اوهام در شب
افکار موهومی در تاریکی این سیال غلیظ تراوش کننده به جای جای هستی، به ذهنم رسوخ کرده بود.
کنایاتی که خویشاوندی در دورهمی چندسال پیش برایم ایجاد کرده بود، با حرف بی ربط دیگری به هم پیچیده شده و نوعی انزجار را نسبت به متذکر آن خاطره در من به وجود آورده بود.
بگمانم شب بستر آرامش و خواب است. خواب که نباشد، گهواره شب می شکند. هرگز مسافر شب نبوده ام. شب مرا می ترساند. در ایام طفولیت خودم را زیر رو انداز شب پنهان می کردم تا تاریکی شب و اوهاماتش مرا دربرنگیرد.
به وقت سفر خواب به چشمم حرام می شود. اسیر وهم می شوم. اوهام در بستر شب چنگالشان را در گلویم می فشرند.
در قطاری که به سمت جنوب حرکت می کرد، به سیاهی شب خیره بودم. هوا سرد بود و من در آتش تب می سوختم. صدای حرکت چرخ های آهنین این اژدهای آتشین روی ریل ها، خواب را بر من حرام کرده بود. هر بار که چشمانم سنگین می شد، قطار متوقف می شد و صدای پای ماموری دوباره مرا به شب متصل می کرد. کاش هم صحبتی بود. کتاب ها دردی دوا نمی کرد. جادوی تاریکی مرا اسیر کرده بود. بانگ اذان نوید آزادی بود. صلاه صبح خوانده شد، خواب به چشمانم آمد. نور آمد، تاریکی رفت. همه چیز فراموش شد. حتی خاطره سفر به جنوب هم محو شد.
دیگر انزجاری نسبت به لسان متذکر نداشتم
3 پاسخ
لیلون حسش کردم
اون توصیفاتی که گفتی رو
آفرین عزیزم
چه متن زیبایی.
لحظه ای اندیشیدم اگر این متن بخشی از یک رمان بود چه با ذوق آن را تا انتها میخواندم.
سپاس از نگاه زیباتون. شاید این متن یک سال تمام تو ذهنم خیس خورده بود به دلتون نشست