لیلا علی قلی زاده

روزنوشتی در آخرین‌ روز مهر

دلم مثل گنجشک رمیده می‌زند. نمی‌دانم نگران خالد هستم یا خاصیت این هوای بارانی است که بی‌قرارم کرده است. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. کتاب را باز می‌کنم، ذهنم سوی نوشتن پر می‌کشد. قلم به دست می‌گیرم، چشمم به بند لباس می‌افتد که هنوز چندتایی از پیراهن‌هایی که دیروز شسته بودم، رویش مانده است. صبح وقتی می‌خواستم لباس‌ها را از روی بند بردارم، دیدم یکی از لباس‌ها روی گل کاکتوس افتاده است. پیراهن را برداشتم، ولی حواسم نشد که کاکتوس موذیانه تیغ‌هایش را در دستم فرو کرده است. بادمجان‌ها را که پوست می‌گرفتم، دیدم دستم عجیب می‌سوزد. فکر کردم به بلای تازه گرفتار شده‌ام و حالا بادمجان‌ها هم برایم شاخ شده‌اند و پوست دستم را سوزن سوزن می‌کنند. بادمجان‌ها را رها کردم و انگشتانم را خوب واررسی کردم. تیغ‌های کوچک کاکتوس روی آن جاخوش کرده بود. آنقدر ریز و زیاد که از حوصله‌ام خارج بود که از دستم بیرون بکشمشان. پوست کردن بادمجان‌ها را از سر گرفتم. گذاشتمشان در آب تا تلخی‌شان برود. بعد با خیال راحت آمدم سراغ همسایه‌ها. از وقتی علی‌شیطان افتاد دنبال خالد، حالم دگرگون شد یا از وقتی که ابرهای سیاه، خورشید را پنهان کردند. مگر من هوای بارانی را دوست نداشتم؟ ندارم؟ دوست نخواهم داشت؟ چه مرگم شده است که دلم آرام نمی‌گیرد. همه چیز را رها می‌کنم. دوباره از نو خودم را با آشپزی سرگرم می‌کنم. بادام‌های خیس خورده را پوست می‌گیرم. حوصله‌شان را ندارم.

به اتاق می‌روم. تخت را دوباره از نو مرتب می‌کنم. پسته‌های خیس خورده را پوست می‌گیرم. آب را درون قابلمه می‌گذارم. شعله را زیاد می‌کنم. آب قل‌قل می‌زند. بادام‌ها را خلال می‌کنم. یک دسته ماکارانی برمی‌دارم و کمرشان را می‌شکنم و به درون آبی که حباب‌هایش قلوه‌کن از جاکنده می‌شوند، سُر می‌دهم. ماکارانی‌ها تا با آب تماس پیدا می‌کنند، نرم می‌شوند. پسته‌ها را خلال می‌کنم. از کابینت لپه برمی‌دارم. لپه‌ها را درون ظرفی می‌ریزم. آب رویشان می‌گیرم. ماکارانی‌ها حالا نرم شده‌اند و درون آب جوشان غوطه‌ورند. آبکش را درون سینک ظرفشویی می‌گذارم، قابلمه را بدون دستگیره برمی‌دارم و درون آبکش خالی می‌کنم. آب سرد را روی رشته‌های ماکارانی باز می‌کنم و می‌گذارم تنشان خوب زیر آب سرد شسته شود که سفت شوند و درون قابلمه خمیر نشوند. نمک رویشان می‌پاشم و با کمی روغن دوباره به قابلمه هدایتشان می‌کنم.

به سراغ بادمجان‌ها می‌روم. تلخی‌شان گرفته شده است. درون آبکش می‌ریزم. خشک که می‌شوند، ماهی‌تابه را روی گاز می‌گذارم. روغن درون ماهی‌تابه می‌ریزم. روغن داغ می‌شود. بادمجان‌ها را یکی یکی درون ماهی‌تابه می‌گذارم. به یاد جوک مسخره‌ی علی اوجی می‌افتم. اگه ماهی تابه پس میگو الکلنگه. چرا همان دفعه‌ی اول نفهمیده بودم؟ چرا همه خندیدند و من فکر کردم چرا باید میگو الکلنگ باشد؟ دلم می‌خواهد بیایم و داستان چوبه‌ اعدام را ادامه دهم، ولی نمی‌توانم. وقتی داستایسفکی از چوبه‌ی اعدام در کتاب ابله حرف می‌زند، خودش محکومی بوده که درست پای چوبه‌ی دار، بخشیده می‌شود، من هیچ احساسی ندارم. می‌دانم بالاخره کاری می‌کنم که ماه صنم رضایت بگیرد و پسرش از چوبه‌ی دار پایین کشیده شود، ولی نمی‌دانم چطور می‌توانم این کار را بکنم. دستم درد می‌کند. دست راستم. درست از نقطه‌ی میانی اتصال ساعد و بازو درد می‌کند. دردی ناگهانی است که وقتی دستم را بلند می‌کنم یا حالتش را تغییر می‌دهم، به سراغم می‌آید. با اینکه مرتب ورزش می‌کنم، ولی هنوز دستم قوی نشده است. یاد آن زن می‌افتم که وزنه‌های پنجاه کیلویی را به راحتی حمل می‌کرد و من با تعجب گفتم: «خیلی زیاد نیست؟» گفت: «مربی گفته تو می‌تونی و باید زیادش کنی.» به او گفتم: «مربی به منم می‌گوید، ولی دستم را دوست دارم. با این دست حالا حالاها کار دارم. هنوز بیشتر از پنج کیلو برنداشته‌ام. بیشتر وقت‌ها همان پنج کیلو هم برایم آزاردهنده است. مچ دستانم ضعیف است و می‌ترسم، بلایی سر دستانم بیاید. فکر این که دیگر قادر به نوشتن نباشم، مرا می‌کشد. بادمجان‌های سرخ شده را یکی یکی برمی‌گردانم. درب قابلمه‌ی گوشت را برمی‌دارم. کمی زعفران اضافه می‌کنم. عطر زعفران سرمستم می‌کند. دلم آرام می‌شود. دوباره نوشتن را از سر می‌گیرم، ولی فکر خالد رهایم نمی‌کند. صدای همسایه‌ها از راه پله شنیده می‌شود. توهم توطئه دوباره به سرم می‌زند. نگران گربه می‌شوم. نکند دوباره از دستش عاصی شوند. چند روز پیش لیلا خانم گفت: «به این گربه عادت کردیم. حالا نباشد، دلمان می‌گیرد.» دلم دیگر با لیلا خانم صاف نمی‌شود. از همان روزی که از گربه ترسید و به من گفت گربه را از این‌جا بیرون کنید، دلم از او گرفت. من که گربه را به خانه نکشانده بودم. خودش آمده بود. خودش اهالی این ساختمان مرده را انتخاب کرده بود. حالا صدای گربه که می‌آید، دلم شاد می‌شود.

صدای گربه از راه‌پله می‌آید. صبح به صبح خودش را به جلوی خانه می‌رساند. در را باز می‌کنم و با او چشم در چشم می‌شوم. همیشه برایش غذایی هست. حالا همه‌ی آن‌هایی که از گربه می‌ترسیدند، به او انس گرفته‌اند. نمی‌شود این گربه را دوست نداشت. زیر چانه‌اش را که قلقلک می‌دهم، خودش را لوس می‌کند. از دست او کفش بند دار نمی‌پوشم. اصرار دارد بند کفش را بگیرد و با آن بازی کند. همیشه مجبورم برای اینکه بند را رها کند کلیدم را به او بدهم. خرس کوچکی که به دست کلید آویزان است را دوست دارد. کلید را با خودش تا چند پله آنطرف‌تر می‌برد. بعد که می‌بیند بی‌خیال کلید شده‌ام و می‌خواهم بروم، کلید را رها می‌کند و دنبالم می‌آید. در مسابقه‌ی پایین رفتن از پله‌ها می‌خواهد نفر اول باشد، با این‌حال همیشه در پاگردها صبر می‌کند. در را که باز می‌کنم، با من تا سه کوچه این طرف و ان طرف خانه می‌آید و بعد به پارک می‌رود تا برگردم. وقتی به خانه برمی‌گردم یکهو جلوی در خانه سبز می‌شود. اصرار دارد که از در وارد ساختمان شود. گاهی اوقات به عمد کلید را درون قفل نمی‌اندازم و بی‌قرارش می‌کنم. فکر می‌کنم شاید از روی در بپرد، ولی این کار را نمی‌کند و با چشم‌هایش التماس می‌کند که در را باز کنم. نمی‌شود این گربه‌ی اهلی را دوست نداشت.

حالا وقت رفتن به مدرسه است. باید بروم دنبال دخترک. به عمد کمی دیرتر می‌روم که معطل نشوم و باز هم معطل می‌شوم. وقتی دلم از نگرانی مثل سیر و سرکه می‌جوشد، پشمک خوران با دوستش سر می‌رسد. من نگرانم و او می‌خندد. آخرین روز مهر است. هنوز آسمان ابری است بدون قطره‌ای باران. باد به شیشه‌ها می‌کوبد. هنوز باران نمی‌بارد. دلم دیگر بی‌قرار نیست. فقط  نگران خالد هستم. نمی‌خواهم تا فردا صبر کنم. باید بفهم قصه‌ی این محبس چه می‌شود.