دری آهنی و بزرگ خیابان مدرسه را از دنیای بیرون جدا میکند. خیابان مدرسه جادهای دراز و تمام ناشدنی به نگر میرسد. هیچ یک از ماشینهای شخصی حق وارد شدن به خیابان مدرسه را ندارند. خیابان مدرسه راهی است که دانشآموزان باید به تنهایی آن را طی کنند. در روزهای سرد زمستان این خیابان طولانیتر به نظر میرسد. دور تا دور خیابان، مدارس دخترانه و پسرانه است. آخرین مدرسه، مدرسهی ماست. جایی درست در انتهای خیابان. روبروی مدرسهی ما، مدرسهی کودکان کمتوان ذهنی است. مدرسهای آرام و بیصدا. همیشه از کنار مدرسه که میگذریم، دقایقی به آن چهرههای معصوم و بیآلایش خیره میشویم. مدرسهی ما اردوگاه آشویتس است. مدیر مدرسه هر کسی را که از دستوراتش تخطی کند به اتاقهای گاز میفرستد. اتاقهای گاز آنطور که شما فکر میکنید، موجب از بین رفتن ما نمیشود. در این اتاقها افکار سمی از طریق گاز منتشر میشود. خانم «ن» زیباترین زن این مدرسه، مسئول تفتیش عقاید است. هربار که به تماشای او میایستی، او از برق چشمانت به افکاری که در سر میپرورانی، پی میبرد.
به صلاحدید او بچهها به اتاق گاز فرستاده میشوند. مانتوها تا مچ پایمان، یک وجب کم دارند. مقنعهها تا روی شکممان امتداد یافتهاند. صورتهایمان در مقنعهها پیدا نیست. با رویت یک تار مو بر روی صورتمان، ما را به اتاق خانم «ن» میفرستند. برای فرار از اتاق گاز باید عقایدت را پنهان کنی. باید دروغ بگویی. با اینحال باید تمام تلاشت را کنی که بر وسوسهی درونت غلبه کنی. وسوسهی تماشای این الههی زیبایی. اگر نگاهش نکنی، میتوانی به سادگی دروغ بگویی، ولی اگر نتوانی بر این وسوسه غلبه کنی، او متوجه دروغت خواهد شد. به محض پی بردن به افکار واقعیات تو محکوم میشوی. محکوم به حبسی چندساعته در اتاق گاز.
یکبار پایم به اتاق گاز باز شد.
پسری چهارده یا پانزده ساله از مدرسهی روبرو فرار کرده بود. تا آن موقع نمیدانستم که در آن مدرسه هم اتاق گازی برپاست. فکر میکردم فقط مدرسهی ما که کارخانهی نخبهسازی بود به چنین چیزی مجهز است. نخبههایی با افکار خطرناک باید در اتاق گاز نابود میشدند.
پسر ترسیده بود. بچهها با دیدن پسر فریاد میکشیدند و به هر سو میدویدند. از چشمهای آن پسر معصوم خون میبارید. حیاط مدرسه پر شده بود از غریو فریادهای گوشخراششان.
این صداها پسر را بیشتر میترساند. دور خودش میچرخید و فریاد میزد. فکر کردم چه کار میتواند بکند؟ برادر من که آرام و دوست داشتنی بود. دوستداشتنیترین پسر دنیا.
به سمت پسر رفتم. در گوشش گفتم: «من کمکت میکنم که فرار کنی. خودمم میخوام فرار کنم.»
پسر نگاه هراسانش را به من دوخت و گفت: «میخوام برم خونه.»
گفتم: «کمکت میکنم بری خونه.»
پسر گفت: «اونا من رو زندونی میکنن تو اتاقهای وحشتناک پر از هیولاشون.»
به پسر گفتم: «دستت رو به من بده. من تو رو میبرم خونتون.»
دست پسر را گرفتم. هزاران چشم به این صحنه خیره شده بودند. چشمهای خانم «ن» و مدیر مدرسه هم میان آن چشمها بودند.
پسر را از در مدرسه بیرون بردم و با او به مدرسهی خودشان رفتیم. هیچکسی متوجه خروجش هم نشده بود. فکر کردم پسر اشتباه کرده است. آنجا از اتاق گاز خبری نیست. نمیشود از مدرسهایی که اتاق گاز دارد، به سادگی فرار کرد. مسئولین مدرسه از من تشکر کردند. به معلمشان گفتم که باید به خانه برود. آنجا ایستادم تا مادر و پدرش بیایند. نمیخواستم پسر اعتمادش را از دست بدهد. زمانی به مدرسه بازگشتم که پسر به آغوش والدینش بازگشته بود.
وقتی وارد مدرسهی خودمان شدم، خانم «ن» و مدیر مدرسه با چشمهایی غضبناک آنجا انتظارم را میکشیدند. خانم «ن» گفت: «این دانشآموز به اتاق تفتیش عقاید نیازی نداره. اون بدون هیچ شرم و حیا دست اون پسر رو گرفت. همه دیدن. اگه امروز جلوی این بیحیایی گرفته نشه، این جورکثافتکاریها رواج پیدا میکنه.»
مدیر حرفش را تایید کرد. حتی اجازهی حرف زدن هم به من ندادند. مستقیم به اتاق گاز فرستاده شدم. چندساعت تمام در اتاق گاز بودم. بخارات دهان خانم «ن»، مدیر مدرسه و معلم دینیمان که آغشته به افکار پوسیده و سمیشان بود، از طریق بینیام به ریههایم و بعد از آنجا به تکتک سلولهایم نفوذ پیدا کرد. بعد از آن حبس بود که من تغییر کردم. جسارت و شهامتم را از دست دادم. تبدیل شدم به دختری آرام و سر به زیر. حالا بعد از گذشت این همه سال، خودم مسئول تفتیش عقاید مدرسهمان هستم.
2 پاسخ
عالی عالی عالی😍
دمت گرم لیلا
خیلی روان
خلاقانه
گیرا
و زیبا بود ❤️✨️
ممنون عزیز دلم از نظر پر مهرت