سوء تفاهم در پایهای از ابهام
با صدای محمد همگی به طویله رفتیم. آخورها باز بودند. مادر با بهت به جای خالی گاوها نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
پدر رو به محمد گفت: «تو خوب بسته بودیشون؟»
محمد بدون ذرهای تردید در تخم چشمهای پدر نگاه کرد و گفت: «معلومه. مگه تا حالا خطایی ازم سر زده که بهم شک میکنین؟»
فاطمه گفت: «باید کار خودی باشه. مگه میشه گاوها رو از طویله ببرن بیرون و هیچ صدایی ازشون در نیاد. بابا من خوابم سبکه. دیشب هیچ صدایی نبود.»
بعد همگی سرهایشان را به سمت من چرخاندند و نگاهشان را به من دوختند. وقتی اینطور نگاهم میکردند، معذب میشدم و مثل گناهکارها رفتار میکردم. اگر چندثانیه بیشتر نگاهشان کش میآمد، به تمام گناهان کرده و نکردهام اعتراف میکردم. صدای کوکب خانم ناجی من شد. با صدایی بلند مادرم را صدا میکرد. مادرم با صدای او از بهت بیرون آمد و از طویله بیرون رفت. بقیه هم به دنبال او.
کوکب خانم با تکان دادن هیجانی سر و دستش گفت: «عفت خانوم، صبح نزدیک اذون، یه ماشین باربری رو دیدم از سمت خونهی شما میاومد، به سلامتی جابجایی دارین؟ چه بیخبر؟ ما بدی در حقتون کردیم که بیخبر دارین میرین؟»
مادر هاج و واج با دهانی نیمهباز به کوکب خانم که بیوقفه حرف میزد، خیره شد و گفت: «والا نمیدونم از چی حرف میزنین. آخه برای چی؟ فاطمهی ما مگه تازه نامزد نکرده؟ مگه میشه همچین چیزی؟»
پدر گفت: «آخه کی اون وقت صبح اسبابکشی میکنه؟ نکنه دزد گاوای ما بوده؟»
محمد گفت: «همچین چیزی میشه؟ چه جوری اومده که ما هیچ صدایی نشنیدیم؟ گاوا رو مگه میشه بیصدا بار ماشین کرد؟»
پدر گفت: «من همیشه اذون صبح بیدار میشدم. چرا پس امروز خواب موندم؟»
مادر گفت: «منم خواب موندم. خیلی سنگین بودم.»
محمد گفت: «اون دوغ رو خودت درست کرده بودی مادر؟»
مادر گفت: «خوب معلومه. نکنه فکر کردی مثل زنای شهری میرم مغازه و دوغ میگیرم.»
فاطمه ساکت بود. سرتاپایش در حال لرزیدن. هیچکسی حواسش به فاطمه نبود. تنها من فاطمه را دیدم. گفتم: «چته؟ دوتا گاوه دیگه. نترس بابا بیجهاز نمیفرستت خونهی شوهر.»
با حرف من همگی به سمت فاطمه برگشتند. فاطمه گریهکنان گفت: «دوغ رو ناصر آورده بود. گفت از شیر گاومیشهای عموش درست کرده، ولی سپرد به شما نگم. گفت شاید مادرت خوشش نیاد که من در غیابشون اومدم خونتون. بخدا هیچ کاری نکردیم. فقط با هم حرف زدیم.»
پدر دو دستی زد توی سرش و رو به مادرم گفت: «بیا اینم دختری که تربیتش کردی. حالا اگه قیدش رو بزنه چی؟ این بیآبرویی رو چه جوری میخوای جمع کنی؟»
کوکب خانم کجکج به فاطمه نگاه کرد و گفت: «تقصیری هم نداره. چقدر گفتم دخترتون رو زودتر شوهر بدین. ادای این شهریها رو دراوردین و گذاشتین درس بخونه. خوب دلش خواسته، نتونسته جلوی غرایزش رو بگیره. تقصیرش چیه؟ بدتون نیادا. تقصیر از خودتونه.»
دیگر قصهی گاوها فراموش شده بود و همه حواسشان به فاطمه پرت شده بود.
مادر گریه کنان نشست روی زمین و گفت: «همین الان میبرمت شهر پیش دکتر. اگه بخدا کاری کرده باشی به ولای علی با این دستای خودم خَفَت میکنم.»
محمد گفت: «کاری کرده باشه یا نکرده باشه، دیگه نمیشه دهن این مردم رو بست. همین کوکب خانم پاش رو که از اینجا بذاره بیرون، میره جار میزنه که ال شده و بل شده. تنها راهش اینه که ناصر بیاد و زودتر عقدش کنه.»
مادر به سمت فاطمه یورش برد. پدر به موقع خودش را حایل قرار داد وگرنه فاطمه با آن هیکل نحیف و استخوانیاش نعش زمین میشد. پدر مادر را به سمت پلههای بهارخواب برد. مادر روی پلهها نشست و در حالی که سرش را میان دو دستش گرفته بود، گفت: «میشه دختر رو بدون جهاز داد؟ اصلاً خانوادهی نامزدش قبول میکنن؟ نامزدی رو پس میگیرن.»
کوکب خانم که خیال رفتن نداشت و میخواست تمام وقایع را در حافظهاش ضبط کند، گفت: «رقیه خانوم از اون مادرشوهراست. اگه حالا هم به خاطر گند پسرش چیزی نگه تا قیام قیامت به دخترت سرکوفت میزنه. دختر بیجهاز باید بره کنیزی مادرشوهر رو بکنه. فاطمه آخه این چه کاری بود کردی؟»
فاطمه فقط گریه میکرد و گاهی میان هقهقش میشنیدم که میگوید: «بخدا هیچ کار نکردیم. فقط چند دقیقه نشست و بعدم رفت.»
محمد دوباره به حرف آمد و گفت: «اصلاً چطوره از اینجا بریم؟ بریم شهر. حالا که دیگه گاوی هم نیست، بهتره بریم.»
وقتی حرف گاو شد، پدر گفت: «نکنه توی اون دوغا چیزی بوده باشه. شاید واسه همینم گفته به کسی نگو. آره خودشه. پسرهی قالتاق. بیخود به این دختر شک کردیم. کار کار خودشه. میگفت یه کار و کاسبی خوب که راه بندازه میاد دست فاطمه رو میگیره میبره. آره چطور دلش اومد از پدر زن خودش دزدی کنه.»
کوکب دوباره به حرف آمد: «وقتی اومد خواستگاری یدونه دخترت، چندباری خواستم بهت بگما که دستش کجه. توی مدرسه هم انگار از کیف بچهها دزدی میکرده. بیخود نبود که اومد خواستگاری فاطمه. آخه این همه دختر ترگل و ورگل و سن پایین چرا باید بیاد خواستگاری دختر تو. نگو نقشه داشته.»
محمد گفت: «آخه تو بچگی آدم هزارتا شیطنت میکنه. نمیشه که اون رو ملاک قرار بدیم.»
هقهق فاطمه بیشتر شد. مادر گفت: «آخه اونا اهل نماز و روزهان. مگه میشه دستش کج باشه. همچین چیزی میشه؟»
کوکب خانم گفت: «بدتون نیادا. شما زیادی سادهاین. به همه اعتماد میکنین. شمرم اهل نماز و روزه بود، نبود؟»
همان موقع سر و کلهی ناصر پیدا شد. ناصر با موتورش و لباس پاسدارها آمده بود. این اولینبار بود که ناصر را در آن لباس میدیدیم. ناصر بدون توجه به ظاهر نزار فاطمه رو به پدرم کرد و گفت: «اذان صبح توی ایست بازرسی یه ماشین باربری رو گرفتن، دوتا گاو توش بود که انگار یه چی بهشون خورونده بودن، صداشون در نمیاومد. مامورای پایگاه به راننده و شاگردش مشکوک شدن و نگهشون داشتند تا بریم از اهالی پرسوجو کنیم ببینیم که کسی گاوش گم نشده که من یه چیزی گردن یکی از این گاوا دیدم که من رو یاد گاوای شما انداخت. گاوا توی طویلهان؟»
پدر گفت: «نه. فکر میکنی این موقع صبح چرا اینجا جمع شدیم و تو سر خودمون میزنیم؟»
ناصر سرش را چرخاند و یکیکمان را از نظر گذراند و بعد نگاهش روی چهرهی گریان فاطمه ثابت ماند و گفت: «فاطمه به خاطر گاوا اینطور گریه میکنی؟ میدونستم دوستشون داری ولی نه تا این حد. آخه دختر گاو چه ارزشی داره که اینطور چشمات رو اشکی میکنی؟ حالا هم که الحمدالله پیدا شد. مال حلال اینجوریه به صاحبش برمیگرده. یه تکپا لطف کنین بیایین پایگاه، امضا بدین و گاوا رو تحویل بگیرین.»
فاطمه همچنان گریه میکرد. ناصر مستاصل شده بود و گفت: «چی شده؟ چرا اینجوری میکنی تو؟»
هیچ کسی حرفی نمیزد. من گفتم: «اگه یه نفر پشت شما یه حرفی بزنه؟ چی کار میکنین؟»
پدر و مادر هر دو به من چشم غره رفتند.
کوکب خانم بیصدا در حال عقبعقب رفتن و دور شدن از معرکه بود.
ناصر گفت: «نکنه پشت من چیزی گفتین؟ فاطمه یعنی اینقدر من رو دوست داری که به خاطر من گریه میکنی؟ اشکال نداره. من حلال میکنم. دیگه گریه نکن.»
کوکب خانم که در حال رفتن بود، دوباره برگشت و گفت: «اینکه شما بدون حضور مادر و پدر فاطمه اومدین دیدنش، حرف و حدیث درست کرد. نباید این کار رو میکردین.»
ناصر گفت: «کوکب خانوم اولاً که ما به هم محرمیم و من میتونم بیام نامزدم رو ببینم و این اشکالی نداره. دوماً مادر یکم دوغ فرستاده بود که من اوردم برای خانوادهی نامزدم، وقتی دیدم نیستن چند دقیقه بیشتر نموندم و از ترس همین خاله زنک بازیها به فاطمه گفتم که لزومی نداره بگه که من اینجا بودم. یعنی شما سر صبح به خاطر این مسئله اشک فاطمه رو دراوردین؟»
هقهق فاطمه بند نمیآمد و گفت: «واسه خاطر یه چیز دیگست. روم نمیشه بگم.»
هیچ کداممان نمیتوانستیم بگوییم چه فکری در مورد او کرده بودیم. ناصر گفت: «حالا هر چی. بعد راجع بهش حرف میزنیم. آقا کریم حالا زودتر بیایید با هم بریم. باید یه شکایت هم علیهشون بنویسیم.»
حالا همهی ما به کوکب نگاه میکردیم.
پدر همراه ناصر رفت. کوکب بدون اینکه به اشتباهش اعتراف کند، گفت: «خوب حالا چرا اینجوری من رو نگاه میکنین؟ تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها. تازشم من که حرف دوغ رو نزدم. کی اول دربارهی دوغ گفت؟»
و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، راهش را کج کرد و رفت. فاطمه به مادرش گفت: «حالا چه جوری بگم که همچین فکری از ذهنم گذشته؟ حتمن خیلی ناراحت میشه.»
محمد گفت: «بیخیال همه چی رو بندازیم گردن کوکب خانوم. خداییش هم تقصیر اون بود.»
و این بار من گفتم: «نمیشه که. همینجا راستش رو بگی و حلالیت بطلبی بهتره تا اون دنیا سر پل صراط گیر بیفتی. خانم معلممون گفته اونجا به همین سادگیها از هیچی نمیگذرن.»
مادر از روی پلهها بلند شد و گفت: «خدا رو شکر که گاوا پیدا شدن و این قضیه هم فیصله پیدا کرد. فقط امیدوارم کوکب خانوم نره این ور و اون ور و راجع به این ماجرا چیزی بگه. بیایین بریم بساط صبحونه رو آماده کنیم. شاید آقا ناصر هم امروز صبحونه رو با ما بخوره.»
من و فاطمه دنبال مادر راه افتادیم و محمد همانجا ماند. چهرهاش از خشم قرمز شده بود. نمیدانم برای چه؟ لابد به خاطر پیدا شدن گاوها. دوباره کارش زیاد میشد و خبری از رفتن به شهر نبود.