مردی عاشق دختری شد. دختر می داند که مرد عاشق است…
سطر ابتدایی داستان «رمان» از مجموعه داستان«آمریکا وجود ندارد»، پیتر پیکسل
تمرین ادامه نویسی تمرین خوبی برای بسط یک ایده است. ممکن است با انجام این تمرین یک داستان کوتاه شکل بگیرد یا یک داستان بلند، همه این ها به خلاقیت نویسنده بستگی دارد.
انفجار
مردی عاشق دختری شد. دختر می داند که مرد عاشق است؛ اما حاضر به قبول کردن آن نیست. او معتقد است پذیرفتن عشق، ظرفیت زیادی می خواهد. او چنین ظرفیتی را در خودش نمی بیند. اصلاً خوش ندارد که عشق را به مخیلهاش راه بدهد. او پزشک بخش روانی زنان است. هرروز بیمارانی را به آن بخش میآورند که عشقشان آنان را به جنون کشانده است. به نظر او تنها راه بقا، زندگی در سایه سرد بیعشقی است. هرروز مرد برایش یک شاخه گل رز قرمز میآورد. او رزها را در سطل زباله اتاقش میاندازد. سطل زباله پر است از گلهای سیاه، پلاسیده و خشک شدهای که نشان از عشق مرد به او و بیعلاقگی او به عشق دارد. از نظر او عشق و اعتراف به آن مسخره ترین کار دنیاست. روی میزش گزارشی از مرگ یکی از بیمارانش به چشم میخورد. با اینکه هفتهها از مرگ آن بیمار گذشته است؛ اما مرگ عجیب مرلین اجازه نمیدهد آن را فراموش کند.
مرلین بیش از این تاب نیاورد. مغز کوچک او میان خواستن و نخواستن، اشتباه و درست، حقیقت و دروغ، هستی و نیستی، عشق و نفرت، مرگ و زندگی و هزاران تضاد دیگر درمانده بود. مغز او دیگر توان مقاومت در برابر تضاد زندگیاش را نداشت. درست از زمانی که عاشق مرد غریبه شده بود، هیولاهای کوچک به مغزش راه پیدا کرده بودند. نجواها شروع شده بود. هر بار که قدمی به سمت معشوق برمیداشت، هیولاها یکصدا او را خائن میخواندند. هر بار که عقب میکشید او را ترسو و بزدل میخواندند. این نجواها آنقدر زیاد شده بود که مرلین به دنبال صدا در بیرون مغزش گشته بود. تمام دستگاههای صوتی و تصویری خانه را نابود کرده بود. صدا قطع نمیشد. مرلین را به بیمارستان روانی آوردند. مرد عاشق به دیدنش نیامد. چون هیچوقت نفهمید که چه بلایی سر مرلین آمده است. در تیمارستان سعی کردند با قرصهای آرامبخش نجواهای درونیاش را از بین ببرند؛ اما نجواها از بین نمیرفت. مرلین فقط به خوابی عمیق فرومیرفت؛ اما در خواب هم هیولاها دست از سرش برنداشتند.
صبح روزی که آن اتفاق افتاد، همه فکر میکردند حال مرلین خوب شده است. هیچ اثری از هیولاها نبود. مرلین لبخند میزد. پرستار دچار خطای شناختی شد و از او غفلت کرد. به مرلین اعتماد کرد. امکان نداشت آن زن زیبا با آن چهره دوستداشتنی و معصومش آسیبی به خودش برساند. مرلین قرص را گرفت که خودش بخورد. اما قرص را نخورد. او پرستار را فریب داد. مرلین نیم ساعت بعد از دادن قرص چشمهایش را بست. پرستار خیالش از بابت او راحت شد . اتاق را ترک کرد. با رفتن او هیولاها یکییکی بیدار شدند. مرلین بیش از این تاب نیاورد. مغزش از هجمه این صداها در حال انفجار بود. درد امانش را برید. مرلین باید کار را یکسره میکرد. او نه خائن بود نه بزدل باید شجاعتش را نشان میداد. سرش را محکم به تخت کوبید. خون از پیشانیاش فواره زد. مرلین هیچ دردی را احساس نکرد؛ اما صداها بیشتر شده بود. انگار هیولاها به بیرون ریخته باشند. این بار محکمتر از قبل سرش را به تخت کوبید. با صدای کوبیده شدن سرش به تخت چند پرستار خودشان را به اتاقش رساندند؛ اما حالا شدت و سرعت ضربهها بیشتر شده بود. مرلین با آن جثه ظریف چنان قدرتی پیدا کرده بود که توانسته بود مغز کوچکش را متلاشی کند. تکههای مغزش کف اتاق پخش شده بود. هیولاهای کوچک در حال دست زدن بودند. آخرین چیزی که مرلین دید، چهره کریه آن هیولاهای موذی بود. دیگر صدایشان را نمیشنید. با لبخندی ابدی به خواب رفت.
زن بعد از خواندن گزارش برای دهمین بار نظافتچی را صدا زد تا سطل زباله اتاقش را خالی کند.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
داستانت زیبا و حرفهای بود. در داستانی کوتاه چند موضوع رو کنجانده بود. عشق، رنج، روان و ترس. عالی بود لیلاجان. نوعق باشی عزیزم.
خوشحالم که داستان رو دوست داشتی
چقدر زیبا بود لیلا جان. میتونستم اون فضایی که ساخته بودی رو توی ذهنم به تصویر بکشم. و شغل اون زن که پزشک بخش روانی زنان بود و داستانی که تو دل اون بود واقعاً جذاب بود. همیشه موفق باشی🌹
ممنونم ازت ساراجان که به وبلاگم سر زدی و خیلی خوشحالم که داستانم رو دوست داشتی