جذامی مهربان شهر
آهسته و پاورچین طوری که نبینمش از کنارم میگذشت. من و او دو خط موازی بودیم. آنقدر بیصدا که احساسش نکنم؛ ولی نگاه من روی تن زخمی،خسته و بیدفاع او ثابت مانده بود و چقدر در دل خواستم که در آغوشش بگیرمش و نوازشش کنم که مرهمی باشم بر زخمهایش؛ اما چنان تند از کنارش رد شدم که برگشت و نگاهم کرد. من هم برگشتم و نگاهمان با هم تلاقی پیدا کرد. با نگاهش گفت که باور نمیکنم که مرا دیدی و بی آنکه تو هم زخمی باشی بر زخمهای تنم از برابرم گذشتی و من با مهر نگاهش کردم و در خیال در آغوشش کشیدم و رویم را از او برگردانم و اشک ریختم. اشک ریختم برای زیباییاش برای بیدفاعیاش. نخواستم من هم زخمی بر تنش بزنم که خودم زخمی بودم. روحم زخمی بود. تنم زخمی بود. کاش او فقط جسمش زخمی باشد کاش روحش از این زخم در امان باشد. تند از برابرش گذشتم و در خیالم در آغوشش گرفتم که بیماریام به او سرایت نکند. قدمهایم را تند کرده بودم؛ اما مگر میتوانستم فراموشش کنم. مگر میتوانستم آن نگاه پر دلهره و آن نگاه پر از سپاس را فراموش کنم. برگشتم و دوباره نگاهش کردم و او هنوز همان جا ایستاده بود و مرا نگاه میکرد و من بیماریام را در آغوش گرفتم و از آنجا همچون باد گذر کردم. به خانهام آمدم . خانهای پر از سکوت. سکوت وهم آوری که من در خیال همه را به آغوش میکشیدم و در خیال بوسه بر زخمهایشان میزدم و دعا میکردم که همه پیرهای جذامی شهر قلبهایشان مهربان باشد و نخواهند بیماریشان را به این کودکان بیدفاع شهر سرایت دهند و از پنجره هنوز به آن دو چشم شهلا نگاه میکردم که به من خیره شده بود. شاید فهمیده بود که من هم جذام دارم و تعجب کرده بود از مهربانیام.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
یک پاسخ
زیبا بود لیلای عزیزم. قلمت زیبا بود و روز به روز زیباتر میشود.