لیلا علی قلی زاده

نقاب

در حال مطالعه‌ی کتاب هفت عادت مردمان موثر هستم.

مطالب را می‌فهمم ولی برای توضیح دادن به دیگری باید چندباره خوانی کنم.

نمی‌توانم فعلاً چیزی از آنچه که آموخته‌ام بگویم.

فقط احساس می‌کنم که گاهی نقابی به چهره می‌زنم که خوب به نظر برسم، ولی بالاخره که چی؟ بالاخره یک روز لو می‌روم.

دیروز با نسرین حرف می‌زدم. از خانواده‌اش می‌نالید. از وظایفی که به عهده‌اش گذاشته بودند و کمرش را خم کرده بودند می‌نالید. فکر کردم نسرین از همه بیچاره‌تر است. از وقتی ثروتمند شده است همش باید جور کش این و آن باشد و حق ندارد برای خودش خوش باشد. به او گفتم: «هیچ کاری را به زور انجام نده. هر کاری که می‌کنی باید از روی عشق و علاقه باشد.»

من هیچ وقت به خاطر خوشایند دیگران به مهمانی نمی‌روم. خیلی راحت می‌توانم دعوت دیگران را رد کنم. چون احساس می‌کنم که نمی‌توانم انرژی‌ام را برای دیدار آدم‌هایی که حالم را بد می‌کنند، تلف کنم. هر وقت دلم برای کسی تنگ بشود به دیدنش می‌روم. مهمانی‌های اجباری را دوست ندارم.

چند وقت پیش که تنهایی به خانه‌ی نسرین رفته بودیم خیلی به ما خوش گذشت. خودم خواسته بودم. اجباری در کار نبود. به بچه‌ها هم خیلی خوش گذشت. بعضی وقت‌ها در حضور برخی‌ها خیلی احساس خستگی می‌کنم. به نسرین هم گفتم مجبور نیست همه‌ی خانواده‌اش را دوست داشته باشد. هرچند که دوستی و عشق او را آرام می‌کند، ولی نباید خودش را تمام و کمال فدای خانواده کند. دوست داشتن خودش از هر چیزی مهم‌تر است.

دیروز یک شاگرد جدید داشتم. مادرش نویسنده بود. مریم صمدی. خیلی وقت است که کتاب جدیدی ننوشته است. عجله داشت که همه چیز را یاد بگیرد. امروز در کتاب خواندم که مسیر میانبری وجود ندارد. برای کسب یک مهارت باید آهسته و پیوسته قدم برداشت. این شیوه را می‌خواست روی دخترش هم پیاده کند. به او گفتم که باید اجازه دهد تا آرام آرام مسیرهای عصبی شکل بگیرد و او در نقاشی مهارت کسب کند. نمی‌شود به صورت فشرده همه چیز را به کودک آموخت.

همیشه مادرهایی که عجله می‌کنند، مرا عصبانی می‌کنند.