لیلا علی قلی زاده

کلیسای جامع

دومین نامه به زهرا درباره‌ی کلیسای جامع

زهرا جان امروز دو داستان خواندم. یکی از ریموند کارور و دیگری از تس گالاگر.

یکی با عنوان «کلیسای جامع» و دیگری با عنوان «سیل در اردو».

هر دو داستان درباره‌ی مرد نابینایی بود که به تازگی همسرش را از دست داده بود و به خانه‌ی آن‌ها آمده بود.

کلیسای جامع

در روایت «کلیسای جامع»، مرد نابینا دوست همسر راوی است. راوی در ابتدای داستان هیچ تصوری از افراد نابینا ندارد و درکش از افراد نابینا مربوط به تمام آن چیزی می‌شود که از تلویزیون دیده است، ولی بعد می‌بیند که خیلی قوی‌تر از آن هستند که تلویزیون نشان می‌داده. از توجه بیش‌از اندازه‌ی همسرش به مرد نابینا می‌گوید و در میانه‌ی داستان، همسرش نشسته روی کاناپه در میان آن دو مرد به خواب می‌رود. راوی با مرد نابینا تنها می‌مانند و برنامه‌ایی که درباره‌ی کلیساهای جامع است را از تلویزیون تماشا می‌کنند. مرد نابینا البته فقط می‌شنود. راوی متوجه می‌شود که مرد نابینا هیچ تصوری از شکل و شمایل کلیساهای جامع ندارد و سعی می‌کند که برایش توضیح دهد و چون موفق نمی‌شود، مرد نابینا به او پیشنهاد می‌دهد که نقاشی‌اش را بکشد و مرد نابینا با دنبال کردن دست او، تصویر دقیق‌تری داشته باشد و در پایان مرد نابینا از او می‌خواهد که چشم‌هایش را ببند و این‌بار دست او را دنبال کند. وقتی مرد نابینا از او می‌خواهد که چشم‌هایش را باز کند و نقاشی‌شان را ببیند و نظرش را بگوید، او با همان چشم بسته می‌گوید که عالی است و به نظرم این پایان خیلی پایان شاعرانه و زیبایی برای این داستان است. راوی برای دقایقی خودش را جای مرد نابینا می‌گذارد.

در داستان ریموند کارور راوی به رابطه‌ی صمیمی که میان همسرش و مرد نابینا وجود دارد با ضبط نوارهایی که مدام برای هم می‌فرستند اشاره می‌کند. در داستان او مرد نابینا، باهوش است و از پس کارهایش به خوبی برمی‌آید. تا جایی که وقتی لباس همسرش کنار می‌رود و پاهایش دیده می‌شود، راوی لباس را درست می‌کند و بعد که یادش می‌افتد که مرد نابینا است، دوباره به همان حالت اولیه برمی‌گرداند.

سیل در اردو

در داستان «سیل در اردو» نوشته‌ی تس گالاگر، مدام روی نابینایی مرد نابینا تاکید شده است. رفتارهایش، اشتباهاتش، تنهایی‌اش، ضعف و شکننده‌ایی‌اش. حتی راوی اشاره می‌کند که آقای گاف به این شکنندگی اشاره‌ایی نکرده است و تنها آن چیزی را نوشته که دیده، ولی من با مرد نابینا ده سال است دوستم و من دقیق‌تر او را توصیف می‌کنم. مدام می‌خواهد این نابینایی را نشان دهد. رفتار راوی که اینجا خودش دوست نابینا است، چندان درست نیست و تا حدودی ریاکارانه است. راوی قابل اعتماد نیست. البته این خاصیت راوی اول شخص است. از رابطه‌ی خودش با مرد نابینا می‌گوید. او برای راوی داستان دیگر یک اسم گذاشته است. یکی از همکارانش در شرکت گاز به اسم آقای گالیوان، داستان می‌نویسد و راوی  به او اسم آقای گاف را داده است. «سیل در اردو» به روانی داستان کلیسای جامع نبود. در واقع قلم ریموند کارور خیلی ساده‌تر و موجزتر است. من مجبور شدم دوباره به آن رجوع کنم و از اول بخوانمش. وقتی در داستانش به داستان دیگر اشاره می‌کرد، دوباره به داستان «کلیسای جامع» برمی‌گشتم تا بهتر تفاوت‌ها را درک کنم. این که دو نفر همزمان باهم یک داستان را به شیوه‌ی خاص خودشان روایت کنند، خیلی جالب است. زهرا وقتی من درباره‌ی رابطه‌ی ریموند کارور و تس گالاگر می‌خواندم، یاد خودمان افتادم. آن‌ها هر دو در یک مکان می‌نوشتند و ما هر دو در یک زمان. زمان‌هایی که با هم نمی‌نویسیم، نوشتن برایم خیلی سخت می‌شود و مدام به این فکر می‌کنم که با وجود فاصله‌ی فیزیکی‌مان، فاصله‌ی روحی‌مان خیلی کم است. شخصیت‌ها در داستان «سیل در اردو» زیاد هستند. می‌دانی چرا تس گالاگر این اسم را روی کتابش گذاشته است؟ در همان ابتدای داستان اشاره می‌کند که او برای فرد نابینا کار می‌کرد. فرد نابینایی که در اداره پلیس سیاتل کار می‌کرد. او برایش گزارشات را می‌خواند. می‌گفت کسی کاری به کار ما نداشت. به ما یک اتاق بدون پنجره داده بودند و درش را هم می‌بستند. ما ساعات استراحت زیادی داشتیم و برای هم بیشتر داستان می‌گفتیم و هر وقت حالمان گرفته می‌شد می‌گفتیم: «سیل در اردو». برای همین عبارت، داستان این اسم را گرفته است. در داستان «سیل در اردو»، مرد نابینا یک روز زودتر آمده است و او را با خودشان به میهمانی آقای گاف می‌برند و از همین‌جا آقای گاف او را می‌شناسد و داستانش را درباره‌ی مرد نابینا می‌نویسد.

هر دو داستان درباره‌ی حضور مرد نابینا در خانه‌ی آن‌هاست و نحوه‌ی برخورد آن‌ها با آن مرد نابینا. فکر می‌کنم برای اینکه بیشتر این داستان‌ها را درک کنم، باید چیزهای بیشتری از این دو نویسنده بخوانم.

توجه به جزئیات

زهرا وقتی برای نوشتن این گزارش مجبور شدم، دقیق‌تر هر دو داستان را بخوانم، متوجه شدم که چقدر در توجه به جزئیات، ناتوان هستم و این کم‌توجهی باعث می‌شود که نتوانم از داستانی که خوانده‌ام به خوبی صحبت کنم. چند سال پیش به یک نفر دو کتاب از جورج اورول را معرفی کردم. یکی قلعه حیوانات و دیگری ۱۹۸۴٫ بعد از اینکه کتاب را خواند، بارها برایم از کتاب گفت و تازه آن موقع بود که متوجه شدم، من اصلاً کتاب‌ها را نخوانده‌ام. او به قدری قشنگ درباره‌ی جزئیاتی که خوانده بود، حرف می‌زد که خیلی‌ها را به سمت آن کتاب‌ها سوق داد. زهرا من خیلی زود داستان‌ها از یادم می‌رود، ولی فکر می‌کنم که اگر خودم را مجبور کنم که با دقت بیشتری بخوانم، داستان‌ها در ذهنم بایگانی شوند.

در پایان

در نامه‌های بعدی احتمالاً به سراغ داستان‌های دیگری از ریموند کارور هم بروم. راستی در مصاحبه‌ای از تس گالاگر خواندم که ریموند، طنز ظریفی داشت که در همین داستان کلیسای جامع هم به آن پرداخته بود. من قبلاً در داستان فیل هم متوجه این طنز شده بودم، ولی الان چیز زیادی از فیل یادم نمی‌آید. احتمالاً دوباره آن را بخوانم.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.