خانمی از آن طرف‌تر در حالی که به انتظار برای دستگاه دیگری ایستاده بود، گفت: «مردم چه پرو هستن. یه عابر بانک برای خودت بخر.»

چرا مردم دوست دارند با دخالت بی‌جا بحث‌ را کش بدهند. به زنی که اصلن چهر‌ه‌اش را ندیده بود همان‌طور که داشت کارش را انجام می‌داد گفت: «چشم حتمن یک عابر بانک هم برای خودم می‌خرم. فقط فرصت بدهید کارتم رو دربیارم و برم عابر بانک بخرم.»

با همین یک جمله سکوت برقرار شد.

کارش که تمام شد به پشت‌سرش نگاه کرد. یک پیرمرد و مردی جوان با لبخندی وقیح پشتش بودند و پشت دستگاه عابر بانک کناری زنی چادری بود. پیرمرد می‌توانست برود پشت آن دستگاه کناری به انتظار بایستد؛ اما ترجیح داده بود، پشت او بایستد و متلک بارانش کند.

محله قدیمی ملیح که خودش هم در کودکی ساکن آنجا بود، پر بود از آدم‌های قدیمی که تحمل دیدن خانمی با شکل و شمایل او را نداشتند. یادش می‌آمد که مادرش هر وقت بدون پدر و پیاده برای خرید می‌رفت چادر به سر می‌کرد. یک‌بار از مادرش پرسیده بود: «شما که چادری نیستین چرا برای خرید‌های روزمره چادر سر می‌کنین با چادر که حمل بار سخته ؟» و مادرش گفته بود: «بزرگ که بشی خیلی چیزها رو می‌فهمی.»

حالا بزرگ شده بود و می‎‌فهمید که نمی‌شود در محله قدیمی بدون چادر حضور داشت.

غریبه‌های بی‌چادر در آن محله جایی نداشتند. حالا او یک وصله ناجور بود.

یاد یکی از هم‌کلاسی‌هایش در دوران راهنمایی افتاد. دوستش گفت بود که مادرش در مجالس عزای اهل بیت روضه می‌خواند. دوستش را یک‌بار در کوچه‌ای منتهی به خانه ملیح دیده بود. چادر سر کرده بود. خواست با همکلاسی‌اش سلام و احوال‌پرسی کند که چادر از سر هم‌کلاسی‌اش افتاد و دامن کوتاه و لباس دو بنده‌اش از زیر چادر هویدا شد. با تعجب به دوستش نگاه کرده بود: «چادر! این لباس! معنی‌اش رو نمی‌فهمم. مگه مامانت؟»

دوستش گفته بود: «بزرگ که بشی می‌فهمی.» بعد خندیده بود و چادرش را از روی زمین برداشته بود و سرش کرده بود و مثل برگ باد* رفته بود.

چند روز بعد که دوستش به مدرسه نیامده بود از گوشه و کنار فهمیده بود که برادرش او را در بن‌بست پشت مدرسه با پسری دیده و تمام بدنش را سیاه و کبود کرده و مدرسه رفتن را برایش منع کرده بود. پذیرش این واقعیت برایش سخت بود. بزرگ شدن چه دردسرهایی دارد. یکی چادر سر می‌کرد که مراقب عفتش باشد و دیگری برای پنهان کردن رازهایش.

حالا او که ظاهر و باطنش یکی بود و همان بود که همیشه بود، شده بود یک وصله که با خلق و خوی آن محله سازگاری نداشت. همیشه هر وقت اهالی محله حرفی زده بودند سرش را پایین آورده بود و با شرم به تندی رد شده بود که حرف دیگری نباشد؛ اما این بار بی‌توجه به سن و سالشان بی‌آنکه چشم در چشم شود ایستاده بود تا حقش خورده نشود.

خوشحال بود که نه بی‌احترامی کرده است و نه از حقش کوتاه آمده است. بعد یاد خانمی افتاد که در صف نانوایی ایستاده بود و ده‌تا نان سفارش داده بود. نرگس به او گفته بود خانم اینجا کلی آدم هست. اگر همه مثل شما این همه نان بگیرند که صف به این زودی تمام نمی‌شود و باید نفر انتهای صف، صدتا تنور منتظر بماند. زن با عصبانیت به او گفته بود: «خانوم ما مثل شما آزاد نیستیم. با چادر سخته هر روز بیایم صف و این گرما رو تحمل کنیم. یهو می‌گیریم که مجبور نشیم صف رو تحمل کنیم.»

نرگس گفته بود: «من برای خودم نمی‌گم که به من می‌توپین. من یدونه نون بیشتر نمی‌خوام که الان می‌گیرم و میرم. من میگم انصاف رو رعایت کنین.»

و آن خانم عصبانی‌تر از قبل گفته بود:«حقمه. تو نوبت خودم هستم. نوبت کسی رو که نگرفتم. شما هم جوش بقیه رو نزن. بقیه اگه ناراحت باشن، خودشون بلدن اعتراض کنن.»

و البته هیچ‌کس اعتراض نکرده بود.

و نرگس سکوت کرده بود و فکر کرده بود که چرا بعضی‌ها زیاده‌خواه هستن. حالا با یادآوری آن خاطره فکر کرد نکند کارش اشتباه بود و باید برای کارت دوم به انتهای صف می‌رفت و وقت کس دیگری را نمی‌گرفت. نکند او هم مثل آن خانم رفتار کرده بود. آن خانم حق داشت؟ اگر حق داشت کار او هم درست بود. اگر نداشت آیا کار او هم غلط بود؟ با این افکار دوباره کیفش ناکوک شد.

به طلافروشی که برگشت ملیح را دید که چادرش را محکم گرفته است و با چینی که به پیشانی داده است، انتظار او را می‌کشد. ملیح نتوانسته بود تخفیف بگیرد. حرف علی آقا همان بود. برای خرید آن تکه طلا هنوز چند تومانی کم داشت. تتمه موجودی که در کارت‌های دیگر بود را با تعریف تمام جریانات عابر بانک از همان دستگاه پز خالی کرد و با کارتی که ۲۰ تومان ناقابل بیشتر پول نداشت از طلا فروشی بیرون آمد. منتظر بود که ملیح چیزی بگوید؛ اما ملیح اخمش باز نمی‌شد. نرگس هم از بس نگران درست و غلط بودن افکارش بود که اصلن حواسش نبود که طلایش را در مغازه جا گذاشته است.

گوشی ملیح مدام زنگ می‌خورد. ملیح در فکر بود و اصلن متوجه نشد. نرگس هم همینطور. به خانه ملیح که رسیدند، تازه صدای تلفن همراه را شنیدند. پشت خط کسی نبود جز علی آقا که می‌خواست با نرگس حرف بزند.

نرگس نگران از این تماس غیرمنتظره با لرزشی که در دستانش مشهود بود تلفن را از ملیح گرفت.

مکالمه‌شان با ای وای و خاک بر سرم به پایان رسید.

حالا ملیح بود که نگران شده بود و لب به دندان می‌گزید. با خودش فکر می‌کرد: «یعنی علی آقا به نرگس چه گفته است؟»

که نرگس رشته افکارش را پاره کرد و گفت:« چقدر گیجیم. طلا رو توی طلا فروش جا گذاشتیم.»

هر دو خندیدند و از افکار قبلی‌شان بیرون آمدند و دو دستی به موضوع جدید چسبیدند.

برگ باد: اشاره به کتاب برگ باد گابریل گارسیا مارکز

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. تیتر اشکمو در آورد😢 و کلِ ماجرای نرگس و ملیح… نمیدونم چرا یه مدتیه همه آدم‌های دورو اطراف حق نداشته‌شون رو در کمال پررویی از من و خانواده‌م میخوان.😕بخدا باید یه دوره کلاس حق‌گیری و پرروگری ببینیم تا جا نمونیم از غافله. اوضاع داره خطری میشه.😅

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.