ملا تازه با خانواده اش به روستای ما آمده بود. سه پسر قد و نیم قد داشت و زنی که نصف او قدش بود، اما به اندازه دو برابر قد او زبان داشت.
زن، دختر یک خانزاده بود، اصلا دلش نمی خواست زن ملا بشود.آن هم ملایی که هیچ ندارد و دائم در حال سفر است. زن ملا بشود که چه؟ تمام خدم و خشم را رها کند و آواره کوی و برزن شود. برعکس پدرش عاشق ملا شده بود و او را سر سفره ملا نشانده بود. از همان روز اول زن با ملا سر ناسازگاری داشت. ملا همیشه کوتاه میآمد. اصلا زن از این همه کوتاه آمدن او حرص می خورد. اگر کوتاه نیامده بود زن تا حالا رفته بود اما او از بس کوتاه آمده بود همه زن را به خاطر زبان درازی هایش مقصر می دانستند و هیچ کسی ملای بی چیز را مقصر این اتفاقات نمی دانست.
در روستا خبرها زود می پیچد. کافی است یک همسایه از ناسازگاری زن خبردار شود، آن وقت همه اهالی همه چیز را می فهمند. آن روزهای اول همه هر طور بود در نماز حاضر می شدند. اما خبرها که پخش شد به جای گوش دادن به خطابه های بعد نماز، همه با هم پچ پچ می کردند و ملا هرچه گفت که مسجد جای این حرف ها نیست، کسی گوشش بدهکار نبود. کم کم تعداد افرادی که پشتش نماز می خواندند به زحمت به تعداد انگشتان یک دست می رسید.
ملای بیچاره بیشتر از شش ماه در روستای ما دوام نیاورد و مجبور شد که از روستای ما به جای دیگری برود. اگر مانده بود، بهار و تابستان ما را می دید دیگر محال بود که از آنجا برود. شاید کار ملایی اش را رها می کرد و روی زمین خدا کشاورزی می کرد.
پاییز و زمستان روستای ما هیچ فرقی با هم نداشت. تمام شش ماه سرد و نفس گیر بود.
آن هایی که خانه شان با مدرسه فاصله داشت، بچه هایشان را به مدرسه نمی فرستادند.
خانه ملا هم خیلی با مدرسه فاصله داشت. یکی از پسرهای ملا وقت مدرسه رفتنش بود. ملا مجبور بود به خاطر فاصله زیاد خودش در خانه به او درس بدهد. همه ما پسر ملا را دیده بودیم. قد کوتاهی داشت و خیلی ضعیف بود. انگار که ملا نانش نداده باشد. کم رو و خجالتی هم بود. از بس در خانه صدای زن ملا بالا رفته بود، از همه کس می ترسید. بالاخره در یک روزی که برف روی زمین نشسته بود و آفتاب هم درآمده بود. خورشید با طنازی مشغول آب کردن برف ها بود، پسر ملا به مدرسه آمد. در مدرسه مان بچه های بزرگ تر همیشه کوچک تر ها را دست می انداختند. اصلا رسم بود. ما به این رسم عادت داشتیم. آن روز هم حسن پسر ارباب هوس شیطنت به سرش زد. ملا و زنش که نقل محافل بودند. حالا می خواستند پسرش را هم نقل محافل کنند. سکه سوراخی که همیشه با خودش داشت را به نخ بست. طوری که پسر ملا نبیند آن را جلوی پایش انداخت. یک سکه یک تومانی. پسر ملا که تابحال سکه یک تومانی ندیده بود، خواست سکه را بردارد که سکه روی برف ها شروع به حرکت کرد. پسر ملا با ان قد کوچکش در حالی که نیمی از بدنش در میان برف ها بود به سختی به دنبال سکه حرکت می کرد. تا به سکه می رسید، سکه دوباره حرکت می کرد. بینوا آنقدر سکه را دنبال کرد تا به حسن رسید. حسن و دوستانش از خنده روی زمین افتاده بودند. پسرک بیچاره هنوز نمی دانست علت خنده آنها چیست. حسن با خنده گفت:«آهای بچه ملا هنوز نمی دونی که سکه حرکت نمی کنه»؟
پسر گفت:«ولی حرکت می کردا. خودم دیدم. چطور بود که حرکت می کرد؟ اصلا چه جوری می شه »؟
حسن و دوستانش خندیدند.حسن با صدایی که از شدت خنده نامفهوم بود گفت:« هیچ طور نمیشه. مو حرکتش می دادوم».
پسر باز با ساده گی کودکانه اش گفت: «مو که دستی ندیدٌم. اصلا تو کجا بودی؟ اون سکه اونورتر بود ولی تو که اینجایی».
حسن خودش را روی زمین انداخت. دیگر نمی توانست حرفی بزند. من به سمت پسر ملا رفتم و برایش توضیح دادم که نخی را به سکه بسته بود و با نخ آن را تکان می داد. پسر ملا که تازه متوجه شده بود از شدت شرمندگی دیگر به مردسه نیامد.
چند ماه بعد، قبل از رسیدن بهار ملا و خانواده اش به روستای دیگری رفتند.
نوشته لیلا علی قلی زاده