تخیل سلاح واقعی ما انسانهاست. “خورخه ماریو بارگاس یوسا”
خانم شینکاف عادات عجیبی داشت. او یک خورهی کتاب بود. کتابها را طوری میخواند که وقتی کلمهای از کتابی را میخواستی، میتوانست به صفحه و خط آن کلمه تو را ارجاع دهد. در خواندن کتاب شیوههای خاصی را ابداع کرده بود که تنها مختص خودش بود و هیچکس دیگری از آن سر در نمیآورد. او زیر برخی از کلمات در کتابها بی هیچ روال و نظم خاصی خط میکشید و بعد با آن کلمات داستانی خلق میکرد که هیچ ارتباطی به آن کتاب نداشت، ولی خودش میگفت این داستان برگردانی بدیع از داستانی است که خوانده است. کلمات به طرزی عجیب روی ذهن و روان او نفوذ میکردند. چند وقت پیش وقتی در کتاب قهرمان فروتن با واژهی تخیل برخورد کرد، فکر کرد به خاطر خصلت تخیلش، ناملایمات زمانه را تابآورده است. آن کلمه چنان برایش عزیز شد که روی بومی که در خانه داشت به شیوه کالیگرافی کلمهی تخیل را چندین بار نوشت. تلویزیون را از دیوار پایین کشید و آن تابلو را جایش نصب کرد. میتوانست ساعتها جلوی آن تابلو بنشیند و هر چیزی را که ذهنش اجازه میداد، تماشا کند. وقتی پانزده ساله بود، پدرش را از دست داده بود. سه سال بعد مادرش را. هرگز ازدواج نکرد. چون هیچ وقت مرد مناسبی را نیافت. معاشرتش تنها محدود به زن همسایه، مادربزرگ پیرش و خواهر دوستش بود. وقتی دوستش ازدواج کرد و به شهری دیگر رفت، خواهرش جای او را گرفت. با این حال هیچ وقت در ذهن خانم شینکاف یک دوست واقعی نبود. همیشه از او به عنوان خواهر دوست یاد میکرد. خانم شینکاف برای آدمهایی که با آنها معاشرت میکرد، اسامی عجیبی ساخته بود. مثلاً خانم همسایه را با عنوان دماسنج نامگذاری کرده بود. خانم همسایه جملههای زیادی نمیگفت. همیشه میگفت هوا سرد شده یا هوا خیلی گرم است. مادربزرگش دردسنج بود. هیچ جایی از بدنش نبود که دردی نداشته باشد.
خواهر دوستش هم فاصلهسنج نام داشت. او همیشه از بُعد مسافتی که با خواهرش داشت، شکایت میکرد و به او میگفت ما خیلی به هم نزدیک شدیم، ولی از خواهرم دورم.
برای افرادی که با آنها زیاد معاشرت نداشت و گاهی از آنها خرید میکرد، اسامی دیگری را اختصاص داده بود. مثلن فروشندهی سوپرمارکتی که از آن خرید میکرد، عینک سبز نام داشت. عجیب بود که آن مرد عینکی به چشم نداشت و هیچوقت هم لباس سبزی به تن نمیکرد، ولی در تخیلش او را با عینکی گرد با قابی سبز مشاهده میکرد و از این تصور همیشه لبخند بر لب داشت. یک بار فروشنده به او گفته بود: «خیلی خوبه که شما همیشه لبخند به لب دارین. شما یه جور لبخندساز هستین. این روزها همه با قیافههای عبوس این ور و اونور میرن. روزایی که شما میایین فروشگاه، من خیلی خوشحال میشم.»
برای قصاب محل هم بادکنک ماهی را اختصاص داده بود. بادکنک ماهی اتفاقاً به قصاب میآمد. صورتی پر و گوشتی داشت و انگار همیشه لپهایش را باد کرده بود. خانم شینکاف زیاد به قصابی نمیرفت، ولی همیشه به این فکر میکرد که چطور بادکنک ماهی میتواند در خشکی دوام بیاورد و از این فکر خندهاش میگرفت. یک بار فروشنده که به نظر میرسید عصبانی است با دیدن خندهی او گفت: «چرا شما هر وقت من رو میبینین میخندین؟ فکر میکنین کار درستیه که آدمها رو مسخره کنین؟» خانم شینکاف سرش را تکان داد و گفت: «اصلن. من شما رو مسخره نمیکنم. من توی ذهنم داستانهای زیادی دارم و همیشه اون داستانها باعث خندهام میشن. قصاب گفت: «میتونم بپرسم الان به چه داستانی خندیدین؟»
خانم شینکاف سرش را پایین انداخت و گفت: «فکر کردم بادکنک ماهی چطور میتونه تو خشکی دووم بیاره؟»
قصاب خندید و گفت: «به نظرتون من شبیه بادکنک ماهی هستم؟»
خانم شینکاف سکوت کرد. قصاب دوباره گفت: «این شباهت جالبیه. هیچ کسی این رو به من نگفته بود. چیز دیگهای بهم میگن که اصلن دوسش ندارم. شما خیلی شباهت لطیف و قشنگی ساختین. من این رو بیشتر دوست دارم.»
خانم شینکاف سرش را بالا آورد و برق خوشحالی را در چشمهای قصاب دید. قصاب به او گفت: «میدونین به نظر منم شما شبیه اون پری مهربون توی داستان سیندرلا هستین. شما میتونین با سلاح تخیل توی هر قلبی نفوذ کنین و همه چیز رو درست کنین.»
خانم شینکاف خندید. سلاح تخیل را در جملهای از خورخه ماریو بارگاس یوسا خوانده بود. صفحهی اول، خط اول از قهرمان فروتن. شاید قصاب هم کتاب زیاد میخواند و البته کارتون هم زیاد میدید. مردهای کمی با این خصلت پیدا میشوند. قصاب به شاگردش گفت: «از این به بعد بهترین گوشت رو برای خانم پری مهربون بزارین کنار.»
دفعهی بعد که خانم شینکاف به قصابی رفت. آقای قصاب به او گفت: «دیگه نمیتونم توی خشکی دووم بیارم. دنبال یه ماهی دیگه هستم که باهاش برم توی دریا. میشه شما اون ماهی باشین؟»
خانم شینکاف از تعجب خشکش زده بود. به آقای قصاب گفت: «الان دارین خواستگاری میکنین؟»
آقای قصاب گفت: «اوهوم. من چندسالی هست همسرم رو از دست دادم و دیگه کسی رو پیدا نکردم که مناسبم باشه. دربارهی شما تحقیق کردم، میدونم مجردین و اینکه لبخندسازین. راستی چرا تا حالا ازدواج نکردین؟»
خانم شینکاف گفت: «نمیدونم. هیچ وقت آدم مناسبی رو پیدا نکردم. باید دربارهی شما فکر کنم. چقدر وقت دارم؟»
آقای قصاب گفت: «یه بادکنک ماهی چقدر میتونه بیرون از آب بمونه؟»
خانم شینکاف خندید و گفت: «معلومه هیچ وقتی ندارم. اشکالی نداره. یه بارم میزنیم به دل دریا.»
3 پاسخ
چقدر قشنگ بود. 👏👏👏
عالی بود لیلا عالی👏👏👏
کیف کردم
تو بی نظیری✨️
خیییییلی قشنگ بود.