زندگیشان با رازی که هیچ گاه گفته نشد شکل گرفت. زن جوان و زیبا بود و در آرزوی داشتن فرزند، مرد سنی از او گذشته بود. چهل یا پنجاه سال سن داشت. ریز جثه بود و نشان نمی داد که سنش زیاد است. خوب مانده بود. زن جذاب، زیبا و دلربا بود. مرد را بر سر ذوق آورده بود. مرد با او که بود حس پسرهای هفده، هیجده ساله را داشت. جوانی و شیطنت می کرد. مرد باورش نمی شد که بعد از جداشدن از همسر سابقش و با وجود سه بچه بتواند با زنی به جوانی او ازدواج کند. زن به زحمت نوزده سالش می شد. از وقتی زن به زندگی مرد آمده بود، زندگی مرد از این رو به آن رو شده بود. سفرهای طولانی، مهمانی های آنچنانی، رستوران، پاساژ و گشت و گذار برنامه روزانه شان بود. هرکسی زندگیشان را می دید، حسرت زندگیشان را می خورد. انگار تمام خوشی های دنیا در زندگی آن دو جمع شده بود. هنوز چند ماه از زندگیشان نگذشته بود، که یک روز زن از خانه بیرون رفت و دیگر برنگشت. مرد دیوانه شده بود، تمام دنیا را به دنبال زنش گشت. همه بسیج شده بودند که زن را بیابند. زن های همسایه، هر شب خواب زن را می دیدند که اسیر دام خفاش شب شده است. آن روزها ماجرای خفاش شب تیتر اول روزنامه ها بود.مرد به تمام بیمارستان ها، آسایشگاه ها و پزشکی های قانونی سر زد، اما خبری از زن نبود که نبود. مرد یک شبه پیر شد، موهایش سفید سفید شده بود. هیچ کسی خبری از زن نداشت. انگار فرشته ای بود که یک شب از آسمان آمده بود و یک روز بی خبر رفته بود. زن آنقدر دلچسب و دوست داشتنی بود که تمام کسانی که یک بار هم او را دیده بودند، دلتنگش بودند. مرد دیگر از پیدا کردن زنش نا امید شده بود. کم کم همسایه ها مشکوک شدند.چرا پای پلیس به ماجرا باز نشده بود. چرا مرد هیچ وقت به اداره پلیس نرفته بود. حتما خودش زن را سر به نیست کرده بود. معلوم بود کار خودش است. حافظه ها به کار افتاد. شب قبل حادثه صدای جر و بحث از خانه شان می آمد. زن مرد را متهم به دروغگویی کرده بود و مرد فریاد می زد که فقط رازی را پنهان کرده است. زنجموره های زن بلند و پیاپی بود. او دلش می خواست مادر باشد و مرد به او نگفته بود که نمی تواند به او فرزندی بدهد. هیچ کس رفتن زن از خانه اش را ندیده بود، حتما کار مرد بود. همسایه های فضول ماجرا به پلیس اطلاع دادند. مرد باید تاوان کشتن زنش را می داد. پلیس آمد. هیچ شاکی خصوصی نبود. خانواده زن با اینکه در سوگ دختر گمشده شان بودند اما هیچ شکایتی از مرد نداشتند. این بار پلیس به خانواده زن مشکوک شد، شاید پای یک ماجرای ناموسی در میان بود. شاید خودشان زن را سر به نیست کرده بودند. نمی شود که زنی گم بشود و خانواده اش عین خیالشان نباشد. حالا مرد هم به خانواده همسرش مشکوک بود. در تمام روزهایی که او برای شناسایی یک جنازه به پزشکی قانونی رفته بود مادر و پدر همسرش همراه او بودند. او هر بار بعد از دیدن جنازه ها تا سر حد مرگ عق زده بود و هیچ وقت این چیزها برایش عادی نشده بود، اما مادر همسرش خم به ابرو هم نیاورده بود. همیشه آن ها را به خاطر صبر و استقامتشان در برابر مصیبت ستایش کرده بود اما حالا او هم به این موضوع مشکوک شده بود. مگر می شود عزیزی را از دست داده باشی و این طور راحت با مساله مرگ یا گمشدن او کنار بیایی. حالا مرد بود که از خانواده همسرش شکایت داشت. پای آن ها به کلانتری باز شد. همان شب عموی همسرش پیش او آمد و از او خواست شکایتش را پس بگیرد. گفت که زنش پیش آن هاست اما نمی خواهد او را ببیند. گفت همه چیز را می داند و تمام این بلا ها که بر سرش آمد به خاطر مخفی کردن آن حقیقت از همسرش بوده است. می گفت زن اگر می دانست هیچ وقت زن او نمی شد. میگفت دلش نمی خواسته هیچ وقت یک معشوقه و پرستار باشد. او می خواست مادر فرزند خودش باشد. مرد دیوانه شده بود. اما می دانست که مقصر است. این کمترین تاوانی که برای فریب یک زن جوان باید می داد. سکوت کرد و شکایتش را پس گرفت. چند ماه بعد وقتی برای انجام چند چکاب برای دردهای تازه ای که بعد از گمشدن همسرش به بیمارستان رفته بود زن بارداری را دیده بود که خیلی شبیه همسرش بود. حتی نزدیک هم رفته بود و خواسته بود با زن حرف بزند. اما زن از دیدن او هیچ واکنشی نشان نداده بود و با او مثل یک مرد غریبه برخورد کرده بود. متوهم شده بود، به زمین و زمان شک داشت. اما زن خیلی شبیه همسرش بود، ولی همسرش نمی توانست باردار باشد. اما اگر زنش بود چه؟ نکند زنش به او خیانت کرده بود. شاید علت رفتنش همان خیانت بود. اگر پای خیانت در میان نبود، زن می توانست از او شکایت بکند و تمام مهرش را هم از او بگیرد. نه اینکه تمام زندگی اش را رها کند و برود. حالا همه چیز را می دانست. این کمترین تاوانی بود که برای ازدواج با یک نوزده ساله زیبا باید می پرداخت. اما مرد سنی از او گذشته بود. دیگر فکر تلافی و انتقام نبود. همان شب اسباب زن سابقش را جمع کرد و به خانه اش فرستاد. باید خانه را برای ساختن زندگی دوباره آمده می کرد. سه بچه در خانه داشت که نیاز به مادر داشتند.نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده