لیلا علی قلی زاده

راننده بیابان

من حالا دوازده‌‌سال است که در بیابان رانندگی می‌کنم. دوازده‌سال کم نیست. یک عمر است. دوازده سال است که در بیابانم. روز و شب. شب و روز. حالا دیگر رنگ بیابان گرفته‌ام. گرد و غبار بیابان روی تمام تنم نشسته است. به تک‌تک سلول‌هایم نفوذ کرده است. چنان به این بیابان خو گرفته‌ام که اگر در جای دیگری رانندگی کنم، دلم می‌گیرد. یک‌بار مسافر را بردم رشت. همان یک‌بار شد. هوای آنجا به من نساخت. یک هفته در بستر بودم. تمام تنم این بیابان را می‌خواست. خیلی‌ها از شب‌های این جاده‌ها خوف می‌کنند. خیلی‌ها از آفتاب سوزانش. در گرمای تابستان چشم فقط سراب می‌بیند. آفتاب سوزان اینجا آدم را از پا در می‌آورد. پوست را سوزن سوزن می‌کند و می‌خشکاند. سرمای شب‌های زمستانش پوست را می‌ترکاند. این پوست تیره، این چهره‌ی زمخت و خشن یادگار این بیابان است. با این‌حال من این بیابان را دوست دارم. خیلی‌ها گفتند زن بگیر. زن تو را پابند می‌کند و دست از این بیابان می‌کشی، ولی زن هم نتوانست کاری کند. همان سال اول زنم گذاشت و رفت. یکی دوبار همراهم آمد و طاقت نیاورد.

بعد ماند خانه. تنها بود. کلافه شده بود. سر سال نشده طلاق گرفت.

من اصلن اهل زن و زندگی نیستم. راننده‌ی بیابان را چه به تشکیل خانواده.

من عاشق این بیابانم. بدون این بیابان زندگی برایم سخت و دشوار است. درست دوازده سال است که راننده‌ی بیابانم. از سی‌سالگی که برای اولین بار پا به این جاده گذاشتم هوایش مرا گرفت. خیلی‌ها طاقت این هوا و این آفتاب را ندارند، ولی من دارم. حالا چهل و دوسال دارم و فکر می‌کنید که سنم بیشتر از این حرفاست. آفتاب پوست را خراب می‌کند، ولی من شکایتی ندارم. من از اول هم به دنبال زیبایی‌های عادی نبودم. دنبال زیبایی بودم که کمتر به چشم می‌آید. زیبایی این بیابان نفسگیر است. آسمان شبش غوغا می‌کند. گاهی که مسافری اهل حال باشد و عجله‌ای هم نداشته باشد، کنار جاده توقف می‌کنیم. آتشی روشن می‌کنیم. کتری آب را روی آتش می‌گذاریم و تا جوش بیاید به آسمان خیره می‌شویم. یک بار مسافری که اهل لذت بردن از این زیبایی‌ها بود، گفت کاش تعهدی در کار نبود و تا همیشه همراهم می‌آمد. آن مسافر استاد دانشگاه بود. زن و بچه داشت. آمده بود اصفهان. برای تدریس. سفر هوایی را گذاشته بود و مسافر جاده شده بود. یادش بخیر. چه مرد خوبی بود. از این آدم‌ها نبود که در کار دیگران دخالت کنند. خیلی‌ها مسافر این لکنته شده‌اند و از همان اول شروع کرده‌اند به نصیحت کردن که این هم زندگی نشد، ولی زندگی من همین است. من راننده‌ی بیابانم. دوازده ساله که راننده‌ی این بیابانم.

تا آخر هم راننده می‌مانم. اگر شنیدید بلایی سرم آمده است، بسپرید مرا در بیابان دفن کنند. نزدیک جاده‌ی شهداد. تقاضای زیادی است. می‌دانم، ولی شاید به آن بهانه برای یک‌بار هم که شده، بیابان را ببینید. تا غروب سر مزارم بمانید. برایم مرثیه‌سرایی نکنید. فقط از زیبایی غروب دل‌انگیزش لذت ببرید. همان لذتی که عایدتان می‌شود، برایم از هر خیراتی بهتر است. در واقع این تنها وصیتی است که دارم.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.