ساعت نزدیک ده است. چند روزی است که ننوشتهام. در سفری که به جنوب داشتیم، هر لحظه هوای نوشتن به سرم میزد. یکی از داستانهایم در کتاب چشمها در همانجا شکل گرفت. قدم میزدم و پر از حس نوشتن بودم. در سفر قشم تنها نبودم. اقوامم هم کنارم بودند، ولی در تضاد عجیبی زندگی میکردم. تنها بودم. به شدت تنها بودم. وقتی در جمع هستی، باید مدام حواست به رفتارت باشد که باعث ناراحتی کسی نشوی و بعد خودت را کامل رها میکنی. اگر کودک درونت نتواند با قوانین جمع کنار بیاید، احساس تنهایی و کنار گذاشته شدن میکند. در سفر قشم کودک درونم مدام گریه میکرد و از من والد میخواست که به او توجه کنم و من مجبور بودم مدام از جمع فاصله بگیرم تا به او رسیدگی کنم.
در سفر مشهد خودمان سه نفر بودیم و مدام به حرم آمدیم. آنقدر در فضای معنوی حرم غرق شده بودم که کودک درونم بهانهگیری نکرد. آنقد با صاحب حرم گفتوگو کردم که به هیچ وجه احساس تنهایی بر من غالب نشد. تنهایی که دیگران با تحمیل عقایدشان به من هدیه داده بودند، در این فضا از بین رفته بود. دوازده سال از این فضا دور بودم و حالا با تمام وجود میخواستم از آن لبریز شوم، برای همین نوشتن و خواندن را رها کرده بودم و فقط در لحظه غرق شده بودم.
امروز روز آخر سفر است. فردا باید به خانه برگردیم. امروز سری به موزه رضوی زدیم. در موزه به این فکر میکردم که تماشای موزه وقتی سرسری باشد، چه فایدهای دارد؟ وقتی ظرفی را میبینیم و از نمادها چیزی ندانیم، چه درکی از آن اثر تاریخی و هنری خواهیم داشت؟ اینبار اصرار نداشتم که همه چیز را ببینم. میخواستم یک چیز را ببینم ولی دقیق.
برخی از افراد از آثار موزه عکس میگرفتند. فکر کردم این عکسها به چه کارشان میآید؟ فضای تلفنشان را پر میکند و چند روز بعد همه را پاک میکنند. سه ساعت در موزه بودیم. موزه بخشهای زیادی داشت. برای دیدن یک بخش هم سه ساعت کم بود. به بخش تمبر و سکه و موجودات دریایی اصلن سر نزدم.
نزدیک اذان مغرب هستی رفت که گردشی در حرم بکند. این چند روز مدام برای خودش گردش میکرد. نقارهها به مناسبت ورود به ماه شعبان زده شدند. زمان گردشش طولانی شد. اولش دلم قرص بود که مثل همیشه برمیگردد. بعد فکر کردم شاید به جهت زیارت وارد جمعیت شده باشد، همان دم نگران شدم و به امام التماس کردم که دخترم را سالم تحویلم دهد. درست همان موقع هستی را دیدم که با روی پریشان به سمتم آمد. ظاهرن در میان جمعیت گیر افتاده بود و او هم از امام خواسته بود که نجاتش دهد. روز اول و دوم سفر به زیارت رفتیم، ولی امروز حرم خیلی شلوغ بود و من از یکی از خادمها پرسیدم که علت شلوغی چیست و او گفت که به مناسبت آخرین روز رجب حرم شلوغ شده.
از اول سال ۱۴۰۱ تا حالا در صحن پیامبر نذر چای شیرین برقرار است. تعداد زیادی از خدام حرم با نظم و سرعت خوبی صفهای طویل چایی را راه میاندازند. در این سه شب، یکی از برنامههایمان بعد از نماز، چای خوردن در حرم بود که برای هستی خیلی دلنشین بود.
هستی زیارت اولی بود و حسابی از سفرش لدت برد.
امروز در صحن طبرسی هم شاهد عقد دو عروس و داماد بودیم. کاش ازدواجها همینطور ساده باشد. یک عقد ساده و بعد بروند سراغ زندگیشان. اگر به سال ۱۳۸۷ برگردم، همه چیز را ساده میگیرم. هرچند که همان موقع هم خیلی آسان گرفته بودم، ولی از بعضی چیزها که رویشان پافشاری کرده بودم هم میگذشتم.