لیلا علی قلی زاده

به وقت تولد

هوس عدس‌پلو کرده بودم. یاد روزهایی که با مادر به سفره حضرت ابوالفضل می‌رفتیم، افتاده بودم. چه عدس‌پلوهایی بود. مرغ ریش‌ریش و هویج خلالی و پیاز سرخ‌کرده طعم جادویی به آن غذاها می‌بخشید. خیلی وقت است که دیگر سفره حضرت ابوالفضل نرفته‌ام. اصلاً یادم نمی‌آید آخرین بار کی بود. می‌خواستم عدس‌پلو بار بگذارم.

مرغ را از یخ‌زن درآورده بودم تا یخش باز شود. بعد به سراغ کارم رفته بودم. امروز بیشتر از هرروز دیگر نوشته بودم. آن‌قدر غرق نوشتن شده بودم که ناهار را به‌طور کل فراموش کرده بودم. بوی خورشت لوبیا سبز در خانه پیچیده بود. فکر کردم شاید برای همسایه‌ها باشد؛ اما خانه ما که نزدیک هیچ همسایه‌ای نبود. بوی خورشت لوبیا سبز مرا یاد پدرم می‌انداخت. با خودم گفتم از آخرین باری که دیدمش خیلی می‌گذرد. تلفن را برداشتم. به او زنگ زدم. حالش را پرسیدم. پدرم می‌خندید. خوشحال بود. گفتم دلم برایتان تنگ‌شده است. کاش فرصت کنید و به خانه‌مان بیایید. پدرم خندید و گفت: «انشالله فرصت بشود میاییم.»

این بو حسابی مستم کرده بود. رد بو را گرفتم تا به آشپزخانه خودمان رسیدم. مهری پشت میز نشسته بود و سالاد شیرازی درست می‌کرد.

گفتم: «می‌خواستم عدس‌پلو درست کنم. پس مرغی که اینجا گذاشته بودم کجاست؟» خندید و گفت: «داخل فریز. ما هوس خورشت لوبیا سبز کردیم.» دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و با تعجب به مهری نگاه کردم. او دوباره خندید و چشم‌هایش را از من پنهان کرد. سروقت غذا رفتم و گفتم کاش پدرم اینجا بود. او عاشق این خورشت است. مهری گفت: «بله می‌دانم هزار بار گفته‌اید.» راستی هزار بار گفته بودم و خودم یادم نبود. به او گفتم: «می‌روم در باغ کمی قدم بزنم.» گفت: «لباس گرم بپوشید، هوای بهار دزد است. سرما می‌خورید.» مهربانی‌اش انتها نداشت.

نمی‌دانم چرا امروز حوصله نداشتم. همیشه روز تولدم که می‌شد بی‌حوصله می‌شدم. حتماً امروز هم روز تولدم است. پس چرا هیچ‌کسی به من تبریک نگفته است. امروز از صبح گوشی‌ام را ندیده بودم. حتماً جایی گذاشته‌ام، حواسم نیست. راستی امروز چندم است. دلم می‌خواست تا ساحل بروم؛ اما ماشینم خراب بود. پیاده هم تا دریا راه زیادی بود. کنار حوضچه نشستم و به تماشای اردک‌ها مشغول شدم. صدای زنگ خانه آمد. حتماً همسر و دخترم بودند. به سمت در رفتم؛ اما آن‌ها که زنگ نمی‌زنند. نمی‌دانم شاید امروز دلشان می‌خواهد که زنگ بزنند. در را باز می‌کنم.

چیزی که می‌بینم را باور نمی‌کنم. پدر، مادر، خواهر و شوهر خواهرم پشت در هستند. خودم را در آغوش پدرم می‌اندازم و پدرم در گوشم آرام می‌گوید: «تولدت مبارک دخترکم.»

بعد همسر و دخترم هم از پشت در با چند بادکنک ظاهر می‌شوند. همه کادوهایشان را می‌دهند. مهری یک پیراهن به من می‌دهد. یک پیراهن با طرح گل‌های آفتابگردان، فکر می‌کردم برای خودش است.

آخر شب همه هدیه‌ها را با دقت تا می‌کنم و یک‌گوشه می‌گذارمشان. هدیه مهری از همه زیباتر است. با دست‌های خودش آن را برایم دوخته است. دلم برایش تنگ می‌شود. همه خوابیده‌اند. پاورچین بی آنک کسی را بیدار کنم، به سراغ اتاقش می‌روم. تختش خالی است. هیچ‌کسی آنجا نیست. روی تخت می‌نشینم و بالشت مهری را در آغوش می‌گیرم. عطر شیرین دارچین دارد. مهری در قاب در ظاهر می‌شود. خودم را در آغوشش می‌اندازم. دستانش را دورم حائل می‌کند و گرمای وجودش، تمام وجودم را دربرمی گیرد. خوابم می‌برد. صبح با صدای مادرم از خواب بیدار می‌شوم. مهری بازهم رفته است.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. باز هم نتوانستم مرز بین داستان یا واقعیت را متوجه شوم و این بخاطر نگارش قوی متن است . حتی نمیتوانم بفهمم مهری وجود خارجی دارد یا فقط خیال است . هر چه هست ، نوشته‌هایتان مرا مجذوب خود کرده به نحوی که در هر فراعتی که دست میدهد خودم را به این‌جا می رسانم و یک موضوع را انتخاب و آن را در کمال آرامش و با طمانینه چند بار مطالعه می‌کنم .

    1. گاهی هیچ مرزی بین خیال و واقعیت وجود نداره. یک خیال زیبا یک روز به واقعیت می پیونده. بهرحال که مهری ده سال پیش روی یک صفحه کاغذ اومد اما خیلی واقعی نبود. اما جند روز پیش واقعی شد و توی تک تک لحظه هایی که از خستگی نای هیچ کاری نداشتم، به دادم رسید. انگار دو نفر شدم. یک بار مهری و بار دیگر خودم.
      خوشحالم که داستانم رو دوست داشتید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.