لیلا علی قلی زاده

بیگانه آلبرکامو

ماجرای آشنایی با بیگانه آلبرکامو

یک سال پیش وقتی در مدرسه نویسندگی از کامو شنیدم، تعدادی کتاب از آلبرکامو را گرفتم و در کتابخانه جا دادم تا در فرصتی مناسب آن‌ها را بخوانم. کم‌کم کتاب‌ها به قدری زیاد شد که بیگانه آلبرکامو تقریباً فراموش شد.

بعداز شهریور . مهر ماه ۱۴۰۱ که بی‌نظمی و هرج و مرجی در جامعه رخ داد که تا امروز ادامه دارد برای فرار از اخبار ناراحت کننده و افسردگی ناشی از آن از فضای مجازی و حتی حقیقی فاصله گرفتم و انزوا را به عنوان مکانیسمی دفاعی برگزیدم.

به قدری از اطرافیانم فاصله گرفته بودم که نمی‌دانستم لذت همصحبتی با دوستان چقدر ناب و دلنشین است. در یک بعدازظهر وقتی قصد داشتم مطلبی مربوط به کلاسم را در پیام‌رسان تلگرامم بررسی کنم چشمم به پیام یکی از دوستانم در میان گروه دوستان دانشگاهم افتاد و به آن پیام جواب دادم و بعد پیام‌های دیگری از مابقی دوستان. گپ و گفتی نیم ساعته و مرور خاطرات قدیم و دیدن عکس‌های جدید دوستان و کودکانشان روحیه‌ام را عوض کرد.

برداشت من از انسانی که غرق کار و زندگی خودش باشد و از اطرافیانش غافل باشد و بی‌تفاوت از میان دوستان قدیمی بگذرد همان بیگانه‌ای است که آلبرکامو آن را در کتاب خودش توصیف می‌کند.

روز بعد دلم خواست به جمع دوستانی برگردم که مدتی با آن‌ها بیگانه بودم. دوستان مهروماهی‌ام قصد داشتند کتاب تازه‌ای را به صورت گروهی بخوانند. کتاب جدید بیگانه بود که مدتی در قفسه کتاب‌ها خاک می‌خورد.(آیا کتاب‌های الکترونیک خریداری شده هم به امید خوانده شدن خاک می‌خورند)

فصل بندی‌ها کوتاه بود و شخصیت اصلی بیگانه آقای مرسو که در ابتدا انزجار خواننده را جذب می‌کرد، کم‌کم به آشنایی تبدیل می‌شد در زندگی خودت. همزاد پنداری‌ها شروع شده بود. انگار که من هم همان بیگانه بودم که به این سطح بی‌تفاوتی رسیده بودم. چه اشکالی داشت که انسانی بی‌تفاوت باشیم حداقل‌اش این است که دست‌خوش هیجانات و احساسات تند و زودگذر نمی‌شویم و به کسی هم آسیب نمی‌زنیم.

«بیگانه» کتابی نیست که چیزی را روشن کند. انسان پوچ نمی‌تواند چیزی را روشن کند. انسان فقط بیان می‌کند و همچنین این کتاب کتابی نیست که استدلال کند. آقای کامو فقط پیشنهاد می‌کند و هرگز برای توجیه کردن آنچه که از لحاظ اصول، توجیه‌نشدنی است خود را به دردسر نمی‌افکند. پیامی که آقای کامو می‌خواهد با روشی داستان مانند ابلاغش کند، او را به تواضعی بزرگ‌منشانه و امیدوار می‌کشاند که عبارت از تسلیم و تفویض هم نیست.” بخشی از توضیح کتاب به قلم جلال آل احمد”

هر روز یک بخش از کتاب را می‌خوانیم. در گیرودار رنگ کردن خانه هر صبح هم‌نشینی من با مرسو شروع می‌شود. راوی داستان آلبرکامو اول شخص است. اول شخصی که نسبت به احساسات خودش هم بیگانه است و هربار که درخواستی از او می‌شود بی‌آنکه اندک مخالفتی داشته باشد به آن درخواست پاسخ مثبت می‌دهد.

خلاصه داستان

در ابتدای داستان راوی می‌گوید مادرم مرد و به جای آنکه از مرگ مادرش متاسف و اندوهگین باشد به این فکر می‌کند که مادرش امروز مرده یا روز قبلش و آیا با مرگ مادرش تغییری در زندگی‌اش رخ می‌دهد یا نه؟

در مراسم تدفین مادرش حضور می‌یابد بی‌آنکه بخواهد چهره مادرش را برای آخرین بار ببیند.

اینطور مواقع بیشتر افراد خاطرات فردی را که چشم از جهان فرو بسته است، به یاد می‌آورند و با آن خاطرات اشک می‌ریزند؛ اما مرسو اصلاً به مادرش فکر نمی‌کند و به نیازهای جسمانی‌اش بیشتر توجه دارد. گرما او را کلافه کرده است. خسته است و خوابش می‌آید و از قهوه‌ای که به او تعارف می‌شود چشم نمی‌پوشد.

روز بعد به کناره دریا می‌رود و آب‌تنی می‌کند و با دختری که سال‌ها قبل همکارش بوده و در کناره دیده به سینما به تماشای فیلمی خنده‌دار می‌رود و شب را با او می‌گذراند.

تا اینجای داستان فکر می‌کنیم شاید رابطه مورسو با مادرش خوب نبوده که مرسو هم مادرش را به نوانخانه برده و حتی حاضر به دیدن مادرش قبل از تدفین هم نبوده یا شاید تحت تأثیر شوک از دست مادرش است که نمی‌تواند احساساتش را به شیوه‌ای منطقی بروز دهد؛ اما بعد وقتی در محل کارش از طرف رئیسش به او کاری بهتر در اروپا پیشنهاد می‌شود، او استقبالی از پیشنهاد رئیسش نمی‌کند و برای او چندان فرقی ندارد که اینجا باشد یا جای دیگر.

کم‌کم متوجه می‌شویم که مرسو چندان نسبت به وقایع اطرافش چه خوب چه بد واکنش نمی‌دهد. دوستی از او می‌خواهد نامه‌ای برای او بنویسد و کاری کند که معشوقه‌اش به خانه‌اش بیاید تا بتواند او را تنبیه کند و او بدون اهمیت دادن به عواقب کارش یا درست و غلط بودنش، این کار را انجام می‌دهد.

وقتی معشوقه‌اش به او ابراز علاقه می‌کند و از او می‌خواهد که با او ازدواج کند بازهم برای او فرقی نمی‌کند که با او ازدواج کند یا نه.

در انتهای بخش اول مرسو دست به عملی غیر منتظره می‌زند. مردی عرب را بی‌دلیل در آفتابی داغ با شلیک گلوله می‌کشد.

در بخش دوم کتاب زندگی مرسو بالاخره تغییر می‌کند. یکی از همین کارهایی که برای او تفاوتی نمی‌کند که انجام بدهد یا نه بالاخره زندگی او را تغییر می‌دهد. او کسی را می‌کشد و پایش به زندان باز می‌شود. در این بخش است که او فرصت می‌یابد که خودش را بیشتر بشناسد.

در زندان و در جریان بازجویی متوجه می‌شویم که او فردی بی‌اعتقاد به وجود خداست. از جریان بازجویی‌اش به رابطه‌ای صمیمانه با بازپرس اشاره می‌کند. وقتی حکم اعدام برای او صادر می‌شود از پذیرفتن کشیش سرباز می‌زند و وقتی کشیش بالاخره میآید نزاعی میان او و کشیش در می‌گیرد. فردی که همیشه بی‌تفاوت بوده اینبار حاضر نیست که برای خوشایند کشیش باز هم بی‌تفاوت باشد. اینبار مسئله سر زندگی اوست و تازه در زندان است که به احساسات مادرش پی می‌برد و به میل حیات و ادامه زندگی که در مادرش وجود داشته که باعث شده او در انتهای سفر زندگی به فکر داشتن دوستی باشد.

واقعیت این است که همه ما تا زمانی که در تنگنایی نباشیم چنان به زندگی عادی و روزمره خود خو کرده‌ایم که تمامی امکانات و نعماتی را که در اختیار داریم حق مسلم و طبیعی خود می‌دانیم و چندان به حضورشان توجه نشان نمی‌دهیم؛ اما در تگنا و جایی که از آن نعمت‌ها محروم می‌شویم تازه به اهمیت و حضور آن‌ها در زندگی پی می‌بریم.

بیگانه کامو داستانی اجتماعی است. زندگی یک جوان سی ساله بی‌تفاوت به وقایع اطرافش به تصویر می‌کشد. جوانی که بی‌آزار است و عادت‌های خاصی ندارد و به نیازهای جسمانی‌اش بیشتر از روحش اهمیت می‌دهد و او را به دو قدمی مرگ می‌برد. پایان کتاب باز است. مرسو درخواست تمیز داده است؛ اما آیا حکم دوباره تغییر می‌کند؟

کتاب به انتها رسید. دو هفته تمام کتاب با من بود. این خوانش گروهی مجالی داد تا با عقاید سایر دوستان هم در رابطه با کتاب آشنا شویم. کامو نمی‌خواهد چیزی را بگوید او زندگی پوچی را به تصویر می‌کشد که به عقیده افرادی که افسانه سیزف را خوانده‌اند در افسانه سیزیف آن را به روشنی بیان می‌کند و شاید افسانه سیزیف داستانی باشد برای بیان علل کارهای مرسو در بیگانه.

کدام ترجمه را بخوانیم؟

ترجمه‌های زیادی برای بیگانه وجود دارد و توسط ناشران زیادی به چاپ رسیده است. من ترجمه جلال را خواندم و با ترجمه‌های دیگر آشنایی ندارم. دوستانم در گروه مهر و ماه ترجمه لیلی گلستان را خواندند.

 

 

 

 

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. سلام لیلون گلی
    چه کار خوبی کردی
    اتفاقن منم خیلی دور افتادم از با هم خوانی مهرو ماه و اتفاقن وقتی این کتابو دیدم گفتم کاش بودم
    و بعدش گفتم باید خلاصه ها رو بخونم ببینم چه داستانی بوده
    و الان این پست خیلی خوبت کتابو برام ورق زد
    ممنون عزیزم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.