از پلههای عکاسخانه بالا میرفت که عکسش را بگیرد، یادش افتاد قبض را نیاورده است. مطمئن نبود بدون قبض، عکسش را بدهند. مردد بود. تعداد پلهها کم نبود. پا درد هم داشت. اگر خود عکاس بود، شاید او را میشناخت، ولی عکاس گفته بود که شاگردش عکسها را تحویل میدهد. تاکید کرده بود که قبض همراهش باشد. اگر میخواست به خانه برگردد و قبض را بیاورد، عکاسخانه میبست. او عکسش را برای گذرنامه لازم داشت. فکر کرد اگر برود بالا و اصرار کند شاید عکس را بدهند، ولی اگر ندادند همهی این پلهها را بیهوده رفته است. پا درد و کمر درد توان فکر کردن را از او سلب کرده بود. دیگر نایی برای بازگشت به خانه نداشت. چرا حواسش را جمع نکرده بود. روز پیش با پیراهن طوسیاش آمده بود تا عکس گذرنامه بگیرد. همان موقع هم چند دقیقهای نشسته بود تا نفسش جا بیاید. درد پا امانش را بریده بود. پلههای عکاسخانه زیاد بود. حالا پیراهن چهارخانه و کت تنش بود. حتمن قبض را داخل جیب پیراهن طوسی جا گذاشته بود. این روزها خیلی حواس پرت شده بود. چندبار شده بود که کلید را روی قفل در جا گذاشته بود و همسایهها به دادش رسیده بودند. فکر کرد اصلن بیخیال سفر شود. میترسید در سفر هم دوباره حواسپرتی سراغش بیاید و گذرنامهاش را در مملکت غریب گم و گور کند، ولی نه. باید میرفت. از کجا معلوم که تا محرم سال بعد زنده میماند. این همه سال مدام بهانه آورده بود و حالا که خود امام پولش را فرستاده بود، باز هم بهانه میآورد، ولی فقط یک فردا را برای گرفتن گذرنامه وقت داشت. اگر عکس را امروز نمیگرفت، نمیتوانست گذرنامه بگیرد. اگر عکس را نمیدادند، نمیتوانست برود. میماند برای سال بعد و شاید هم نمیشد. فکر کرد اگر امام واقعاً او را خواسته باشد، بالاخره یک طوری میشود. روی پلههای پاگرد اول مانده بود. نه خیال بالا رفتن داشت و نه خیال پایین رفتن.
اصلن حواسش به عبور و مرور مشتریها نبود. صدایی ظریف و دخترانه شنید: «پدر جان. پدر جان چیزی شده؟»
پیرمرد سر بلند کرد و از پشت چشمان تارش دختر جوانی را دید و گفت: «نه دخترم چیزی نیست. قبض رو یادم رفته بیارم و حالا نمیدونم عکس رو چه جوری باید بگیرم؟»
دختر گفت: «برای همین اینجا ایستادین؟ اسمتون چیه؟ بگین تا من برم براتون عکس رو بگیرم.»
پیرمرد گفت: «بدون قبض نمیدن دخترم. عکاس گفته بود که قبض رو بیارم حتمن.»
دختر گفت: «پدرجان من با مسئول اینجا آشنا هستم. میرم عکس رو میگیرم. پولش رو پرداخت کردین؟»
پیرمرد گفت: «بله. روی قبض نوشته بود. حالا که قبض همراهم نیست. شاید اینجوری فکر کنن پول ندادم و بخوان از نو پول بگیرن.»
دختر گفت: «نه خیالتون راحت. فقط اسمتون رو بگین.»
پیرمرد اسمش را گفت و دختر بلافاصله پلهها را دوتا یکی بالا رفت و چند دقیقه بعد با عکس پیرمرد برگشت.
دختر با خوشحالی گفت: «پدرجان گرفتمش. نگاه کنین ببینن درسته؟»
پیرمرد عینکش را از جیب کتش درآورد. عکس را نزدیک چشمانش برد و به دقت واررسی کرد: «بله درسته. خدا خیرت بده دختر. خیر از جوونیت ببینی.»
دختر نگاه مهربانش را به چهرهی پیرمرد ریخت و گفت: «انگار عکس رو برای گذرنامه میخواستین. به سلامتی کجا میخواین برین؟»
پیرمرد سرش را بالا آورد. به نگاه معصوم و بیآلایش دختر خیره ماند و گفت: «فکر کردم امسال محرم برم زیارت کربلا.»
دختر گفت: «تا محرم چیزی نمونده. پدرجان بار اولتونه میرین؟»
پیرمرد گفت: «تو جوونی هی دست دست کردم و گفتم حالا دیر نمیشه. دیگه نشد که نشد. حالا امسال یه وام گرفتم که اگه خدا بخواد برم زیارت.»
دختر گفت: «انشالله که دعاتون مستجاب میشه. میگن بار اول هرکسی نگاهش به ضریح امام میافته، هر دعایی کنه، امام دست خالی برش نمیگردونه.»
پیرمرد گفت: «من که عمرم رو کردم و دیگه چیزی نمیخوام. فقط میخواستم حسرت به دل نمونم.»
دختر شرمناک گفت: «پس میشه مادرم رو دعا کنید. روی تخت بیمارستانه و دکترا ازش قطع امید کردن. میشه؟»
پیرمرد گفت: «دخترم من که گفتم خودم چیزی نمیخوام. شما رو دعا میکنم. انشالله که مادرت شفا پیدا کنه.»
دختر با خوشحالی از پیرمرد تشکر کرد و دوباره پلهها را بالا رفت. چشمهای خوشحال دختر در خاطر پیرمرد ماند. فکر کرد باید حتمن زیارت برود. حالا که عکس هم داشت، بهانهای نداشت. باید جایی مینوشت که مادر دختر را فراموش نکند.
4 پاسخ
خیلی عالی بود
سپاس از اینکه داستانهام رو میخونین
بسیار زیبا و بااحساس. از خواندنش لذت بردم
واقعا این که میگن آدم رو می طلبند حقیقته. برای من چند ماه پیش اتفاق افتاد.
خوش به سعادتتون
خیلی خوشحال شدم از اینکه به وبلاگم سر زدین و مطلب رو خوندین