ما به آنچه در آینه میبینیم، حقیقت خود را میشناسیم.
“فردریش نیچه”
صبح روز شنبه، جمعیت عظیمی جلوی مغازهی آینه فروشی شمیسا ازدحام کردند. شمیسا که در تمام این سالها تنها آینهساز ماهر و زبردست شهر بود، جمعه شب بدون هیچ اطلاع قبلی از شهر رفت. از همان ساعتی که او رفت، آینهها دچار اعوجاج عجیبی شدند. واقعیت را وارونه نشان میدادند. برخی از آینهها، افراد را لخت و عور و بدون هیچ پوششی نشان میدادند. برخی آینهها پرده از رازهای سر به مهر مردم برمیداشتند. مردم از آینهها در هراس بودند و از جلوی هیچ آینهای رد نمیشدند. به گمانشان این آینهها به دشمنی با نسل انسان برخاسته بودند تا آبرویشان را خدشهدار کنند. شاگرد شمیسا قصد داشت با خام دستی ناشیانهای مردم را آرام کند. برای همین گفت: «بهتره همهی آینهها رو نابود کنیم.»
مردی با عصبانیت فریاد زد: «الدنگ متوجهی چی میگی؟ مهمترین نماد شهر، برج آزادیه که تماماً از آینه ساخته شده. فکر میکنی میتونیم اون رو نابود کنیم؟»
شاگرد گفت: «اون رو که شمیسا نساخته. اون از قبل بوده. باید آینههای کار شمیسا رو نابود کنیم. حتمن خودش فهمیده که چه اتفاقی افتاده که غیبش زده.»
فرد دیگری از میان جمعیت داد زد: «راست میگه. آینههای کار شمیسا اینجوری شدن. برج آزادی از قدیم بوده. نباید اتفاقی براش افتاده باشه.»
بعد فردی دوان دوان با چهرهای هراسان فریاد زد: «من الان از میدون آزادی میام. اونجا خون به پا شده. از توی آینههای برج میشه تاریخ خونخوار رو دید. وحشتناکه وحشتناک.»
همهمه و ولولهای برپا شد. هیچ کسی آرام و قرار نداشت.
یکی گفت: «دیگه نمیتونیم از ماشینامون هم استفاده کنیم. معلوم نیست آینههای ماشینها چه چیزی رو نشونمون بدن.»
دیگری گفت: «زندگی بدون آینهها غیر ممکنه.»
هر کسی چیزی میگفت شاید راهی بیابند تا اینکه پسر بچهای کوچک گفت: «حقیقت تلخه. تا حالا آینههای شمیسا به ما واقعیتی رو نشون میدادند که دوست داشتیم. امروز اون موجود وحشتناک درونمون رو نشون دادند. من دیگه هیچ وقت جلوی آینه نمیرم تا دوباره چیزی بشم که دوست دارم آینه نشونم بده. شاید شمیسا هم رفته جایی که هیچ آینهای نباشه.»
با حرف پسرک جمعیت به فکر فرو رفت و بعد آرام آرام پراکنده شدند.
یک پاسخ
چقدر جالبی بود. دارم فکر میکنم اگه همچین آینهای بود خودم رو نگاه میکردم یا نه.