سر درد سفید
همه جا سفیده، مثل برف. یه چهار دیواری سفید با یک تخت فلزی که با ملحفههای سفید پوشانده شده. حتی لباسهای منم سفیده. کاش لباسهام سفید نبود. از رنگ سفید بدم میاد. مامان میگه زود کثیف میشه. میگه تو نمیتونی لباس سفید رو تمیز نگه داری. لباس عروسیم شیری بود. ترسیدم کثیف بشه و مامان ناراحت بشه؛ اما کثیف شد. زیر پام هم گیر کرد. مامان که داشت لباسم رو رفو میکرد، گفت: «هنوزم شلختهای.»
چرا اینجا همه چیز سفیده؟ اگه کثیفشون کنم چی؟ کاش هیچی سفید نبود.
یه پنجره بالای دیوار هست که نور رو میاره داخل اتاق. رنگ سفید نور رو منعکس میکنه و چشمام درد میگیره. پشت پنجره هیچ کس نیست. من میدونم کسی نیست. من روی تخت رفتم تا به پنجره برسم و پشت پنجره رو ببینم؛ اما نشد. قدم نرسید. شاید قدم کوتاه شده. این قرصای سفید قدم رو کوتاه کردن شاید پنجره خیلی بالاست؛ اما پشت پنجره هیچ کسی نیست. چون هیچ صدایی نمیاد. من گوشام تیزه. همیشه صدای پای پرستار رو می شنوم و خودم رو به خواب میزنم که بره؛ اما اون نمیره. انقدر بالای سرم می ایسته تا حوصله ام سر بره و از زیر روانداز بیام بیرون.
اینجا حوصلهام سر نمیره. با اینکه هیچی روی میز نیست؛ اما حوصلهام سر نمیره. ساعتها میتونم به در و دیوارهای سفید اینجا زل بزنم و تو خیالم رنگهای این اتاق رو عوض کنم.
چند روز هست که اینجا هستم؟ نمیدونم. چرا اینجا هستم؟ خیلی فکر کردم تا یادم اومد چرا اینجا هستم. سرم درد میکرد. خیلی درد میکرد. چندتا قرص رو با هم انداختم بالا. خوب نشد. بازم درد میکرد. گریه میکردم. افتاده بودم رو زمین و سرم رو محکم گرفته بودم و جیغ میکشیدم. بعد همه جا قرمز شد. مامان گفت چشمات رو در میارم آیدا. گفتم تقصیر من نبود. سرم درد میکرد. مامان افتاد دنبالم. من افتادم تو جوی خون. جوی خون منو با خودش برد. مامان دستش بهم نرسید. بعد دیدم اینجا هستم. فکر کنم مردم. مردم؟ نه نباید مرده باشم چون هنوز سرم درد میکنه. آیدا میگفت: «آدم که بمیره درداش تموم میشه.»
گفتم:« آیدا بیا بمیریم. میخوام سردرد دیگه نداشته باشم. از این سردردها خسته شدم.» آیدا حرف نزد. قهر کرده بود. چرا آیدا قهر کرد؟ مگه حرف بدی زده بودم.
سرم درد میکنه؛ اما دیگه نای جیغ کشیدن رو ندارم. نای گریه کردن رو هم ندارم. آیدا وقتی گریه میکرد صورتش سرخ میشد. چشماش هم سرخ میشد. مامانش بهش میگفت: «الکی گریه میکنی خودت رو خسته میکنی. چشمات هم زشت میشه.»
دروغ میگفت. چشماش خوشگلتر میشد. برق میزد. مامان آیدا به چشماش حسودی میکرد. آره مطمئنم که حسودی میکرد وگرنه چرا میخواست چشماش رو دربیاره.
روی تختم دراز میکشم و بازم به سقف زل میزنم. سر دردم خوب نمیشه. یکی از همون پرستارای لباس سفید میاد داخل. چشماش سیاه سیاهه. به لباس سفیدش نمیاد. باید چشماش رو عوض کنه و یه جفت چشم میشی مثل چشمای آیدا بگذاره. راستی آیدا هنوز چشمای میشیش رو داره؟ مامانش همیشه میخواست چشماش رو دربیاره.
شاید مامانش بالاخره چشماش رو درآورده باشه. اگه در آورده باشه دو تا چشم سیاه میزاره به جاش که دیگه چشمای آیدا قشنگ نباشه. مثل چشمای این پرستاره. شاید اصلاً این پرستاره همون آیدا باشه. فقط رنگ چشماش با آیدا فرق میکنه. شبیه آیداست. مثل آیدا هم لباس سفید پوشیده. بهش میگم: «آیدا من این قرصا رو دوست ندارم. سفیدن. من قرص صورتی میخوام.»
آیدا میگه: «باید بخوری که سر دردات خوب بشن.»
میگم: «آیدا سر دردام خوب نمیشن. شاید اگه قرص صورتی بخورم خوب بشه.»
آیدا عصبانی میشه با چشماش طوری نگاهم میکنه که میترسم بخواد چشمام رو در بیاره. دستم رو میزارم جلوی چشمام و میگم: «نمی خوام. نمیخوام نمیخوام.» یه سوزشی رو تو پوستم احساس می کنم. بعد دستام شل میشه. قرص رو پرستار میزاره تو دهنم. و با آب میدم پایین. پرستار میگه: «حالا شدی دختر خوب. سر دردت هم خوب میشه.»
سر دردم خوب نمیشه. هیچ وقت خوب نمیشه. فقط دیگه نای جیغ کشیدن ندارم.
پرستار که می خواد بره بیرون میگم: «آیدا چی میشه بمیریم؟ بیا بمیریم. اون وقت سردردم خوب میشه.»
پرستار عصبانی میشه. نگاهمم نمیکنه. در رو محکم میبنده و میره.
بعد آیدا رو می بینم که کنار من روی تخت خوابیده. به جای چشماش دست میکشم. چشماش ر ودراورده. میگم آیدا هنوز چشم جدید نگذاشتی؟ آیدا میگه نه بدون چشم راحتترم. در آوردن چشمام خیلی درد داشت. از وقتی چشمام رو در اوردم سر دردم بهتر شده. شاید سر درد منم بهتر شده که دیگه جیغ نمیکشم. آره حتماً سر دردم بهتر شده. اه این قرص سفید چه بوی نکبتی داره. نمیتونم بوش رو تحمل کنم. همه محتویات معدهام رو بالا میارم. همه جا کثیف میشه. مامان میگه باز که همه جا رو کثیف کردی. آخه چرا تو اینقدر شلختهای؟ چشمات رو که در آوردم میفهمی. دست به چشمها میکشم. من که دیگه چشم ندارم. آیدا میخنده. منم میخندم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
9 پاسخ
خیلی خوب بود لیلاجان. بهت تبریک میگم قلمت خیلی خیلی پخته شده. نوشته جذاب و گیرایی بود. مثل تکهای از یه داستان جذاب بود. خوشحالم که تلاشت به بار نشسته و قلمت گیرا و پخته شده. تو محشری لیلاینازنینم.
ممنونم از قوت قلبی که بهم میدی
چه داستان زیبایی. آدم رو با خودش میبرد به فضای اتاق سفید و کمی هم انگار درون ذهن شما که نویسنده اش هستید.
انگار بین فضای ذهن شما بودیم و ناگهان تخیل شما برامون تصاویر رو خلق میکرد.
موفق باشید.
ارادتمندم.
خوشحالم که دوست داشتید.
درود لیلا جان. از خوندن نوشته جذابت لذت بردم. قلمت سبز عزیزم
سپاس نخشین عزیزم.
😂😂😂 گرفتم
چه خوشگل نوشته بودی لیلا. چندتا احساسو با هم تجربه کردم. اولی حیرت بود. چقدر رشد کردی توی مدت زمان کم😍. من نهایتن یک یدو هفته سر نزدم به سایتت ولی نوشتنت جوری قد کشیده و بزرگ شده که باید ازش چادر سر کنیم و صورتمونو بپوشونیم😂😂😂. دومیش لذت بود. از اینکه اینقدر زیبا چند تا صحنه رو بهم پیوند دادی. سومیش یه کنجکاوی عجیب بود. آیدا کی بود؟ خودش بود؟ عروسکش بود؟ کی بود؟ چهارمیش هم احساس تحسین و افتخار بود.
یه سوال چضشم میشی دقیقن چه تفاوتی با چشم مشکی د اره؟
صبای عزیزم چقدر خوشحالم که تو رو اینجا می بینم. در خصوص آیدا باید بگم که یه روز صبح از توی صفحات صبحگاهیم سر درآورد. همون دوم شخصی که دائم باهاش گفت و گو میکنیم و همه چیز رو خوب میدونه. دیگه یهو از این داستان هم سر در اورد. این داستان هم زاییده خیاله و هر برداشتی ازش مجازه. چشم میشی یه معصومیتی تو نگاهش داره که چشم مشکی اون رو نداره. مامانا این عبارت رو زیاد به کار می برن دختره چشم سیاه. به نظرت چرا؟