نامهای به صبا- نامه دوم
صبا جان میخواستم جواب این نامهات را بگذارم برای چند روز بعد؛ اما انصاف نبود بعد از چند بار خواندن و یادداشت برداری از نکات مهمش آن را به روز بعد یا بدتر از آن به چند روز بعد موکول کنم.
درست است که این نامه خطاب به توست؛ اما میخواهم قبل از هرچیزی از بابت تکنولوژی سپاسگذاری کنم. میدانی سالها پیش که تازه در ابتدای راه یادگیری بودم،اولین نامههایم را نوشتم و همه را به صندوق پستی انداختم. نامهها همه برای محله خودمان بود. برای دوستان همکلاسیام نامه نوشته بودم. یکی بالای محله و یکی پایین محله و یکی هم شاید وسط محلهمان بود. چه اهمیتی دارد که نامهها اصلاً برای کجا بود. برای سه دوست نامه نوشته بودم و امیدوار بودم پستچی نامههایم را به آنها برساند. هر روز به انتظار پست چی مینشستم که جواب نامههایم را برایم بیاورد. اسم دو تن را یادم میآید و آن سومی را نه. معلوم نیست چرا سومی را فراموش کردهام. شاید چون خیلی صمیمی نبودیم و برای اینکه دلش نشکند، برای او هم نامه نوشته بودم.
بالاخره پست چی آمد. با شوق و ذوق پلهها را تند و تند به پایین رفتم و در را برایش باز کردم. سه نامه دستش بود. فکر کردم هر سه دوست جوابم را دادهاند؛ اما نامهها را پست چی برگردانده بود. تمبر روی نامهها کم بود. روی نامهها مهر ابطال خورده بود. قیافه دمغ و پکر مرا که دید، دلش برایم سوخت و گفت: «نامه یکی را میبرم.»
خواستم نامه ناهید نوری را ببرد. این یکی را هم نامش و هم فامیلش را یادم است. از او خیلی خوشم میآمد. خیلی بازیگوش بود. سبزه و بانمک بود و قدش کمی از من کوتاهتر بود. خانه ناهید دور بود. پشت مدرسه و در بخشی از محله بود که خانهای در آنجا ساخته نشده بود و جز یکی دوتا خانه، هیچ خانه دیگری آنجا نبود. من اجازه نداشتم که به پشت مدرسه بروم. دو نامه دیگر را قرار شد خودم برسانم. چند روز بعد پست چی نامه ناهید را هم برگشت زد. ناهید در خانه نبود. مجبور شدم بدون اینکه به مادر بگویم خودم یک روز به خانه شان بروم. از این قبیل کارهای یواشکی کم انجام ندادهام. نامه را به مادربزرگش دادم و برگشتم. اصلاً به یاد نمی آورم که جواب نامه را ارسال کردند یا اینکه آن ها هم درگیر تمبر و پاکت نامه بودند. شاید هم نفرستادند که دیگر از صرافت نامه نوشتن افتادم. بعد از دوران ابتدایی دیگر از ناهید خبر نداشتم تا آنکه سالها بعد او را در هنرستان کنار مدرسهمان دیدم. کامپیوتر میخواند.
حالا فرایند نامه و نامه رسانی خیلی سریع شده است و چقدر خوب است که بازهم نامه مینویسیم. نمیدانی چقدر این نامه نگاری به دلم نشست و زیباترین کار دنیا بود. کاش که قلمم آنقدر قوی بود که به شیوه نویسندگان دوران قاجاریه برایت مینوشتم و قربان صدقه آن قلم شیوایت میشدم؛ اما قوی نیست و تو همین اندک را هم از ما بپذیر.
گفته بودی که کمال طلبیت برگشته و سخت گیر شدهای. راستش را بخواهی من هم گاهی اینطور میشوم و هیچ کاری انجام نمیدهم. یا انجام میدهم؛ اما مدام به خودم سرکوفت میزنم که هیچ کاری نکردی و همش برای خودت ول چرخیدهای. امروز یک لیست از کارهایم و مدت زمان انجامشان در اکسل درست کردم و بعد نمودارش را که دیدم به خودم گفتم: «برکانا تو کم هم کار انجام نمی دهی. حالا گیریم که به نتیجه هم نرسد که مهم نیست. مهم نفس عمل است. باید از بودن در مسیر لذت ببری. جاده چالوس خودش قشنگ است. گیریم که نرسیده به چالوس برگردی، مهم این است که از کل مسیر لذت ببری.»
راستش امروز از خودم راضی بودم. این نمودار هم آگاهی بخش بود هم تشویق کننده. با نگاهی به نمودار جاهایی که کم کاری کرده بودم، را پیدا کردم و دیدم اگر روی آن چند مورد هم کار کنم، خیلی هم تنبل نبودهام. به نظرم تو هم کار زیاد میکنی؛ اما نموداری برای خودت نمیکشی که کارهایت را ببینی و فکر میکنی که کم کار کردهای و به خودت سخت میگیری. در ضمن تو اصلاً هم ناتوان نیستی و با ان نمایشنامه کوراغلو که به کمک زهرا اجرا کردی، من ایمانم به تو کامل شد که تو فوق العادهای. اجرای ان نمایشنامه به آن زیبایی فقط از عهده تو و زهرا بر میآمد.
در مورد نقاشی هم باید بگویم قرار نیست شاهکار خلق کنی. من هم نمیخواهم شاهکار خلق کنم. فقط میخواهم انجامش بدهم. باید انجام بدهی و هزار بار اشتباه کنی تا بالاخره امضای خودت را پیدا کنی. بدون انجام دادن همه ما محکوم به شکست هستیم. همین حالا مدادت را بردار و خط خطی کن بدون فکر کردن به نتیجه فقط انجامش بده.
همیشه این را به خودت بگو که در هر حالتی که باشی، خوب هستی و اصلاً انسانی که برای شناخت خودش و ارتقای خودش تلاش میکند، نمیتواند بد باشد. با گامهای کوچکت استوار و محکم رو به جلو حرکت کن و اگر روزی دچار سکون شدی، به خودت سخت نگیر، مطمئناًردر حال تقویت قوای خود برای حرکتی سریعتر و پر قدرتتر هستی. نوشتههای تو عالی است و شوق نوشتن را در هر خواننده دست به قلمی، بارور میکند.
این مورد که گفتی عجیب و غریب شدی، اصلاً هم عجیب نیست. حداقل من خودم با آن آشنا هستم. تو حواست فقط جای دیگری است. درخواستها بی موقع بوده است. من هم در تمام عمر همینطور بودم. فکر کن به وقت نقاشی و نوشتن، به من میگفتند اتاقت را مرتب کن. مرتب میکردم ولی بعدها یادم نبود که فلان چیز را کجا گذاشتم. خیلی روی خودم کار کردم که در این مواقع هیچ کاری انجام ندهم. چون دوباره کاری بود و اصلاً فایدهای نداشت.
به پدرت سخت نگیر. پدرها از دیدن دخترهایشان لذت میبرند. شیوه ابراز محبتش اینگونه است که از دور بیاید و نگاهت کند و هیچ حرفی هم نداشته باشد. پدر منم دوست دارد کنارش بنشینم و بدون انجام هیچ کاری با هم به زیر نویس اخبار زل بزنیم و بعد او تحلیلش را بگوید و من هم تایید کنم و وقتی من خواستم نظرم را بگویم او تلویزیون را خاموش کند و به اتاقش برود تا استراحت کند که خدایی نکرده، اختلاف عقایدمان به بحثی منجر نشود.
حتماً در مورد بوهای غریب هم برایم بنویس. بیصبرانه منتظر نوشتهات در مورد این مطلب هستم.
راستی تا یادم نرفته است، تولدت را دوباره پیشاپیش تبریک میگویم. تا جایی که من از دوستان آذری ام به یاد دارم، دوستان آذریام همیشه پر تلاش، پر مهر و پر احساس بودند و تو در این میان از همه سر تری چرا که علاوه بر ماهت، اصلیت آذری هم داری.
مراقب صبای پر مهر ما باش.
2 پاسخ
لیلا لپتو بیار جلو بوست کنم😙. دل ما بربودی که رفیق.
داستان نامه فرستادنت رو خوندم و لذت بردم. من وقتی بچه بودم یه بار نامه فرستادم برای جام جم. میخواستم نقاشسم از برنامه کودک پخش شه. مامان و خواهرم اومدن دست بردن توی نقاشیم که مثلن قشنگتر شه. من خیلی دلم شکست. دوست داشتم همهی نقاشی رو خودم بکشم. تو همون عوالم کودکیم با خودم میگفتم خب بشینین خودتو نقاشی بکشین بفرستین برنامهکودک دیگه. اه. اون نقاشی هیچ وقت پخش نشد. چون مشخص بود نقاشی یه بچهی شش ساله نیست. انقدر دلم خنک شد لیلا😂.
وایسا ببینم تو که از بچگی این همه شجاع بودی، پس چرا میگی الان تنهایی نمیتونی بری کوه. برو. حتمن برو. هیچ چیزی لذت بخش تر از مبارزه با ترسا نیست.
قلم تو فوقالعاده است و من در محضر شما تلمذ میکنم.
راستی گفتی کمال طلبی، بذار یه چیزی بگم. لطفن وقت کردی بیا خودباوری عصای معجزه یادگیری رو بخون. به روز رسانیش کردم. این جلسه چهارم رو خیلی دوست دارم. احتمالن دارم به اون نقطهی عطف نزدیکتر میشم. چقدر خوشحالم که نامه به دلت نشسته.ایول به زهرا. قشنگ این کلمهی وزین برکانا رو جا انداخت ها. لیلا من هر وقت میخوام با نمودار و اینجور چیزا کار کنم، خر درونم به طرز عجیبی بر شش جهت جفتک میندازه😁.
قلبم از چشمام و چشمام از قلبم میزنه بیرون از بس بهم حس خوب تزریق میکنی.
هیتلر درونم هم دستمو قبضه کرده داره پشت سر هم فیف میکنه. (فیف صداییست که گربههای خر به هنگام دادن درس حسابی به ما از دماغ و حنجرهی خود به سمت بیرون پرت میکنند) نمیذاره نقاشی بکشم. اما یه چیزی. صبجا چن تا کار کوچولو انجام میدم تا روزم را خوب شروع کنم. طراحی رو هم بهش اضافه میکنم.
البته منظورم از طراحی، سیاه قلم نیستا. منظورم کارتونه. کارتون عشق اول و آخرمه والسلام. یه مدت رئال میکشیدم. حدودن شش سال پیش بود فکر کنم. طرحامم خیلی قشنگ شده بودا. خیلی. ولی دوست نداشتم رئالو. آدمو خیلی محدود میکنه و لذت نقاشی کردنو ازم میگیره. شاید مناسب روحیهی من نیست. من اجق وجق کشیدنو خیلی دوست دارم. از بس که خودمم اجق وجقم.
هان بذار یه چیزی بگم. از سرنوشت طراحیهام خبری در دست نیست چون حدس میزنم گربه سانانِ میمون طبقهی بالا ریز ریزشون کردن. مهم نیست. پووووف. دروغ میگم. یه طرحی کشیده بودم از دیپیکا پادوکن خیلی خوشگل بود. خیلی . از خودشم قشنگ تر بود. اون طرحمو خیلی دوست داشتم.
لیـــــــــلا. به بابا سخت نمیگیرم که. با نمکه. آخه میگم پدر گرامی، اون دهان مبارکت رو باز کن و دو کلمه حرف بزن و منو دق مرگ نکن دیگه.
در مورد بوهای غریب. مییخوام به حرفای بابا گوش کنم و کلی کتاب بخونم راجع به این موضوع در ابعاد مختلف. یکمی که سوادم بیشتر شد و از عصبانیتم فاصله گرفتم مینویسم حتمن. البته تو زیاد این حرفمو باور نکن ممکنه ببینی همین امروز یه پست راجع بهش هوا کردم.
قلبم میگه این بار تفسیر اشتباه و احساسی از این بوهای غریبِ غربستان نشان، نداری. چون الان نزدیک دو ماهه که همه چیز رو زیر نظر گرفتم و دارم حرفها، ری اکشن ها و جهتدهی های نامحسوس بعضی دوستان رو آنالیر میکنم. این دوستان در قالب هنرمند نگران خیلی ریز یه سری غلطهایی دارن انجام میدن و بی شباهت به تئوریسینهای اکابر نشان چهل سال قبل نیستن. احتمالن همین امروز و فرداست که خودشون رو رهبران خودخوانده یه سری جنبشها اعلام کنن و امیدوارم هر چه زودتر لو برن. امیدوارم لیلا. خیلی جدی میخوام راجع به این مساله بخونم. مساله اینه که جدی خوندنو بلد نیستم اما از وقتی دیدم که این دوستان بدون اینکه فکر کنن چاک دهنشون رو باز می کنن و پشت سر هم معنای همه چیز رو با دغل عوض میکنن، دوست دارم هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم.
لیلا. لیلای عزیز من. تو با نوشتن این نامه همهی شیرینیهای دنیا رو ریختی توی قلبم. یه چیزی. میدونم تو خیلی بهتر از من میدونی که اون چیزی که یه انسان رو سرآمد میکنه انسانیتشه نه نژاد.
قربون تو دوست قشنگ من.
صبا جانم بزار از همین اول بهت بگم که خیلی خوبه که طراحی رو می خوای تو برنامه هات بزاری ولی اصلا سخت نگیر شده بعضی روزا فقط خط خطی کنی، این کا رو انجام بده. من یه مدت بود، فکر می کردم باید حتما خودم یه کار خاص بکنم. بعضی روزا هیچ ایده ای به ذهنم نمی اومد و هیچ کاری نمی کردم. اما چند روزه شده یه طرح کوچولو رو بر می دارم و از روش کار میکنم. مثلاً از دیروز که دنبال یه روباه ساده بودم که با شاگردام کار کنم و هیچ کدوم به دلم ننشست. فکر کردم خودم یه روباه کار کنم تا جلسه بعد از روی روباه من کار کنند. بعد انقدر عاشقش شدم که سختش کردم و فکر نکنم تن به این نقاشی سخت بدن.
منم یه همچین حسی در مورد این دوستان به ظاهر هنرمند پیدا کردم. نمیشه که یه طرفه بری جلو و همه رو محکوم کنی.
راستی طبق اون گفته تو چند روز پیش تا چالوس خودم پشت فرمون نشستم و رفتم. امروزم بچه ها رو ورداشتم بردم به بیابون و اگه هستی نترسیده بود، همینجوری یه کله می رفتم. اما یهو یاد خوابم افتادم که تو بیابون ماشین محمد خراب شد و بعد بلایی سرمون اومد، دیگه برگشتم تا کار بیخ پیدا نکنه. خلاصه که شجاعت اضافه هم خوب نیست.
بله بله حتما میام می خونمش. باید دوبراه از اول بخونم تا اخر.
امروز نقاشی های هستی رو می خواستم برای جایی بفرستم اومدم عکس بگیرم. یکیش رو نزاشت گفت شما توش دخالت کردی و بقیه رو ازشون عکس گرفتم و فرستادم. بچه ها دوست دارن کار تمتم و کمال مال خودشون باشه.