بیچارگان داستان زندگی آدمهای بدبخت و درماندهایست که از فرط بیچارگی به مرگشان راضی شدهاند.

این روزها چند کتاب را به طور همزمان می خواندم یکی از آنها کتاب بیچارگان اثر فیودور داستایفسکی بود که به سبک نگارش نامه نوشته شده بود. نامه ها میان یک دخترک جوان و یک مرد میانسال که به نوعی خویشاوند بودند، رد و بدل می شد و نامه ها با صداقت از تمام جریان ها و اتفاقات روزانه شان پرده برداری می کرد. چیزی که در رمان بیچارگان مشهود است فقر سمجی است که گریبانگیر بیشتر شخصیت های داستان است. اما با وجود فقر مطلق، قهرمانان داستان، رافت و مهربانی خودشان را حفظ می کنند و مدام در حال کمک کردن به یکدیگر هستند. در آخر دختر در حالی که از فقر به تنگ آمده و بر اثر کار زیاد رنجور و نحیف و بیمار شده است به درخواست یکی از خویشاوندان ثروتمندش تن در می دهد و با او ازدواج می کند و آخرین نامه از جانب مرد است.
مرد از روزی که دخترک تصمیم ازدواجش را با او در میان گذاشته به بستر بیماری افتاده است . او در نامه آخر اذعان می دارد که می داند دخترک با آن مرد خوشبخت نمی شود و ای کاش که دختر با او ازدواج نمی کرد و ای کاش او مانع رفتنش شده بود. پشت جلد این کتاب نوشته شده است: «رمان بیچارگان، رمانی کوتاه در قالب مکاتبه است که در زمستان ۱۸۴۴- ۴۵ نوشته و بازنویسی شده است. وقتی دستنویس ان را به دوستش داد. ان دوست همراه دوست دیگری تا سپیده دم کتاب را به اتمام می سانند و صبح زود به سراغ داستایفسکی رفته و او را از خواب بیدار می کنند و برای شاهکاری که آفریده به او تبریک می گویند. نکراسوف آن را با خبر این که «گوگول تازه ای ظهور پیدا کرده است » نزد بلسینکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظه ای تردید بر حکم نکراسوف مهر تایید زد. روز بعد بلسینکی با دیدار داستایفسکی فریاد زد:«جوان، هیچ می دانی، چه نوشته ای؟… تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی.» داستایفسکی سی سال بعد این صحنه را«شعف انگیزترین لحظه حیاتش» خواند.»
واقعیت این بود که با خواندن پشت جلد این کتاب وسوسه شدم که این کتاب را بخوانم.
البته قراری که با خودم گذاشته بودم که از یک نویسنده کتاب های زیادی بخوانم تا با سبک نوشته هایش آشنا شوم، هم بی تاثیر نبود.
بنابراین به سراغ این کتاب آمدم ولی آن طور که باید این کتاب تاثیر شگرفی روی من نداشت و یا اینکه چند صحنه درام هم در داستان بود، ولی آن طوری که باید به آن صحنه ها پرداخته نشده بود و بیشتر روی فقر و بدبختیشان متمرکز شده بود. انگار زمانی که فقر حضور دارد نباید به دنبال عشی پرشور باشیم.البته شاید آب و هوای سرد روسیه روی نوشته هایش هم کم تاثیر نداشته باشد. درواقع او و خیلی از نویسنده های روسی، قادر نیستند به صحنه های عاشقانه طوری بپردازند که تو با عمق وجودت احساس کنی در آن صحنه حضور داری.بهرحال شاید از نظر آن منتقد، یک داستان شاهکار بوده باشد اما چندان چنگی به دل نمی زد. داستان متن روان و سلیسی داشت که شاید ترجمه خشایار دیهمی هم بی تاثیر نبوده باشد اما با سلیقه من به عنوان خواننده هماهنگی نداشت و یکی از دوستانم درباره داستایفسکی گفته بود که نوشته هایش سراسر درد و رنج است و با آن کنار نمی آیم. اما من زمانی کتاب را خواندم که درد و رنج بر جامعه ام مستولی بود و نوشته هایش چندان با روحیات و حال روزم غریب نبود. اما احساساتی که در کلمات بیان می شد چندان برایم واقعی نبود و حس می کردم به نوعی احساسات تصنعی است. مثلا در جایی که از عشق خود به دخترک می گوید، من به خود می گویم عاشق باید اهل عمل باشد، شهامت داشته باشد و اجازه ندهد معشوقه اش را براحتی از جلوی چشمانش دور کنند. نه اینکه تنها بر بستر بیماری بیفتند. حتی می گویم باید کاری غیر معقول هم بکند اما اینکه فقط از دور رفتن معشوقه اش را نظاره گر باشد و بعد در بستر بیماری بیفتد حس خوبی به من نمی دهد و بدتر از اینکه مدام در نوشته هایش اظهار عشق کند و تمام تلاشی که برای یک زن می کند در خرید چند دست لباس و…باشد. دوباره در آخرین نامه ای که شاید هیچ وقت به دست معشوقه اش نرسیده باشد بازهم از این چیزها حرف بزند. «به چه درد تو می خورد این بیکوف؟ چه چیزی یکدفعه او را برای تو اینقدر جذاب کرد؟ شاید برای این بود که برایت دائم دالبر می خرد، شاید برای همین است؟ اما منظورم این است که دالبر به چه دردی می خورد؟ نه دالبر به چه دردی می خورد؟ منظورم این است که، مامکم، دالبر آشغال است! مسئله مرگ و زندگی یک آدم است، و آن وقت تو دنبال دالبر هستی-دالبر آشغال!،بله دالبر آشغال است، لته کهنه است- همین است، لته کهنه. بگذار قسط اول حقوقم را بگیرم، خودم برایت دالبر می خرم؛ دالبر می خرم،» و همینطور ادامه می دهد. در واقع او یک کارمند ساده دل و خوش قلب دولتی است که حقوق بخور نمیری دارد و ان را هم مرتب برای یک دختر خرج می کند و در تمام این مدت متوجه نشده است که دخترک به این چیزها اهمیتی نمی دهد و اگر برای فراهم کردن مقدمات عروسی اش چنین اراجیفی را می نویسد صرفا از ذهن مشوش او برآمده و شاید او منتظر است که مردی که مرتب در نامه به او اظهار عشق کرده، کاری بکند اما آن مرد هیچ نمی کند و این بی عملی ها چندان به مذاق من خواننده خوش نمی آید. کاش برای این رمان پیان بهتری نوشته می شد. پایانی که پایانی بر بیچارگی آنان باشد. اما این رمان به قول آن دوست سراسر درد و رنج است و نقطه های روشنش هم خیلی کوتاه هستند و بعد آن دوباره تاریکی داستان را فرا می گیرد.
جملاتی از متن رمان بیچارگان
دیروز خوشبخت بودم – بیاندازه و بیش از تصور خوشبخت بودم! چون تو دخترک لجبازم، برای یکبار هم که شده، کاری را کردی که من خواسته بودم. شب، حدود ساعت هشت، بیدار شدم (مامکم، میدانی که بعد از انجامدادن کارهایم چقدر دوست دارم یکی دو ساعتی چرتی بزنم). شمعی پیدا کردم و دسته کاغذی برداشتم، و داشتم قلمم را میتراشیدم که یکدفعه تصادفاً چشم بلند کردم – و راست میگویم دلم از جا کنده شد! پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچارهٔ من چه میخواهد! دیدم گوشهٔ پردهٔ پنجرهات را بالا زدهای و به گلدان گل حنا بستهای، دقیقاً، دقیقاً همانطوری که بار آخری که دیدمت گفته بودم؛ فوراً چهرهٔ کوچولویت در برابر پنجره برای لحظهای از نظرم گذشت که از آن اتاق کوچولویت مرا این پایین نگاه میکردی و به فکر من بودی. و آه، کبوترکم، چقدر دلم گرفت که نتوانستم چهرهٔ دوستداشتنیِ کوچولویت را درست ببینم!
چه به سرم خواهد آمد، سرنوشتم چیست؟ بدتر از همه این است که هیچ یقینی ندارم، آیندهای ندارم، و حتی نمیتوانم حدس بزنم چه بر سرم خواهد آمد. به گذشته هم میترسم نگاه کنم. گذشته چنان پر از بدبختی است که فقط یادش کافی است تا دلم را پارهپاره کند.
خاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دستکم برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقتهایی که دل آدم پُر است، بیمار است، در رنج است و غصهدار، آن وقت خاطرات تروتازهاش میکنند، انگار که یک قطرهٔ شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت میافتد و گل بیچارهٔ پژمرده را که آفتاب تند بعدازظهر تفتهاش کرده شاداب میکند.
ماندن در گوشهای که به آن عادت کردهای یکجورهایی بهتر است، حتی اگر نیمی از اوقات به غم و غصهخوردن بگذرد.
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگیاش را به سادگی یک ترانه بیان میکند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی میکند کمکم خیلی چیزها یادش میافتد، حدس میزند، و آنچه تابهحال برایش مبهم و گنگ بوده روشن میشود.
بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند تا بدبختیشان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود.
آدمهای بیچاره بوالهوسند – یعنی طبیعت آنها را اینطوری ساخته است. این بار اولی نیست که چنین چیزی را احساس میکنم. آدم بیچاره همیشه مظنون است، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه میکند و پنهانی هر آدمی را که میبیند گز میکند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه میکند، و با دقت به هر کلمهای که به گوشش میرسد گوش میدهد – آیا دارند درباره او حرف میزنند؟ آیا دارند میگویند که به چیزی نمیارزد، و آیا فکر میکنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه میماند؟ و وارنکا، همه میدانند که یک آدم بیچاره از یک تکهگلیم پارهپوره هم بیارزشتر است و نمیتواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلمانداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است.
چرا اصلاً همیشه باید آدمهای خوب در بدبختی به سر ببرند، درحالیکه خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر میرود؟
آدمهای ثروتمند از فقیرهایی که به صدای بلند از بختشان شکوه و شکایت میکنند خوششان نمیآید – میگویند اینها سمج هستند و مزاحمشان میشوند! بله، فقر همیشه سمج است – شاید غرولُند این گرسنهها خواب را از سر ثروتمند بپراند!