روز نوشتی با صیغه دوم شخص
تمرینی برای تقویت مهارتهای نویسندگی
هنوز دو روز از اهدای پرندهها به باغ پرندگان نگذشته بود که بیقراری و دلتنگی طوری امانت را برید که با دیدن هر حیوان خانگی به خودت به خاطر کاری که کردی، مدام لعنت میفرستادی. از این دوری اجباری دچار عذاب وجدان شده بودی.
آن لحظه که این تصمیم را گرفتی از نظر منطقی و احساسی به نظرت بهترین کار بود؛ اما از آنجا که خداوند آدمی را به گونهای برنامه ریزی کرده است که تنها خوبیها را به یاد بیاورد، بعد از گذشت دو روز دلایلی را که تو را مجبور به این کار کرد، فراموش کردی و دلتنگ شدی.
با وجودیکه پرندههایت احساس راحتی زیادی در خانهات داشتند و همه وسایل خانهات را خراب کرده بودند؛ اما تو برای این نبود که آنها را از خودت راندی. ویرانگریشان تا زمانی که به خودشان گزندی نمیزدند، برایت قابل تحمل بود؛ اما وقتی آنها را در حال کندن تکههای آینه و گذاشتن آنها لای پرهایشان دیدی، نگران شدی.
از مدتها قبل بیشتر وسایل برقی که ممکن بود برایشان خطری ایجاد کنند را از دسترسشان خارج کرده بودی. حتی هود را هم که از ملزومات یک آشپرخانه است از کار انداخته بودی چراکه مدام اطراف هود میچرخیدند و نگران بودی که با خوردن سیمها به خودشان آسیب بزنند. هیچ وقت به محبوس کردنشان در قفس تن در نداده بودی.
قائدتاً با تمام این فداکاریها همه جوانب رو سنجیده بودی که راضی به رفتنشان شدی.
بزرگترین نگرانیت به خاطر شرایط تازهشان بود. هر دو به سنی رسیده بودند که بر حکم غریزه باید جفت گیری میکردند و تو نگران این بودی که پرنده ماده از پس اینکار به خوبی برنیاد و نتوانی کاری برایش انجام بدهی. دلواپس این که تخمهایش جوجه نشود و پرندهات پژمرده و خمود بشود.
ضبط و ربط حیوانات خانگی کار شاقی است و با وجود لذتهایی که دارد، چالشهای خاصی هم دارد. وقتی اولین بار شاهد دعوای پرندهها بودی و این دعوا منجر به زخمی شدن پرنده مادهات شد، ترسیدی. باید فرزندت را به مدرسه میبردی درحالیکه کف لانهشان پر از خون شده بود. ترسیده بودی و نگران بودی که نکند تا برگشتن تو دوام نیاورد تمام راه مدرسه را به دخترکت امید میدادی که چیزی نیست و خودت بیقرار بودی. آن روز نتوانستی هیچ کاری کنی. تمام حواست پیش پرندهی زخمی بود.
پرندهات هم ترسیده بود و بعد از آن با کوچکترین برخورد با پرنده نر سریع خودش را به تو میرساند. دو شب از ترس برای خواب به لانهاش نرفت و کنار تو خوابید.
شما به هم انس گرفته بودید؛ اما همیشه لذتی توام با رنج همراهت بود. تمام مدتی که ظرف میشستی پرنده آبی روی شانههایت مینشست و با لیوان آبی که برایش گذاشته بودی خودش را مشغول میکرد. موقع آشپزی اصرار داشت داخل دیگ را نگاه کند و تو مجبور بودی با احتیاط غذا درست کنی.
عاشق شیر موز و ماست بود. تا بوی ماست رو میشنید خودش رو از قفسی که همیشه درش باز بود به آشپزخانه میرساند و ماست میخورد.
همه گلهای دوست داشتنیات را خراب کرده بود؛ اما مثل بچهای که برای مادرش عزیز بود، نمیتوانستی از دستش ناراحت باشی.
هیچ کدام از آزارهایش نتوانسته بود تو را از او دور کند؛ تویی که وقتی گم شده بود یک روز تمام به دنبالش گشتی و بالاخره او را در بالاترین شاخه درخت گردویی در جنگلی تاریک پیدا کردی، تویی که با تمام وجودت او را دوست داشتی، حالا این تصمیم را گرفته بودی و باید به خاطر او و خودت طاقت میآوردی.
وقتی آنها را به باغ پرندگان بردی، فهمیدی که باید چند روزی در قرنطینه باشند. آنها هیچ وقت داخل حصار نبودند؛ حالا تحمل این حصاری که قرار نبود تا ابد طول بکشد، برایت سخت بود، انگار که خودت را در بند کرده باشند. روزی چندین بار زنگ زدی و حالشان را پرسیدی تا اینکه دکتر از این نگرانیت به تنگ آمد و مجوز رهایی را صادر نمود.
خوب بود که عهدیه را داشتی. داشتن دوستی که با تو در این زمینه درد مشترک داشت، یک نعمت بود. وقتی با او حرف میزدی، درکت میکرد. تو در خانه نمیتوانستی به خاطر دخترکت راجع به احساسات حرف بزنی. تو باید قوی میبودی تا دخترکت بتواند این دوری را تحمل کند و تاب بیاورد.
شبهای سختی را گذراندی. پنج شنبه چهارم اسفند آنها را برده بودی و با اینکه قرار بود حصار هفت روز باشد، شنبه روز آزادی بود.
وقتی دکتر گفت که هر وقت بیایی مجوز رهاییشان را میدهم بی معطلی خودت را به آنجا رساندی.
تویی که به خاطر ترسهایت سعی میکردی که ماشین را از خانه بیرون نبری، حالا به خاطر دیدن یک پرنده، پا روی ترسهایت گذاشته بودی. دخترت را که از مدرسه آوردی و ناهارش را دادی راهی باغ پرندگان شدی.
پرندهها دقایق زیادی در قفس مانده بودند. تو را نمیشناختند یا با تو قهر کرده بودند، دلت گرفته بود. آنجا بودی که آزادیشان را به چشم خود ببینی. تحمل گرمای ان محیط در روزهای دیگر برای تو سخت بود؛ اما آن روز آنجا ایستادی تا به چشم خودت رهاییشان را ببینی. پرنده آبی زودتر از لانه دل کند. پرنده سفید نگهبان لانه بود. منتظر ماندی تا بالاخره او هم دل از ان لانه بکند. پرندهها اوج گرفتند و در آسمان گنبدی شکل باغ به پرواز در آمدند.
دخترت بیقرار بود از بیمهری پرندهها دلگیر بود. تو میدانستی که پرندهها تحت تاثیر محیط جدید کمی گیج هستند. مدتی که گذشت زیر هر شاخهای که پرنده نشست او را صدا کردی تا اینکه نزدیک تو آمد. صدای خودش را که برای او پخش کردی روی سرت نشست و دخترک پرنده را در آغوش گرفت و تصدقش رفت. اشکهای هر دوتان جاری بود. حاضرانی که آنجا بودند از اشکهای لحظه وصال شما به شوق امده بودند و نم اشکی در چشمهایشان نشسته بود.
تو آن شب بالاخره بعد از دو شب بیخوابی، راحت خوابیدی.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
8 پاسخ
میدونم دل کندن از حیوان خونگی چقدر سخته. منم با اینکه دست بهشون نمیزدم، اما نمیدونی از دوریشون چه ضجهها که نزدم.
دارم تو سایتت میچرخم و مطالبت رو میخونم، نامه هایی که نوشتی، روزنوشتهات رو و لذت میبرم. میخوندم و میگذشتم اما این مطلبت منو یاد تیله، نبات، دونه و گلابی انداخت که با اومدنشون منو ترسوندن و با رفتنشون منو اشکی کردند.
واقعا دیگه اصلا دوست ندارم داشتن حیوان خانگی رو از هیچ نوعی تجربه کنم. غم دوریشون بیشتر از حس ترسیدن منو اذیت کرد😢
چه اسمای بامزهای داشتن. من ولی تو فکر گربههای خیابونی هستم. وقتی براشون غذا میبرم از ترسی که دارن متوجه میشم چه بلاها که سرشون نیومده و دلم میخواست میتونستم براشون کاری کنم. کاش ادمها کمی مهربونتر بودند.
چند روز سپیده داشتم عروسکها هستی رو که پرندهها چشم و چالشون رو درآورده بودند تعمیر میکردم که دوباره یادشون افتادم و یه دل سیر گریه کردم.
زیبا نوشتی لیلاجان لذت بردم و احساسم درگیر شد
خوشحالم که دوست داشتی. یادم رفته بود که کی نوشته بودمش. دوباره که این متن رو خوندم احساساتم درگیر شد
هر روز دعا میکردم که درد دوری پرندههات رو تحمل کنی و تصمیم به برگردوندنشون نگیری. دلم نمیخواست طعم تلخ از دست دادنشون رو تجربه کنی و دل مهربونت رو غمگین و افسرده ببینم. امیدوارم به دوریشون عادت کنی. سخته ولی از عهدهاش بر میای لیلای عزیزم. همینکه سلامت هستن کمکت میکنه دوریشون رو تحمل کنی. متن خیلی قشنگی بود غمگین و دلنشین بود.
این روزا راحتترم فقط شبها کمی دلتنگشون میشم. ممنون که برام دعا کردی عزیزم
چقدر زیبا بود چقدر
لذت بردم:
غمگین شدم
بغض کردم
خوشحال شدم و
برای دل مهربون و این نوشته زیبا کف زدم
زنده باشی لیلون عزیزم
مرسی عزیزم
به دلم افتاده بود که امروز بالاخره به من سرمیزنی
چه خوب شد که قبل خواب اومدم اینجا. خوف و وحشتی که تاریکی و صدای های خفتگان برام ایجاد کرده بود مهر تو شست