لیلا علی قلی زاده

خاطرات مدفون شده

دو هفته قبل از سال جدید که برای دیدار آن دو رفته بودیم و گفتند که مجاز به دیدار نیستیم، دل در دلمان نبود. بی‌قرار بودیم. نکند فکر کنند که فراموششان کرده‌ایم؟ نکند، فکر کنند بی‌وفایی کرده‌ایم؟ نکند، فکر کنند دلمان سخت شده است و از دوریشان خوشحالیم؟

آن روز دخترک بی‌وقفه گریه کرد. بی‌تاب و بی‌قرار دیدار شده بود. یادم نمی‌آید چه کردیم که از فکر آن دو بیرون بیاید. این روزها هر کاری می‌کنیم که او بی‌قراری نکند و بی‌تابی‌ خودمان را در بی‌قراری او فراموش می‌کنیم.

دیشب در خواب و رویا، همسفرم برایم چند قطعه آهنگ گذاشت و گفت: «این آهنگ‌ها رو یادت میاد؟» و من فراموش کرده بودم و برای اینکه به فراموش‌کاریم اقرار نکنم، گفتم: «یادم میاد.» و بعد از چند بار تکرار این دیالوگ دروغین، تاب نیاوردم و اعتراف کردم که دیگر هیچ خاطره‌ای را به یاد نمی‌آورم. خودش خواسته بود. خودش گفت که اسیر خاطرات که بشوی در گذشته مدفون می‌شوی و من تلی از خاک را روی گذشته ریخته بودم که در چاه‌های گذشته غرق نشوم.

اما کنار سینک ظرفشویی و به هنگامه‌ی شست و شوی ظروف کثیف شام و ناهار همه چیز دوباره یادم می‌آمد. آب که جاری می‌شد، خنکای آب که پوستم را لمس می‌کرد همه چیز دوباره یادم می‌آمد.

با مخلوط کن کار می‌کردم و یادم می‌آمد که روی در مخلوط کن می‌نشست و منتظر می‌ماند تا کلیدش را فشار دهم و دستگاه شروع به کار کند. لرزش دستگاه را دوست داشت. مثل من که در کودکی کنار لباس‌شویی می‌نشستم و لرزشش را نگاه می‌کردم. مثل همان باری که مادر را برق گرفت و من خواستم نجاتش بدهم و جریان برق از او عبور کرد و به من رسید و بعد عمه خانم آمد و جریان برق از من عبور کرد و به او رسید و بعد زن ‌عمو آمد و آن یکی زن‌عمو کوچکه و مادر بزرگ و ما زنجیره‌ انسانی برق‌ گرفته‌ها بودیم و همگی با هم می‌لرزیدیم و نمی‌دانستیم این لرزش تا کجا ادامه دارد که عمو آمد. همانی که آن‌روزها شاگرد اول دانشگاه امیرکبیر بود و بعد نمی‌دانم چه شد که درسش را رها کرد. او آمد و سیم ماشین لباس‌شویی را از برق کشید و جریان برق از مادر قطع شد و بعد من دیگر برقی نداشتم که به عمه خانم بدهم و عمه خانم هم برقی نداشت که به زن‌عمو بدهد و زن‌عمو هم به آن زن‌عموی کوچک برقی نداد و مادربزرگ هم دیگر برق نداشت و اتصال قطع شد و همه نقش زمین شدیم. آن روز چهارساله‌ای بودم که یادگرفتم جریان برق از انسان‌ها عبور می‌کند و تنها راه متوقف کردن آن، رفتن سراغ منبع است. آن روز عمو برایم خدا شد و تا سال‌ها در مکتبش شاگردی می‌کردم.

رنگ تازه که روی دیوارها نشست احساس کردم جایش خالی‌ست. فراموش نمی‌شد. نگاهش از یاد نمی‌رفت. به همسفرم گفتم چقدر این دیوارها به او می‌آید و او گفت خاطراتت را مدفون کن وگرنه طاقت نمی‌آوری.

خودش طاقت نیاورد. با بند سبز تماس گرفت و نگهبان بند سبز گفت دهم ماه که بیاید، بندها را باز می‌کنیم و دهم شد و ما هنوز درگیرو دار رنگ اتاق دخترک بودیم. دخترک صورتی طلب کرده بود و من صورتی دوست نداشتم و کمی رنگ اکر را داخل رنگ صورتی ریختم و رنگ گل‌بهی درست شد. دخترک رنگ گل‌بهی را هم دوست داشت.

ده روز کار سخت، فراموش‌کارم کرده بود. خاطراتشان دیگر آزارم نمی‌داد. دیگر به نبودنشان عادت کرده بودم. در خاطرات سال جدید که چندماه قبل از سال جدید در آن‌ها زیسته بودم، اثری از آن دو نبود و من آن روز نمی‌دانستم که قرار است به زودی آن‌ها در کنارم نباشند.

دخترک باز گریه کرد. بچه‌ها پاک‌ترند. معصومند. مهربانی‌شان شرطی نیست. تا ابد مراقب خاطراتشان هستند؛ اما بی‌منطق شده بود. حواسش به من و پدر خسته‌اش نبود.

خواستم با شوخی، خنده و مسخره بازی حواسش را پرت کنم، بدتر شد. رهایش کردم. اجازه دادم خودش با دردش کنار بیاید. دیگر باید یاد می‌گرفت که همیشه نمی‌توانیم اشک‌هایش را مهار کنیم. پدرش صبرش بیشتر است. هیچ نمی‌گوید. سرش فریاد نمی‌کشد. من چندبار خسته شدم خواستم فریاد بکشم خودم را نیشگون گرفتم. پدر اجازه نمی‌داد ما گریه کنیم. سریع می‌خواست گریه‌مان را خاموش کنیم. تمام گریه‌ها بغضی شده بود در گلویمان و وقت و بی‌وقت مچمان را می‌گرفت و مایه شرمندگی‌مان می‌شد.

دخترک گریه کرد و گریه کرد تا آرام شد و مهربانانه آمد و گفت که ما را درک می‌کند و تا روز بعد صبر می‌کند و ما باید از این لطف بی‌حد او سپاسگزار می‌بودیم و ما سپاسگزار هم بودیم که بالاخره مشکلش را حل کرده است. در دلم از این وقفه خوشحال هم بودم، می‌ترسیدم دوباره آن‌دو را ببینم و دوباره همه چیز از نو تکرار شود.

یازدهم آمد و طبق وعده به دیدارشان در بند سبز رفتیم. باز هم یکی را ندیدیم. کم کم احساس می‌کردم که نگهبانان چیزی را از ما پنهان می‌کنند. شاید او را به بند دیگری منتقل کرده باشند یا اینکه بلایی سرش آمده بود و به ما نمی‌گفتند. چون همان یکی بود که باعث شد ما از هر دو بگذریم، خیلی پیگیرش نشدم. چرا باید پیگیری می‌کردم و به رازهایی پی‌می‌بردم که آرامش ذهنی‌ام را برهم می‌زد. بی‌خبری خوش خبری است.

آن دیگری در بند تشکیل خانواده داده بود. بالاخره مادر شده بود و مادرشدن چقدر به او می‌آمد. جفتش از یک چشم نابینا بود و مثل پروانه دور او می‌چرخید. با همسایه دوست شده بودند. صدایش که کردیم از خانه بیرون آمد و قبل از دیدن ما به خانه همسایه رفت و همسایه چقدر آشنا بود. دوستی من و عهدیه به دوستی آن دو در بند انجامیده بود. همسایه هم مادر شده بود و ما به هر دو تبریک گفتیم و خیالمان بعد از دو ماه دوری آسوده شد. در بند هم امید بود و آن‌ها در بند رها و آسوده بودند.

دیگر هیچ احتیاجی به ما نبود. شانه‌هایمان دیگر مأمنی برای آرامش و آسایششان نبود. آن‌ها مونس و هم‌پرواز خودشان را یافته بودند و دیگر نیازی به انسان‌هایی نداشتند که از ترس بی‌دفاعی در برابر احساسات نابشان، خاطراتشان را مدفون می‌کردند.

لیلا علی قلی زاده

 

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.