لیلا علی قلی زاده

خیال باطل

سوری و زری را فرستاده بودم با رویا حرف بزنند و خودم مانده بودم با پسرش. می‌خواستم نرمش کنم که مزاحمتی ایجاد نکند. در عوض پسره‌ی تخس و ریقو سرم فریاد کشید که من ناپدری و قیم نمی‌خواهم. فکر کردم مگر من می‌خواستم قیمش باشم که اینطور رفتار می‌کند. من فقط گفته بودم حالا که پدر ندارد و مجبور است چند صباحی برای خرج خانه مدرسه را ول کند، بیاید و در دکان من شاگردی کند. شاید هم فکر کرده بود به مادرش چشم دارم. این فکر زیادی غلوآمیز بود. درست بود که رویا زیبا بود و زیبایی‌اش بی‌نظیر بود، ولی اخلاقش چنگی به دل نمی‌زد. هاشم آقا هم سر همین اخلاقش سر به کوه و بیابان گذاشته بود و خوراک شغال‌ها شده بود. پسرک احمق نمی‌دانست که من قبل‌تر از آنکه هاشم بیاید و خودش را گرفتار رویا کند، چند صباحی با رویا حشر و نشر داشتم.
اگر زنی مقبول بود همان موقع با او ازدواج می‌کردم. زیبایی که با بی‌خردی و اخلاق تند همراه باشد، پشیزی ارزش ندارد. به هرحال من دلم کمی برای پسر سوخته بود و او ملتفت نبود. پسرک مثل مادرش محجور بود و فکر کرده بود، شاید چشمم به دنبال خانه‌شان است، ولی مگر خودم کم داشتم؟ نه چشمم دنبال مادرش بود و نه آن باغ درندشت هزار متری. منتها فکر کرده بودم که آن خانه حالا بدون حضور مرد، برای آن زن و پسرک ریقویش که نمی‌تواند مفش را هم بالا بکشد، زیادی بزرگ است و اسباب آزارشان می‌شود. خواسته بودم کمکی کنم و حالا این پسر اینطور جلویم قد علم کرده بود و می‌خواست لطف و خوبی‌ام را با بی‌خردی پاسخگو باشد. پسرک دوباره فریاد کشید: «این خاله خان‌باجی‌ها رو هر روز نفرست که توی دل مادرم رو خالی کنن. این خونه مال منه و من نمی‌زارم مفت مفت از چنگمون دربیارینش.»


چه غلط‌ها. درست بود که خانه بزرگ بود و ممکن بود هرکسی را وسوسه کند، ولی من دنبال خانه نبودم. فقط دلم برای پسرک می‌سوخت. شاید هم کمی برای مادرش. به هرحال در جوانی کمی او را دوست داشتم. البته اگر می‌فهمید. مگر نمی‌شود که آدمی مثل من دلش برای کسی بسوزد؟ اگر رویا و پسرک را زیر بال و پر خودم می‌گرفتم، خیالم راحت‌تر بود، ولی پسرک جفتک‌پرانی می‌کرد. رویا راحت راضی می‌شد. تمام گذشته را فراموش می‌کرد. به خیالش قرار بود سوگلی خانه‌ام شود، ولی من فقط می‌خواستم مراقبش باشم. به هر حال در قبال او و پسرش احساس وظیفه می‌کردم. پسرک دوباره فریاد کشید: «اگه یه بار دیگه خودت یا ایل و تبارت رو دور و بر ننه و باغمون ببینم، به ولای علی کاری می‌کنم که از زنده‌بودنت روزی هزار بار پشیمون بشی. فکر می‌کنی لاجون و مردنی‌‌ام؟ فکر می‌کنی بابا بالا سرم نیست و می‌تونی مال یتیم رو بالا بکشی؟ کور خوندی سعید خان. کور خوندی. من قیم نمی‌خوام.»
پسره‌ی جعلق زبان‌نفهم با من سر لج افتاده است. با این افکار پوچ و واهی که در سر دارد، خودش و مادرش را آزار می‌دهد. اشکالی ندارد، چند صباحی آن‌ها را به حال خودشان می‌گذارم و بعد که به گدایی افتادند به سراغشان می‌روم. آن روز است که من بتازانم. از این فکر لبخند به لبم می‌آید. پسرک مرا راحت نمی‌گذارد: «سعید خان باز چه فکری تو سرته که نیشت باز شده. از این خونه هیچی به تو نمی‌ماسه. من اگه شده این خونه رو می‌دم به خیریه، ولی نمی‌زارم تو اون رو از چنگمون دربیاری.»
از همینش می‌ترسم. سفاهتش حد و اندازه ندارد. مثل پدرش هاشم احمق است. وقتی هاشم زنده بود، هزار بار به او گفتم که این باغ می‌تواند برایش پولساز باشد، ولی مرتیکه بزدل فکر می‌کرد که می‌خواهم خانه را از چنگش در بیاورم. مغز که نداشت. مغزش به جای اندیشه، تجلی‌گاه هذیان و توهم بود. او هم همین را گفته بود.  با عقاید خرافه‌آمیزش می‌خواست پیش پیش برای ان دنیایش چیزی بفرستد. به خیالش دنیای دیگری هم وجود داشت. رویا هم گفته بود به این شرط با من ازدواج می‌کند که خانه را وقف کند. می‌گفت هاشم آقا همیشه همین آرزو را داشت. من مشکلی با این خواست رویا نداشتم. فقط کافی بود رویا قبول کند، ولی تا این پسرک مزاحمت ایجاد می‌کند، همه چیز سخت می‌شود. در فکر و خیال بودم که چطور از دستش راحت شوم که دوباره گفت: «راستش دیگه خسته شدم از این که شما رو هر روز این دور و بر ببینم و مجبورم راستش رو بهتون بگم. این خونه رو بابا قبل مرگش به نام یه خیری کرده و تا وقتی من به سن قانونی برسم، قرار نیست این خونه بفروش برسه. سندش هم هست. می‌خوای برم بیارم؟ شما بی‌خود داری این‌جا وقتت رو تلف می‌کنی. از من و مامانم آس و پاس‌تر توی این دنیا پیدا نمی‌کنی.»
مات و مبهوت مانده بودم. دلم می‌خواست پسره‌ی ریقو را خفه کنم و دودمان هاشم را به باد دهم. حرف‌هایش زیادی سنگین بود. مگر من به آن خانه چشم داشتم که این حرف‌ها را می‌زد؟ اصلاً به من چه که می‌خواهند به گدایی بیفتند یا نه؟ دیگر زندگی کوفتی و نکبت‌شان هیچ ارتباطی به من ندارد. آن‌ها نمی‌فهمند که من خیر و صلاح‌شان را می‌خواستم. حالا که اینطور است دیگر می‌روم. خودشان بمانند و بدبختی‌هایشان.

«سوری، زری بیایین بریم. دیگه ما کاری به این‌ها نداریم. برن به جهنم.»

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.