امیر از پلهها بالا میرود. در طبقهی بالاتر، دری را باز میکند، هیچ چیز عوض نشده؛ همان نگاههای تند، همان دهانهای چین افتاده و متشنج. همان صداهای بلند و پرخاشگر، همان هیجان و هیاهوی دیوانه کننده. همهی آدمهای اطرافش مثل هم فکر میکنند. همه فکر میکنند که محق هستند و عاری از اشتباه. هیچ کدام از این تجمعها نمیدانند که چه میخواهند. حق خواهیشان بیفکر و منطق است. چه کسی افسار ذهنشان را به کنترل گرفته است؟ کلمه بر اثر تکرار تبدیل به صوت میشود و دیگر معنایی را متبادر نمیکند. این جمله را کجا خوانده بود. حالا فکر میکند با تمام وجود معنای این جمله را میداند. این دانشجویان دیگر به معنای کلماتشان فکر نمیکنند. آنها احمقانه به دنبال کلمههایی هستند که دیگری به خوردشان داده است. چه کسی اندیشهی تغییر را در ذهنشان کاشته است. اندیشهی تغییر را خودش با نوشتههایش در ذهنشان کاشته بود، ولی حالا میداند که اشتباه است. هیچ چیز عوض نمیشود. این را خوب میداند. سال پیش که تحت بازجویی کمیته انضباطی قرار گرفته بود، همه چیز را فهمیده بود.
فکر میکند آمدنش اشتباه بوده است. او دیگر به این دنیای کودکانه و امیدوارانه برای تغییر تعلق ندارد. کاش هیچوقت در را باز نکرده بود. آرام و بیصدا میخواهد از همان راهی که آمده است، بازگردد. نازنین با چشمهای تیزبینش متوجهاش میشود. به شتاب خودش را به او میرساند. بقیه چنان سرگرم بحث و جدلی احمقانه هستند که اصلاً متوجه آمدنش نمیشوند.
- دیر کردی امیر
+ حالا هم اشتباه کردم اومدم.
- چرا؟ باز میخوای جا بزنی؟ یادت رفته؟ تو قول دادی.
+ من نمیخوام زیر نامه رو امضا کنم.
- چرا؟ تو فکر میکنی استاد زمانی لیاقت این جایگاه رو داره؟
+ مسئله سر لیاقت داشتن یا نداشتن اون نیست.
- چیه پس؟ تو ترسیدی؟ میترسی. اره. همینه. تو ترسویی.
+ نه. میدونی که نمیترسم، ولی قراره ما با این کارها چی رو تغییر بدیم؟ اگه جایگاه استاد زمانی رو متزلزل کنیم فکر میکنید کسی دیگه میاد که بهتر باشه؟
- ما دیگه به اوناش کار نداریم، ولی نمیخواهیم اجازه بدیم که یه همچین آدمی این جایگاه رو تصاحب کنه.
+ شما کی هستین که برای سرنوشت آدما تصمیم میگیرین؟
- آها. نکنه تو طرفدار اون مردکی؟
+ نه. من طرفدارش نیستم. منم ازش خوشم نمیاد، ولی..
- ولی چی؟ تو ترسیدی. تو یه بزدلی. چرا نمیخوای اعتراف کنی که ترسیدی؟
+ من نترسیدم.
- پس بیا و زیر این برگهی لعنتی رو امضا کن.
+ اگه فردا همتون کنار کشیدین چی؟
- چی؟ کنار بکشیم؟ چرا باید همچین کار بزدلانهای رو بکنیم؟
+ پارسال رو یادتون نیست؟
- پارسال؟ اون قضیهاش فرق داشت.
+ چه فرقی؟ همتون زیر حرفتون زدین. میدونین که اگه من خطایی کنم از دانشگاه اخراج میشم. شما هیچ سابقهای ندارین. میدونین که من دنبال کرسی استادی هستم. اگه مدام بخوام سابقهام رو خراب کنم، دیگه باید آرزوی استادی رو به گور ببرم.
- خوب دیگه ترسیدی. تو نگران خودتی. تو خودخواهی امیر. باید این رو میدونستم.
+ آره ترسیدم. میترسم. نمیخوام با این مسخرهبازیهای شما کاری داشته باشم.
- ولی دیره
+ چی دیره؟
- بچهها دیروز یه مقاله دادن تحریریهی دانشگاه.
+ خوب؟
- به اسم و امضای تو.
+ چی؟
- متاسفیم. ولی تو نمیتونی از این بازی خودت رو کنار بکشی.
+ همتون آشغالین. گور بابای همتون. من زیر اون نامه رو امضا نمیکنم. اون مقاله رو هم میفهمن کار من نیست. شما نمیتونین به اسم من کاری کنین.
در را محکم میبندد و به شتاب از آن معرکه دور میشود. باید همه چیز را انکار کند. او هیچ کاری نکرده است.
صدای کوبیدن در، سکوتی را میان ولوله و همهمهی دانشجویان جا میدهد. چند ثانیه همه خاموش میشوند. بعد یکی میپرسد: «چه اتفاقی افتاد؟»
نازنین رو به همراهانش میگوید: «امیر اومد و رفت. اون امضا نمیکنه. مهمترین فرد گروه امضا نمیکنه. اگه اون امضا نکنه دیگه امضای ما هم فایدهای نداره. بیخیال. بازی تمومه.»
دوباره فریادها بلند میشود. اصواتی بلند که هیچ معنایی را متبادر نمیکنند.
با الهام از داستان گرگ و میش
و
در حَضَر