لیلا علی قلی زاده

تمرینی برای به کارگیری تکرار

خواب بد

مادر تلفن کرد، گفت برگشته‌ایم به خانه.
دیگر نمی‌شود چیزی را از او پنهان کرد. تا در سفر بود، خیالم راحت بود که فرصت نمی‌کند سراغی از ما بگیرد. حالا که نزدیک است، پنهان‌کاری امری محال است. فردای همان روزی که رفت، طلاق‌نامه را امضاء کردیم. بدون های و هوی. هر دو شاهد از طرف او بودند. دوستانش. همه چیز را گذاشت و رفت. مدت‌ها بود که می‌خواست برود. می‌خواست مرا همراه خودش ببرد، من نمی‌توانستم. نه اینکه دلبستگی به خاک داشته باشم، نه. ولی تغییر برایم سخت بود. رها کردن شغلی که دوستش داشتم، رها کردن شاگردانم، رها کردن قوم و خویش با وجود این همه بیگانگی، همه برایم سخت بود. نمی‌توانستم با او به جایی ناشناخته پا بگذارم. حالا او رفته بود. فردای همان روزی که طلاق گرفتیم، رفت. تا رسید، برایم از آن سر دنیا عکس فرستاد. شاید هنوز امیدوار بود. امیدوار بود که همه چیز را رها کنم و دنبالش به آن سر دنیا بروم، ولی من در سکوت چایم را نوشیدم و چندثانیه‌ای به عکسش خیره شدم و بعد جایی روی کاغذ نوشتم، یادم باشد عکسش را چاپ کنم و در آلبوم بگذارم.
مادر تلفن کرد و گفت برگشته‌ایم به خانه و انتظار داشت برای دیدنش بروم. گفتم: «کمی سرم شلوغ است و تا آخر هفته فرصت نمی‌کنم.»

ناراحت شد. لحن صدایش تغییر کرد. سرد و بی‌احساس. اندیشیدم آن روزهایی که به او احتیاج داشتم و دائم در سفر بود چه؟ آن روزهایی که تا می‌فهمید بهروز سفر رفته، او هم بار و بندیلش را می‌بست و می‌رفت شمال چه؟ آن روزهای تنهایی من کجا بود؟ حالا هم تنها هستم با این تفاوت که دیگر می‌دانم این تنهایی دائمی است و بالاخره باید با آن کنار بیایم.
مادر تلفن کرد و گفت برگشته‌ایم به خانه و انتظار داشت که به دیدنش بروم و کمکش کنم که ساک سفرش را باز کند و لباس‌های این چند روز را بشویم و اتو کنم و در کمد جا دهم و او هیچ از من نپرسد که حالم چطور است و چطور این تنهایی را تاب آورده‌ام.
بالاخره که چه می‌فهمد. چند روز می‌توانم رفتن همیشگی بهروز را کتمان کنم؟ فکر کردم اگر بگویم از هم جدا شدیم چه می‌گوید؟ می‌گوید: «عقل نداشتی. از بس تنها گذاشتی بره سفر بالاخره ولت کرد و رفت.» اگر بگویم خودم نخواستم چه؟ باز هم می‌گوید: «از بس که بی‌عقلی. همه ارزوشونه یکی مثل بهروز رو داشته باشند که دائم ببرتشون سفر و تو…»

مادر تلفن کرد و گفت برگشته‌ایم به خانه و انتظار داشت که به دیدنش بروم و کمکش کنم که ساک سفرش را باز کند و لباس‌های این چند روز را بشویم و اتو کنم و در کمد جا دهم و او هیچ از من نپرسد و فقط بگوید که چقدر به او خوش گذشته است و چه کارها که نکرده است و دست آخر بگوید جایت خالی بود و تا بیایم لب به تشکر بگشایم بگوید هرچند تو با این جور جمع‌ها حال نمی‌کنی و فقط دلخوشیت به اینه که خودت رو تو چاردیواری مدرسه حبس کنی و نفهمد که چقدر زبانش تند و نیش‌دار است.
مادر تلفن کرد و گفت برگشته‌ایم به خانه و انتظار داشت که به دیدنش بروم و کمکش کنم که ساک سفرش را باز کند و لباس‌های این چند روز را بشویم و اتو کنم و در کمد جا دهم و او هیچ از من نپرسد و فقط بگوید که چقدر به او خوش گذشته است و از فلان فامیلشان بگوید که پولش از پارو بالا می‌رود و عروس فلان کس شده است و من یک معلم ساده شده‌ام که شوهرم جهان‌گرد است و یک‌جا بند نمی‌شود و اصلاً عین خیالش نباشد که من دیگر همسری ندارم. بالاخره که چه همه چیز را می‌فهمد و آن روز زخم‌های تازه‌ای شروع می‌شود.

تلفن زنگ می‌زند. شماره‌ایی با چندین صفر. فکر می‌کنم بهروز است و این اولین بار است که بعد از این همه مدت زنگ زده است و لابد می‌خواهد بگوید که چقدر آنجا خوش می‌گذرد و جای من خالی است. شاید هم می‌خواهد بگوید که من لیاقت نداشته‌ام وگرنه همراهش می‌شدم. در شک و دو دلی هستم تلفن را بردارم یا نه. قطع می‌شود و دوباره چند دقیقه بعد از نو زنگ می‌زند.

تلفن زنگ می‌زند. شماره‌ایی با چندین صفر. فکر می‌کنم بهروز است و این اولین بار است که بعد از این همه مدت زنگ زده است و لابد می‌خواهد مثل مادر فخر فروشی کند و فقط از حال خوشش بگوید و هیچ از من نپرسد که چه بر من می‌گذرد. تردید دارم جواب بدهم یا نه. قطع می‌شود و دوباره از نو تلفن زنگ می‌زند.

چه سماجتی. از کجا می‌داند که در خانه‌ام و خودم را در خانه حبس کرده‌ام. مرخصی گرفته‌ا‌م و به مدرسه نرفته‌ام. باید جواب بدهم وگرنه مادر هم خبردار می‌شود و من نمی‌خواهم او خبردار شود. اگر او خبردار شود پیش هر کسی می‌نشیند و می‌گوید: «این دختر عقل نداشت. عمر و جوونیش رو گذاشت پای یه جهان‌گرد و حالا هم مرتیکه ولش کرده و رفته. لابد اون سر دنیا یکی خوشگل‌تر از دختر من رو پیدا کرده.»
تلفن قطع می‌شود و چند دقیقه بعد دوباره از نو تلفن زنگ می‌زند.
گوشی را بر می‌دارم. خودش است. صدایش پر از نگرانی و دلهره. می‌گوید: «بالاخره برداشتی. دیشب خواب بد دیدم. خواب دیدم به جای لوستر یه طناب وصل کردی و خودتم اون زیر ایستادی. از همون دیشب افتادم دنبال بلیط. بلیط گیر نیومد. واسه ساعت دو امروز گیرم اومد. دارم برمی‌گردم.»
به طنابی که جای لوستر وصل شده است نگاه می‌کنم و می‌گویم: «چرا؟ ما که دیگه با هم نسبتی نداریم؟»
می‌گوید: «چرا داریم. عشق بینمون هنوز جاریه. هربار که می‌رفتم می‌دونستم تو جایی انتظارم رو می‌کشی و سفر فقط به خاطر این احساس که تو انتظارم رو می‌کشی برام شیرین بود، ولی وقتی اون خواب رو دیدم دیگه هیچی برام شیرین نبود. قول بده. قول بده که هیچ کار احمقانه‌ای نمی‌کنی و منتظرم می‌مونی تا برگردم.»
به طناب خیره می‌شوم. قبل از تلفن مادر می‌خواستم کار را تمام کنم، ولی حالا که برگشته است. از من انتظار دارد. بهروز هم می‌خواهد برگردد و از من انتظار دارد که به انتظارش بمانم. همان جا زیر طناب دراز می‌کشم و می‌گویم باید باز هم به انتظار بمانم.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. خیلی خوب داستانت. کشش داشت و منو تا پایان کشوند. ضربه‌ی نهایی هم تکان‌دهنده بود. ریتم تکرار شونده‌ی داستان نشون از روزمرگی تکراری داشت و جایی که باید تکرار تموم بشه و دوباره هیجان برگرده به داستان، همون پایان بود. خیلی لذت بردم لیلاجان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.