لیلا علی قلی زاده

اشتباه محاسباتی

 

گاهی پیش می‌آمد که جوانکی که تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده بود، برای کسب تجربه به مدرسه‌ی پسرانه‌ی میثم می‌آمد. قرار بر این بود که در ساعت تدریس دبیران در کلاسی حضور داشته باشد و از نحوه‌ی تدریس دبیر باسابقه چیزی بیاموزد، ولی بیشتر دبیران، کلاس را به آن جوان تازه‌کار واگذار می‌کردند و خودشان ساعتی را در دفتر به گپ و گفت با همدیگر می‌پرداختند. آن روز کلاس آقای صحت، دبیر ادبیات توسط یکی از همین جوان‌ها اشغال شده بود و او برای گپ و گفت با دفتر‌دار به دفتر مدرسه رفته بود. آخر ماه بود و دفتردار مشغول محاسبه‌ی حقوق دبیران حق‌التدریسی بود.

آقای صحت در حالی که سیگاری دود می‌کرد و از پنجره‌ی اتاق به کافه‌ی دوطبقه‌ی آنطرف مدرسه خیره شده بود گفت: «اوضاع اصلاً خوب نیست. آقا بحران هویت داریم. تو خیابونا نمیشه قدم از قدم برداشت. پیر و جوون، هویت و فرهنگشون رو فراموش کردن و شدن یکی دیگه.»

آقای محسنی حتی سرش را هم از روی دفتر بلند نکرد و همانطور که داشت ساعات کار دبیرهای حق‌التدریسی را محاسبه می‌کرد، گفت: «تمام عقده‌های این چندسال روی دلشون طبله کرده و حالا اینجوری بیرون ریخته. آقا این مردم به فرهنگ غربی اونم از نوع سطحیش مُلوث شدن و فکر می‌کنن که با فرهنگ شدن.»

آقای صحت پکی به سیگار زد و دودش را به سمت شیشه‌ی نه چندان تمیز پنجره‌ی اتاق بیرون داد. ابری از دود روی شیشه تشکیل شد. شبیه پیکر یک زن و گفت: «من که دیگه خجالت می‌کشم، تو مراکز خرید سرم رو بالا بیارم. هربار که مُضطر شدم و برای پیدا کردن چیزی سرم رو بالا آوردم، چشمم افتاد به یکی از این لعبت‌های نیمه فرنگی و مبرهنِ که دست و دلم لرزید. خوب مَردم. تقصیر از من نیست. فکر نمی‌کنم اگه خانم‌جان خدا بیامرزم هم از گور برگرده و چشمش به اینا بیفته، یه فتابارَک‌اللهُ اَحسنَ الخالقین نگه.»

آقا محسنی خیال نداشت سرش را بالا بیاورد. با همان سری که پایین بود، برای بار چندم، ساعت کار آقای شمس را حساب کرد و گفت: «آقا اینا هم تقصیری ندارن. همش زیر سر اون‌وری‌هاست. مدام تو بوق و کُرنا کردن که شما از تبار کوروش و داریوشین و دخلی به اسلام ندارین، واسه همین اینا دارن اون رختای اسلامی رو می‌کَنن، ولی همین جماعت شب‌های محرم میان عزاداری. یکی نیست بگه بهشون شما که از اسلام بیزارین، به امام مسلمونا چه نیازی دارین؟ ما بدجوری دچار بی‌هویتی شدیم. تازه چند وقت بعد که حسابی هویت اسلامی جوونا رو ازشون گرفتن، می‌خوان بگن که اشتباه شده شما از تبار کوروش هم نیستین. شما یه مشت بربرین. این انگلیسی‌ها بد مارموزهایی هستن.»

آقای صحت با دستش روی غبار شیشه، طرح قلبی کشید و گفت: «آره می‌شناسمشون. مال الانم نیستا. مال خیلی وقت پیشه. دبیر تاریخ اگه اینجا بود، قشنگ توضیح می‌داد. نمی‌دونم چرا اینجوریه که یه نژاد این همه مارموز می‌شه و یه نژادم مثل ما ساده و زودباور. آقا دیروز به اصرار زن و بچه رفتیم سینما. خانمم ظاهر موقر و معقولی داشت. از سینما که بیرون اومدیم، گفتم فیلم چطور بود؟ گفت: «والا هیچی از فیلم نفهمیدم. همش تو این فکر بودم که مردم این همه پول رو از کجا میارن که این‌جور به خودشون می‌رسن.» بهش گفتم: «فقط ظاهرشونه. بخدا اینا وضع مالیشون از ما پایین‌تره.» تو کَتش نمی‌رفت. تا رفتیم سمت ماشین و بعد یکی از این خانومای سانتال مانتال که حسابی به خودش رسیده بود، اومد سمت ماشین ما. یه لحظه فکر کردم، الانیه که در رو باز کنه و بیاد تو ماشین ما بشینه. لامذهب چه عطری داشت. عطرش تو کل پارکینگ پیچیده بود. قلبم تندتند داشت می‌زد. همین‌طوری خیره شده بودم بهش و نمی‌تونستم چشم ازش بردارم که یهو فیلم متوقف شد و دیگه نزدیک نیومد. یه پراید تصادفی که سپرش از جلو و عقب در حال افتادن بود، بقل ماشین ما پارک بود. رفت نشست روی صندلی شاگرد و بعد یه آقا پسری ژیگولی اومد و پشت فرمون جا گرفت. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: «دیدی؟ اینا به ظاهرشون می‌رسن. چون همش می‌ترسن کم بیارن. مردم خیلی سطحی شدن.»

خانمم گفت: «والا نمی‌دونم چی بگم. ولی هرجا می‌رم فکر می‌کنم به اون دسته تعلق ندارم. کاش اصلاً نیومده بودیم سینما. از طرفی همش نگرانم که چشم تو هم هرز بره.» می‌خواستم جوابش رو بدم، ولی دیدم حق داره.»

آقای محسنی که کلافه شده بود، دست از حساب و کتاب برداشت. سرش را بالا آورد و گفت: «ما هم همین حس رو داریم. تا وقتی تو محل خودمونیم، اوضاع خوبه، ولی هر وقت می‌ریم یکی دو محله بالاتر واسه تفریح، خانم غمبرک می‌زنه و می‌گه محسنی جان چرا نمی‌تونی یکم بیشتر دربیاری؟ آقا این پول همه رو بیچاره کرده. همه شدیم بنده‌ی پول. پول بهمون قدرت میده. هممون عاشق این قدرتیم. ظاهرمون رو جوری درست می‌کنیم که پولدار به نظر برسیم و دماغا رو بالا می‌گیریم، ولی ته تهش می‌دونیم که شپش هم تو جیبمون ملق نمی‌زنه.

آقای صحت روی صندلی نزدیک آقای محسنی نشست و سیگارش را در زیر سیگاری روی میز کنار جنازه‌ی آن چند سیگار دیگر، خاموش کرد و گفت: «محسنی تو فکر می‌کنی این بی‌هویتی برای پوله؟»

آقای محسنی دوباره نگاهی به دفتر و عدد روی ماشین‌حساب انداخت و  زیر لب گفت: «نمی‌فهمم چرا این ماه ساعت‌های کاری شمس اینقده زیاد شده؟»

و بعد رو به آقای صحت گفت: «نه، ولی همه‌ی دعواهای من و خانم واسه این حقوق بخور نمیر مُعلمیه. به خانمم یکی پیشنهاد داده بره معلم پیش‌دبستانی بشه تو سعادت‌آباد اونم با چندغاز پول. می‌خواست بره. ولی من نزاشتم. گفتم این پولی که بهت می‌دن کرایه راهتم نمیشه. از طرفی اونجا هم که مثل نسیم‌شهر نیست که بشه با یه دست رخت کل ماه رو سر کرد. بچه‌های اونجا معلم‌های قرتی خوش‌لباس رو می‌پسندن. نمی‌دونم چرا معلم جماعت رو آدم حساب نمی‌کنن. همین میشه که ما به جای اینکه بیاییم درس زندگی به بچه‌ها بدیم که هویت زده نشن، تمام فکر و ذکرمون شده، پول اجاره خونه و مدام از زیر کار در می‌ریم.»

آقای صحت گفت: «راست می‌گی. من که دل و دماغ کار کردن دیگه ندارم. وقتایی که این جوادی میاد، کلاس رو می‌سپرم دستش و میام اینجا. همش از این بی‌پولیه. منم حوصله ندارم به ریش بچه‌ها نصیحت ببندم. همین که درسشون رو بخونن و نمره‌ی قبولی بیارن برام کافیه.»

آقای محسنی دیگر دست از محاسبه برداشت و با کلافگی گفت: «بیا این همه ساعت میاییم وایمیسیم و کار می‌کنیم، بازم حق‌الزحمه این حق‌التدریسی‌ها بیشتر از ما میشه. چه جوری ۱۵۰ ساعت تو ماه کار کرده، من موندم. یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست.»

آقای صحت گفت: «خوبه خودت ساعت ورود و خروجش رو ثبت می‌کنی. بدبخت چه حقه‌ای می‌خواد بزنه؟»

آقای محسنی گفت: «لابد کار کرده دیگه. چند دفعه شمردم.»

آقای صحت گفت: «آره. ما هم همینجور کار می‌کنیم. شایدم بیشتر. تا حالا حساب کتاب نکردم، ولی اگه بشینم حساب کتاب کنم بیشتر از اینا هم میشه. بدیش اینه که هیچ‌وقت از ریاضی خوشم نیومده.»

آقای محسنی گفت: «آی گفتی. منم از ریاضی متنفر بودم. حالا این حساب کتاب‌ها افتاده به عهده‌ی من. آقا همین چیزاست که باعث بی‌هویتی میشه. هیچ کسی سر جای خودش نیست.»

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. وقتی این داستانت رو خوندم دیدم که چه ماهرانه و چه استادانه میتونی روح خواننده رو با طمانینه مخصوص به خودت ناخن بزنی . تکه‌ها رو جدا کنی و هر جا که دلت خواست کنار هم بچینی و سر هم کنی . تو قادری خراب کنی و از نو بسازی .

    1. وقتی نظراتتون رو می‌خونم، مجبور می‌شم برم دوباره داستان رو بخونم. این برای من خوبه. یه دوست پایه دارم که اوقات زیادی رو با هم می‌نویسیم و این تداوم و استمرار توی نوشتن باعث شده که از خودم بیرون بیام و بیرون رو هم ببینم و به موضعاتی بپردازم که بیشتر تو جامعه دیده میشه. سپاس از بازخورد خوبتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.