از تعطیلات تا خلق یک داستان
روز سی و ششم است و من به خاطر روز شلوغی که داشتم، نتوانستم مقالهام را آماده کنم؛ با خواندن مقاله دوستم درباره تجربه زیسته، به خودم میگویم همیشه که نباید مقالات شسته رفته باشد. گاهی میشود از دل یک روز نوشت هم به نکات ارزندهای رسید و برای همین به شرح اتفاقات مهم روزم میپردازم.
دیدار با اقوام و استراحت ذهنی
بالاخره امروز بعد از مدتها، دلم را به دریا زدم و با خانواده به تهران رفتم. تهران برای من به معنای دیدار اقوام است. مدتها بود که به دلیل مشغولیتهای ذهنی و کار سنگین، از این موهبت محروم شده و نتوانسته بودم، به دیدنشان بروم. صبح زود راهی تهران شدیم که فرصت بیشتری برای دید و بازدید باشد. در ابتدا با اقوام جوانتر، قرار استخر و شنا داشتیم. بماند که شب پیش، چند قدم بیشتر تا لغو کردن قرار، فاصله نداشتم. میخواستم تنهایی پرندهها را بهانه کنم و قرارمان را لغو کنم؛ اما بعد به خود گفتم یک روز که بیشتر نیست. تفریحم هم کمی لازم است. با این وجود، دفترچه یادداشت و کتابی را هم با خودم بردم. آخر چه کسی موقع شنا هوس نوشتن به سرش میزند.
جمعیت زیادی به استخر آمده بودند. حتی قسمت عمیقتر هم شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. به زحمت با رعایت حد فاصل برخورد با دیگران، کمی شنا کردیم. یکی یکی اقوام آمدند و دیگر وقت شنا نبود. استخر تبدیل به یک میتینگ زنانه شده بود. دو ساعت بیشتر در ازدحام جمعیت دوام نیاوردم. گرسنگی بر من چیره شد و از استخر بیرون آمدم و بعد پوشیدن لباسهایم چای و کیکی گرفتم و زمان باقیمانده را به خواندن و نوشتن مشغول شدم. اولش مثل همیشه شکواییه بود. اینبار از خودم از اینکه چقدر گنده دماغ هستم و فکر میکنم تافته جدابافته ای هستم و کمتر با دیگران میجوشم و همش به کنج تنهاییام پناه میآورم که خدایی نکرده، افکار گرانبهایم از سرم بیرون نریزند. بعد نوشتم که شاید همه در مورد خودشان همین افکار را داشته باشند و آدم باید کمی با خودش مهربانتر باشد و اینطور هم خودش را نکوبد. همین طور که داشتم مینوشتم پیش خودم گفتم این طور که نمی شود نوشت. همش شکواییه و جملات صد من یک غاز که به درد هیچ چیزی نمیخورند جز سیاه کردن دفتر. کتاب پیش رویم که تنها به خاطر اسم مترجم که غرابتی با هوشنگ گلشیری داست گرفته بودم، باز کردم و در میان سطرهای کتاب یک جمله توجه مرا به خودش جلب کرد. کاش برای خودم یک دوربین چشمی خریده بودم. همین جمله را بالای دفترچه نوشتم و آن را ادامه دادم تا داستانم خلق شد. داستانی که بیشتر از ده دقیقه نوشتنش طول نکشید و برای نوشتنش هیچ زحمتی متحمل نشده بودم.
درسهایی که از نوشتن در فضایی جدید آموختم
به محض برگشت به خانه با اینکه کمی خسته بودم، شامم را بار گذاشتم و به تایپ داستانم مشغول شدم. هنگام تایپ کردنش کمی تغییرات در جزئیات داستان ایجاد شد؛ اما طرح کلی همانی بود که در استخر شکل گرفت.برای من خلق داستانی که با سبک و سیاقم خیلی هم جور نبود، تعجب آور بود. این داستان را با چنان شدت و حدتی نوشتم که برای خودم هم حیرت آور بود. بعد از به پایان رسیدن آخرین سطر داستان به این نتیجه رسیدم که:
تغییر فضا برای نویسنده امری ضروری است. اگر همیشه نوشتن در یک فضا صورت بگیرد، خلق ایدههای نو تقریباً غیر ممکن است.
و نکته مهم دیگر که بر اولی ارجحیت دارد، این است که خستگی خلاقیت را از بین میبرد. برای ظهور خلاقیت باید تفریح و استراحت را در برنامه هفتگی قرار داد. هنرمند درون برای خلاق بودن نیاز به شادی و تفریح دارد. کار مداوم جز خالی کردن چاه خلاقیت برای ما چیزی به ارمغان نمی آورد. اگر امروز به جای رفتن به استخر و تفریح کردن در خانه میماندم محال بود که حتی یک خط هم بنویسم و مثل روزهای دیگر، خودم را با خواندن مشغول میکردم که از نوشتن فرار کنم.
و نکته سوم، تنوع در خوانش ادبیات داستانی، میتواند باعث ظهور ایدههایی بدیع برای نوشتن شود.
داستانم را بعد از ویرایش در سایت قرار خواهم داد. امیدوار هستم که منتقد و سانسورچی درونم در مرحله ویرایش به طور کل داستانم را نابود نکند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
سلام لیلا جان، قلم زیبایی داری، لذت بردم .
ممنونم از لطفتون بانو