امروز با عده ای از دوستان گروه نویسندگی تصمیم گرفتیم که تمرین صد داستان را طی صد و پنجاه روز انجام دهیم و از فضای سایت برای تعهد به انجام برنامه بهره بگیریم.
داستان اول- ۲۶ آبان ۱۴۰۰
ظرف سالاد
یک هفته تمام بود که جز سالاد چیز دیگری نخورده بود. هرروز برای اینکه بتواند روی تصمیمش بماند، یک ماده جدید به سالادش اضافه میکرد. یک روز کلم سبز، بنفش، سفید و روز دیگر کلم بروکلی، هویج، چغندر، کدوسبز و کدوحلوایی، گوجه، خیار و گاهی هم میوههایی مثل پرتغال و سیب را به این ظرف گیاهیاش اضافه میکرد. اما هیچکدامشان مثل روز اول که چندتکه مرغ هم رویش گذاشته بود، به دلش نچسبید. دلش لکزده بود برای یکتکه استیک لذیذ گوشت، اما خودش بلد نبود و هر بار که خواسته بود درست کند، جز یکتکه لاستیک چیز دیگری نصیبش نشده بود. در رستورانها هم چیز دندانگیری عایدش نشده بود. همهشان مثل هم بودند. استیکها مزه کاغذ میدادند. اما آن استیکی که در کشور همسایه خورده بود، چیز دیگری بود. آبدار و لذیذ. هر تکهاش را که به دهان میگذاشت، مثل پشمک بدون کوچکترین تقلایی آب میشد و طعمش تا ساعتها در مغزت میماند. اصلاً آن سفرش به کشور همسایه بهترین سفری بود که رفته بود. گا رسنها حواسشان به او بود تا اگر طعم غذا را دوست نداشت سریع برایش عوض کنند. یکبار هم نشده بود که آنجا غذایی رو دوست نداشته باشد و بدون اینکه اشارهای کند، غذایش با غذای دیگری عوض نشده باشد؛ اما اینجا به سلیقه مشتری خیلی هم احترام نمیگذاشتند. غذا را که دیر میآوردند و اگر هم میگفتی کمی کمتر بپزند، بیشتر از اوقات دیگر میپختند تا از گلویت بهراحتی پایین نرود.
بهزحمت تکههای کلم را از گلویش پایین میداد و بوی کباب مرد همسایه باروح و روانش بازی میکرد. حالش دیگر از تمام گیاهها بههمخورده بود. در خیالش ظرف سالاد را نصفه و نیمه رها کرد و لباسهایش را پوشید.
کیف پولش را برداشت و دست فرزندش را گرفت و با او راهی نزدیکترین رستوران محلهشان شد. یک سینی مخصوص از انواع کبابها سفارش داد. دخترک با ولع به خوردن کباب مشغول شد؛ اما او اولین لقمه را که دردهانش گذاشت، یادش افتاد برای چه گیاهخوار شده بود. هیچکدام این کبابها طعم آن کباب را نمیداد و بیخودی اینهمه پول بابت کبابهایی به این بدمزگی هزینه کرده بود. در کشور همسایه قیمت کباب خیلی پایین بود و قیمت یک بشقاب کباب با یک بشقاب اسپاگتی برابری میکرد؛ اما در کشور آنها همهچیز برعکس بود. بیخیال کباب شد و سالادش را ته خورد؛ اما هنوز بوی کباب همسایه مشامش را قلقلک میداد.
لینک داستان های روزهای بعد
لینک وب سایت دوستانی که قرار است با هم بنویسیم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
6 پاسخ
این داستان را دیشب خواندم . تامل کردم . احساسم از این داستان کاملا واضح بود .اما میخواستم کمی زمان بگذرد . شاید من اشتباه میکنم . الان دوباره آن را خواندم . برداشتم همان بود .
دیشب فکری به نظرم رسید . صحبت از گروه نویسندگان و فضای سایت برای اجرای تعهدتان کردهاید . لطفا لینک دو نفر از آن سایتها را بدهید تا داستانشان را با داستان شما مقایسه کنم . ممنون .
دوستان هنوز لینک سایتشون را ارائه ندادن. به محض اینکه ارائه بشه پایان داستان لینکش رو می گذارم.
سلام دوست عزیز
داستان عالی بود و لذت بردم.
ممنون خانم حیدرپور عزیز
لیلا جان عالی بود 🌹
ممنون فاطمه جان