لیلا علی قلی زاده

این داستان پایان ندارد

فریاد زد: «آخ.»

پشت میز نشسته بودم و به پایان داستانم فکر می‌کردم. سرم را از پشت پیشخوان آشپزخانه بالا بردم و به او نگاه کردم و گفتم: «باز کجات رو سوزوندی؟»

رنده دستش بود و با حرص گفت: «نمی‌بینی؟ با رنده دستم رو بریدم. خیلی می‌سوزه. صد دفعه بهت گفتم یه‌دونه از این خردکن‌ها بگیریم. پولا رو الکی حیف و میل کردی و دلت نیومد برای من یه خورد کن بگیری. حالا با این دست چه جوری کار کنم؟»

گفتم: «آخه مگه صبح نگفتی کشمش و ماست بگیرم برای آبدوغ خیار، پس رنده دیگه چه صیغه‌ای بود؟»

گفت: «خیارا رو می‌خواستم رنده کنم. دوستم رنده می‌کنه. خیلی بهتر می‌شه.»

گفتم: «می‌خوای من بیام رنده کنم و تمومش کنم؟»

گفت: «اون که باید بیای. من که دیگه نمی‌تونم با این وضعیت کاری کنم. فقط ماستمالی نکنی‌ها و ته خیارا رو همینجوری نریزی تو ظرف. باید سبزی‌ها رو هم ریز ریز خورد کنی. سیب‌ها رو هم نگینی خورد کنی. رنده نکنی‌ها. سیب رو رنده کنی سیاه میشه. من خوشم نمیاد.»

از دست و پا چلفتی بودنش حرصم گرفته بود. شاید هم از سر لجاجت بود. نمی‌دانم. هر وقت می‌آمدم پای داستانم، یک بلایی سر خودش می‌آورد و من مجبور بودم داستانم را رها کنم و کارهای خانه را انجام دهم. با این کارهایش پایان داستان پا درهوا مانده بود. دستوراتش را که داد، دستمالی دور دستش پیچید و رفت روی مبل یله شد. کنترل ماهواره را برداشت و مستقیم زد روی یکی از شبکه‌هایی که سریال ترکیه‌ای پخش می‌کردند. چند ثانیه مانده به شروع سریال.

وقتی می‌نوشتم، دوست نداشتم تلویزیون روشن باشد، حالا خیالش راحت شده بود که نمی‌نویسم و انگار از قصد دستش را با رنده زخمی کرده بود که به سریالش برسد.

فکر کردم همه‌اش تقصیر خودم است. اگر سال پیش پول‌هایم را با برادرم یک کاسه نمی‌کردم تا کار و کاسبی راه بیندازم و برادرم سرم را کلاه نگذاشته بود، حالا اینطور زبانم کوتاه نبود. برادرم بد بلایی سرم آورده بود. دیگر نمی‌توانستم کلاهم را بالا بگذارم. از سال پیش پایان داستان روی دستم مانده بود و همه‌اش تقصیر آن اتفاق بود. زنم خیلی گفته بود که باید سندی باشد و من گفته بودم این چیزها بین خواهر و برادرها فقط کدورت می‌آورد و او با اینکه زیاد اهل قرآن خواندن نبود، به آیه‌ی معامله در سوره‌ی بقره هم استناد کرده بود و من از سر لجاجت با او و به خاطر اعتماد بی‌جایم به روابط خواهر برادری، به حرفش گوش نداده بود و آن کلاه بزرگ سرم رفته بود و حالا بی‌برگ و نوا شده بودم.

سرخورده رفتم سمت آشپزخانه و به این فکر کردم که چطور می‌توانم این وضعیت را درست کنم؟ شاید باید نوشتن را برای مدتی کنار بگذارم و بروم سراغ کسب و کاری پردرآمد. یعنی این وضعیت درست می‌شود؟ پس پایان داستانم چه می‌شود؟ یعنی این داستان پایانی دارد؟ نمی‌دانم.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.