لیلا علی قلی زاده

تغییر دید در گذر زمان

وقتی این تصویر رو به دخترم نشون دادم گفت مامان دماغش خیلی زشته. چشماشم اگه مژه داشت بهتر بود. راستی چرا همه نقاشی هات مرده من جای تو بودم یه دختر می کشیدم.

بچه که بودم در سودای کشیدن زیباترین دختر جهان روزها را به شب می رساندم . آنقدر در کشیدن این نقاشی ها به زعم خودم تبحر پیدا کرده بودم که درآمد اندکی هم از فروش آن ها عایدم شد. زیبایی از نگاه کودکان با زیبایی از دید کسی که سن و سالی از او گذشته است متفاوت است. چیزی که در ظاهر زیبا باشد قطعا زیباست. اما روز بروز با پخته شدن آدمی زیباشناسی او تغییر می کند. دیگر به ظواهر امر اهمیت نمی دهد و بیشتر از آنکه ظاهر کسی یا چیزی برای او جذاب و زیبا باشد، به باطن و محتوای آن توجه می کند.

آن روزها فکر می کردم دخترها باید چشم های درشت با مژه های پرپشت داشته باشند تا زیبا به نظر برسند. لباس های چین دار با رنگ های پاستیلی یا رنگ های تند و چشم نواز پوشیده باشند. در واقع هر چه رنگ و لعابشان بیشتر باشد زیباتر هستند. یادم می آید در آن دوران یکی از اقواممان که گوش واره های بزرگی داشت و موهایش را آلاگارسون می کرد و خط چشمی پهن می کشید در نگاه ما کودکان، زیباترین بود. در سال ششم تحصیل، دوستی داشتم که نقاشی هایش از من به مراتب بهتر بود. او با تبحر و مهارتی بسیار تصاویری از دختران خواننده و رقاصه را می کشید و می گفت همه این ها را از آن صفحه جادویی یاد گرفته است. اما صفحه جادویی ما فقط سه کانال بیشتر نداشت که آن هم فقط ایکیو سان و اوشین را  نشان می داد و من نقاشی آنها را از بر بودم. دلم می خواست من هم همانند او چنین نقش هایی را می کشیدم اما نمی توانستم. تلاش های مذبوحانه من فقط یک کپی بسیار زشت از کارهای آن دوست که از قضا دوستی لقب داشت، بود. و من از تمام همکلاسی هایم فقط نام فامیل او و دخترعمویش را یادم می آید و انگار که در آن سال همکلاسی دیگری نداشته باشم از مابقی نه نامی به یاد دارم نه تصویری مبهم از چهره شان ولی آن دو دخترعمو را به دو دلیل خوب به یاد دارم یکی اینکه فامیلیشان متفاوت بود یکی خدیوی و دیگری دوستی و دوم این که هر دو نقاشی های زیبایی می کشیدند و من که شیفته نقاشی بودم، توجه بیشتری را به آنها نشان می دادم. یادم است آن سال معلم هم نداشتیم و بیشتر وقتمان به نقاشی می گذشت. بله می گفتم که آن ها را خوب به یاد می آورم. خیلی زود از کشیدن آن تصاویر ناامید و دلسرد شدم.

یک شب بعد از دزدیده شدن ماشینم با حفظ آرامشم این نقاشی را کشیدم. دخترم گقت:«مامان دزد ماشینت این شکلیه؟»

اما وقتی مادرم علاقه من را به نقاشی دید، من را به فرهنگسرای محله برد و اسمم را در کلاس نقاشی ثبت نام کرد اما آنجا هم چندان خوب نبودم. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که من برای نقاشی استعداد کافی ندارم. نمی توانستم از هیچ تصویری کپی کنم. موقع کشیدن چشم، ابرو، لب و دهن دوباره دچار همون آرمان گرایی کودکی می شدم و می رفتم سراغ خیال خودم و در نهایت نقشی که می کشیدم هیچ شباهتی با تصویر اصلی نداشت. من خیال پرداز بودم و نمی توانستم توی واقعیت زندگی کنم. بعدها که ذهنم رشد کرد از دام اون دخترهای دلربا رها شدم . اشتباه نکنید بازهم قادر نبودم از چهره کسی را نقاشی کنم این بار در خیال خودم، هر وقت قلم را در دست می گرفتم نگران بینی قلمی و چشم های شهلا و لب های قلوه ای نبودم. هر کاری دلم می خواست می کردم. چشم ها رو از قصد کج و کوله می کشیدم و از کشیدنشان لذت هم می بردم. نقاشی ها همه و همه مال خودم شده بود و عاشقشون می شدم. عاشق اون مردی که می خواستم با دماغ بیضی بکشمش و یهو می دیدم چقدر شبیه گوزن شده و و بعد المان های گوزن رو بهش می دادم یا عاشق اون زنی که نا خوداگاه با چشم های ریز و بینی نوک تیز شبیه پرنده می شد. حداقلش این بود که دیگه کپی نبودند و من دیگه به خاطر آرمان گرایی که با توانایی هام هماهنگی نداشت، دست از کار نمی کشیدم.

و این منم دختر بچه ای که دست از آرمان گرایی برداشته و در حال کشف دنیای درون و بیرون است.

اگه انتظاری که از خودت داشته باشی با توانایی هات مطابقت نداشته باشه، از خودت نا امید می شی و دیگه نمی توانی برای رسیدن به هدفت ثابت قدم بمونی. برای قدم برداشتن در مسیر هدف، شناخت و آگاهی از نقاط ضعف و قوت خیلی ضروری می باشد. تمرکز من فوق العاده کم بود و بعضی کارها نیازمند تمرکز زیاد است. بنابراین از کارهایی که نیاز به تمرکز بالا بود، دست برداشتم و به سراغ کارهایی رفتم که بیشتر از دقت و تمرکز و واقع نگری نیازمند خلاقیت و خیال بود. مدتی بود که نقاشی نمی کشیدم اما الان سه هفته ای میشه که دوباره دست به قلم شدم.خیال های بچه گانه ای را روی کاغذ نقش می کنم . درست در ساعات پایانی روز که خستگی امانم را بریده است دست به قلم می شوم. طرح و رنگ را با هم می آمیزم تا سختی روزگار را با رنگ ها تلطیف کنم.  

لیلا علی قلی زاده

یک پاسخ

  1. با این که اسم این قسمت از بوم واژه تغییر دید در گذر زمان بود ولی عملا چیزی که اتفاق افتاد تداوم همان اشتیاق ها برای کشیدن نقاشی و تلفیق رنگ ها بود . در وهله اول این که چه چیزی را صورتگری می کنیم مهم نیست . مهم دست به قلم و رنگ بردن است . البته این که از چه رنگ هایی استفاده می کنیم و یا به چه رنگ هایی می رسیم هم مهم است . مثلا استفاده از رنگ قهوه ای یا تلاش برای رسیدن به آن با مخلوط کردن چند رنگ یعنی این که محل زندگی و منزل ما مکان امن و مفرح و توام با آسایشی برای ما نمی باشد . خوشبختانه انبساط خاطری که در پایان یک روز پر مشغله ، توسط ترکیب رنگ ها به شما می رسد دست کمی از یک استراحت جانانه و نوشیدن دمنوش در یک عصر پاییزی ندارد .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.