لیلا علی قلی زاده

صفحات صبحگاهی را صادقانه بنویسید

صفحات صبحگاهی را صادقانه بنویسید

همین دیروز بود که بدون هیچ دروغ و ریایی در صفحات صبحگاهی رازم را فاش کردم. صفحات صبحگاهی‌ام  حتی برای خودم قابل خواندن نیست با این‌حال دو سال تمام بیهوده تلاش  می‌کردم همه چیز را ننویسم. دوسال تمام بی‌جهت زور می‌زدم از مکنونات قلبی‌ام پرده برندارم. دیروز با کودک درونم به صحبت نشستم و از همه چیز به او گفتم. کودکم عاقل شده بود و هاج و واج مرا نگاه می‌کرد. بهت زده بود. تا چند دقیقه نمی‌توانست هیچ چیز بگوید بعد به زبان انگلیسی گفت‌:«?Really» و من هم به زبان انگلیسی گفتم:«?why not»

بعد او که معلوم بود انگلیسی‌اش در حد همان یک کلمه است گفت: «باور نمی‌کنم که تا این حد احمق باشی و چشمت را به روی همه چیز ببندی.»

من گفتم: «احمق نیستم. همه حرف‌هایت را قبول دارم؛ اما دل این حرف‌ها را که نمی‌فهمد. می‌فهمد؟»

کودک درونم گفت: «اگر به من بیشتر توجه می‌کردی. این حرف‌ها را نمی‌زدی.»

گفتم: «بلد نبودم به تو توجه کنم. خوب تو به من یاد بده. چطور باید به تو توجه کنم.»

گفت: «جلوی من را نگیر. وقتی می‌خواهی بخندی، قه قه بزن. وقتی می ‌خواهی شیطنت کنی، شیطنت کن. جلوی خودت را نگیر. این همه باید و نباید در کار خودت نیار. تا کی می‌خواهی اسیر بندها باشی؟»

حرف‌هایش به دلم نشست. حرف‌هایش عجیب به دلم نشست. بعد از مدت‌ها آرامش عجیبی به وجودم بازگشت. کلاس نقاشی دیروز بهترین کلاس نقاشی بود. مدت‌ها بود که طعم شادی را نچشیده بودم. با بچه‌ها شوخی می‌کردم. بچه‌ها آزادانه سربه سرم می‌گذاشتند. من سر به سرشان می‌گذاشتم. کارهایشان عالی شد. حرف زدن ممنوع بود، مجاز شد. بندها گسسته شد. باید فرقی بین کلاس من با دیگران می‌بود. من معلمی نبودم که بتوانم سخت بگیرم. زندگی کردن در قالب انسانی مقرراتی و منضبط روحم را ویران کرده بود. روحم سرکش شده بود . عاصی شده بود و از درزهای چهار چوب‌ها به بیرون رسوخ کرده بود. دیگر هیچ ممنوعیتی نبود. اگر احساس خوبی داشتم باید فریاد می‌زدم. اگر چیزی را دوست داشتم، ابراز می‌کردم. شده بودم مثل همان روزهایی که عاشقانه برای شاگردانم عروسک درست می‌کردم. همان روزها که آرامش داشتم.

آخر شب شده بود. خوابم نمی‌برد. فکرم از موضوع صبح کاملاً خالی بود؛ اما ذهن است دیگر همش به دنبال حفره‌ای می‌گردد که خودش را درونش بیندازد و برای خودش مشغولیتی ایجاد کند. حفره را پیدا کردم. چند متر آن طرف تر. همسایه دیوار به دیوارمان. چرا باید در آن موقع شب دلتنگ همسایه شوم. تمام ذهنم شد زن همسایه. تا صبح دق می‌کردم. آمدم نوشتم. آرام گرفتم. بعد یاد سوالی افتادم که ریلکه از شاعر جوان پرسیده بود، به خودت رجوع کن. ببین اگر ننویسی می‌میری؟ من می‌مردم. نوشتن مسکنی بود که می‌توانستم با آن آرام بگیرم. تا صبح می‌توانستم صبر کنم. زن همسایه زیاد می‌خوابد. هنوز بیدار نشده است؛ اما من با نوشتن آرام گرفته‌ام و دیگر به زن همسایه فکر نمی‌کنم.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

 

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. گاهی دلم خیلی برای کودک درونم تنگ می‌شه. ا ن لحظه دلم می‌خواد بدون ترس از قضاوت دیگران عروسک بازی کنم. از زیر بوته ها بنفشه بچینم و ریه‌هام رو از عطرشون پر کنم.
    عالی بود لیلا جان.

  2. وااای خیلی خوب بود
    آره واقعن هر وقت که با کودک درونمون همراه شیم زندگی قشنگ تر میشه، زنده تر میشیم.
    این نوشتنو آییی گفتی
    منم با همین دارم آرامش میگیرم
    و چقدر عمیقن آدم آروم میشه
    بدون اینکه دردشو به دیگران بگه خودش خودشو درمون میکنه

    راستی ای اف تی یادم افتاد لیلون
    من خودم پارسال و امسال استرس زیادی داشتم و آشفته بودم با همین ای اف تی خیلی خیلی آروم شدم
    حتمن بخون دربارش و امتحانش بکن عزیزم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.