مرگ گیاه عشق
با یادآوری برخی از احساسات ناب، فقدان مناسک و مظاهر عشق در زندگی اش بیش از پیش به چشمش می خورد. با آنکه سابقاً احساس میکرد که عشق در پوست و خون زندگیاش است؛ اما عدم بیان عشق به صورت واژه یا حتی اشارات نظر او را بیش از پیش به اصل و اساس زناشوییشان مظنون کرده بود. اینکه همسفرش قادر به زیباسازی واژهها نبود و اینکه او به صورتمندی عشق نیازمند بود همه بیانگر این بود که آنها از اساس برای هم ساخته نشدهاند. تصمیم سختی بود. تصمیمی که روزها و شبها به آن فکر کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که این سکوت، این فداکاری، این ماندن تا همیشه ظلمیست نابخشودنی. وقتی تصمیمش را درست روز تولد حبیب به او گفت، حبیب اصلاً تعجب نکرد. تعجب حبیب از این بود که چطور توانسته این همه روز تاب بیاورد و دم نزند. حبیب حرفی نزد. از او نخواست که بماند. عشق جوانیشان در گذر زمان، در سالهای سکوت آرام آرام خاموش شده بود.
عشق هم مانند یک گیاه برای زنده ماندن نیاز به نگهداری و تغذیه داشت. آنها جوانه کوچک عشقشان را بیتوجه به ارکان پرورش آن، رها کرده بودند. گیاه عشقشان به خاطر بیتوجهی خشک شده بود. البته گیاهانی هستند که ریشههای مقاومی دارند، هرچند که ساقهها خشک و بیآب باشند بازهم با آبیاری جان میگیرند و دوباره جوانه میزنند؛ اما ظاهراً ریشههای گیاه آنها از بین رفته بود. چون هیچ کدامشان قصد ماندن نداشتند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
8 پاسخ
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم. هر قدر به گیاه عشق بیشتر رسیدگی بشه و شرایط رشدش محیا باشه قوی تر میشه و روزی میرسه که به درختی تنومند تبدیل بشه. یکی از آفتهای گیاه عشق مقایسهاست که گیاه رو از ریشه میپوسونه.
به نکته مهمی اشاره کردی عزیزم
ببخش لیلون گلی
مثل جت میرم تو سایت مینویسم که چال ش۲۰۰ روز را ادا کرده باشم
اونجام موتور جت خاموش میشه و گاه کلی کلنجار میرم برای نوشتن
نمی رسم حتی کتابایی که لیست کردم رو بخونم
اما خدا رو شکر امروز در حال درویدن سایت صبا و تو هستم
یه توک پام برم پیش زهرا گلی
نور علا نوره
چقدر خوبه که تو اراده قوی و اهنینی داری. داشتم رو شخصیت آپولو مطالعه می کردم دیدم تو یه جنبه هایی از اپولو رو تو وجود خودت داری. هدف رو فراموش نمی کنی و مصصم تا رسیدن به هدف میری جلو
چقدر زیبا و غم انگیز
خیلی خوب شروع میکنی داستانو لیلون
سلام زهرا باجی. چه خبرا از این ورا. یه دیروز بهت سر نزدم دلم برات تنگیده
چه قشنگ نوشته بودی لیلا. یاپیشدی (چسبید). این روزا یه کتابی میخونم به اسم زبان عشق. کتاب جالبیه. در کل به نظرم عشق یه جورایی مثل زندگی کردنه. باید و شایدی نداره. یعنی همینجوری میذاری بره جلو. حالا اگه اون عشق ریشه دار باشه روز به روز قوی میشه. میشه یه جنگل زیبا. میشه یه بهشت قشنگ. اگرم نه که بازم هیچ باختی صورت نگرفته. تو بهترین حس دنیا رو تجربه کردی. فقط آدم باید حواسش باشه. عاشق شدن مثل راه رفتن روی لبهی دیواره. اگه مراقب خودت نباشی، در چشم بهم زدنی کتلت میشی. لیلا. سمانه منو کچل کرده. میگه چرا کیارش نامه نمینویسه برام؟
صبا جون. دلم یرای سمانه سوخت. اما کیارشم تقصیری نداره. سرش شلوغه ولی همش به سمانه فکر میکنه. فکر کنم امروز نامه اش به دست سمانه برسه