یک روز بیحوصلگی
یکی بود یکی نبود شاهینی بود که روزی تصمیم گرفت به پرندههای دیگه هم یاد بده که چه جوری مثل یک شاهین فکر کنند تا بتونند پرواز کردن مثل اون رو یاد بگیرند.
جاناتان رو که معرف حضورتون هست. همون پرنده ای که دلش میخواست توی اوج پرواز کنه. بعد کلی دربهدری و امتحان راههای مختلف تصمیم گرفت که بیاد و توی کلاسهای پرواز شاهین شرکت کنه. حالا ادامه داستان با درسی جدید:
قرار بود یک روز بیحوصلگی را تجربه کند. قرار بود تنها یک روز اجازه دهد که هیچ غذایی به ذهنش نرسد تا شاید بهانهای باشد برای اندیشیدن؛ اما مادر که باشی این ملال را کمتر تجربه میکنی. مادر بودن کار تکراری هرروزهاش بود که فرصتی برای اندیشیدن به خودش را نمیداد. چراکه حضور پررنگ موجودی کوچک اجازه ملال نمیدهد. با کوچکترین خطی بر روی صورتش که نشان از تفکری عمیق دارد، نگران مادرش میشود؛ بنابراین برای اینکه او را به ورطه نگرانی نکشاند، مجبور بود روح پرتلاطمش را پشت کالبد بیجان خنده پنهان کند که از پرسشهای بعدی در امان باشد. دخترک چه میدانست که مادرش در زندگی قبلی یک مرغ دریایی بوده است که آرزوی پرواز داشته است و حالا در قفس عادت، نمایشی از خوشبختی را نشان میدهد. مادر که باشی گاهی فکر کردن هم برایت آرزو میشود.
این ملال در سه وقت از روز بیش از هر وقت دیگری به سراغش آمد. یکی بهوقت صبح بود که دخترک در خوابی عمیق بود. اجازه خواندن نداشت. صبحها بیدار میشد که بخواند. حالا که کتاب نبود، چهکاری میتوانست بکند، چهکاری که او را از رنج بیحوصلگی نجات دهد. صبحی بدون صبحانه، سخت بود. برای فرار از این بیحوصلگی باید صبحانهای درست میکرد. حالا که کتاب نبود، شاید میتوانست خودش را با نقاشی سیراب کند. دست به دامن قلممو و رنگهایش شد، نقشی از طرحی که روز پیش در آن زیسته بود را به روی بوم آورد؛ اما نه با آن رنگهایی که در طبیعت دیده بود. نه او عاشق رنگ بود. رنگهای تند و گرم را در سفیدی کوهستان آورد و برای اثر نیمهکارهاش اسم هم گذاشت، رنگ در زمستان.
بعد بهوقت دیگری که نتوانسته بود، بنویسد خودش را در تمیزکاریهای شب عید غرق کرد و آنقدر این کار ملالآور بود که هوس نوشتن به سرش زد و نوشت. آنقدر نوشت که دخترک گفت وقت ناهار است. دخترک که به خواست مادرش احترام گذاشته بود و تلویزیون را روشن نکرده بود، برای فرار از بیحوصلگی ناهار رست کرده بود. لبخندی حاکی از رضایت روی لبهایش نشست. انگار بالش هم ترمیمشده باشد.
اما وقت غروب در یک میهمانی بیحوصلگی بیش از هر وقت دیگری به سراغش آمد. هیچکسی حواسش به او نبود. جمله تکراری چه خبر هم کارساز نبود. باید مینوشت. چندتکه کاغذ پیدا کرد و نوشت. وقت افطار بود؛ اما غذایی نبود. باید خودش دستبهکار میشد و خلق میکرد. باید چیزی برای خوردن درست میکرد. دلتنگی و بیحوصلگی که از صبح امانش را بریده بود، کلمه شد و داخل ظرف ذهنش نشست. بله بالاخره ظرفش پر شد و او دیگر گرسنه نبود.
حاصل این روزه اجباری این بود که قلمی که خشکشده بود، دوباره روان شد. ذهنی که خالی از اندیشه شده بود، جوشید و لبخند بیروح و دروغین جای خودش را به لبخندی واقعی داد.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده