۱۰ بهمن ۱۴۰۲
ساعت چهار و نیم صبح بیدار شدم. وضو که گرفتم تازه نگاهم به ساعت افتاد. فکر کردم اگر مادرشوهرم این ساعت بیدار میشد تا اذان صبح قرآن میخواند، ولی من نمیتوانم. نمیتوانم مثل او یک روتین مشخص در مورد این مسائل داشته باشم. باید از لحاظ احساسی آمادهی پذیرش باشم. مثل نوشتن میماند. گاهی که آمادهی نوشتن نیستم، هرچقدر هم که تلاش کنم بیفایده است. کلمات و جملات درهم و برهم هستند و هیچ سنخیتی با میزان مطالعاتم ندارند. اینطور وقتها مثل کودکی مینویسم که از نوشتن هیچ نمیداند. هرچه بیشتر مینویسم بیشتر به این نتیجه میرسم که حتی نوشتن یادداشتهای روزانه هم کار سادهای نیست. بدون آمادگی فقط یک گزارشنویسی افتضاح از وقایع روزانه است.
بیدار میمانم و زبان میخوانم. تا اذان صبح بیدار میمانم و بعد نمازم را میخوانم و انگار نمازی از سر رفع تکلیف باشد، بعد از اتمامش فوری خودم را به بستر میرسانم. هوا به شدت سرد است. از پنجرهها سوز میآید. پتو را تا روی سرم میکشم. خواب از چشمانم رفته است. اگر تنها بودم باید در این ساعت مینوشتم، ولی حالا نمیشود. هرچقدر هم که تلاش میکنم، باز هم صدای تق و تق برخورد انگشتانم با تکمههای کیبورد بلند است. کتاب ذهن دیوارها را باز میکنم و تا انتها میخوانم. شخصیت اصلی داستان از مشکلات روحی رنج میبرد که ریشه در گذشتهاش دارد. کارهایی انجام میدهد که به آرامش برسد. فکر میکند به تنهایی میتواند از پس مشکلاتش بر بیاید. از رفتن پیش مشاور و روانپزشک خوددداری میکند. داستان کوتاهی است. خواستهی شخصیت واضح است. ارامش میخواهد حتی با انتقام. پایان داستان باز است. اینکه او به خواستهاش میرسد، معلوم نیست. نزدیک ساعت ۶ خوابم میبرد. نزدیک ۹ بیدار میشوم. حوصلهی هیچ کاری ندارم. یاد حرف سپیده میافتم که میگفت برکت از زمانمان رفته است. باید به باشگاه بروم، امروز قرار است با عهدیه و بچهها بیرون برویم. کارهای زیادی دارم. وقتی نیچه گریست را سرسری میخوانم. یادداشتبرداری نمیکنم. فقط روی یک کاغذ مینویسم کاش تعصبات قومی و مذهبی نبود. کاش خون و خونریزی نبود. کاش امت واحدی بودیم که تنها قانون میانمان عشق و دوستی بود. عجیب سردرگم و دلتنگم. هوای گریستن دارم. جلوی خودم را میگیرم که مجبور به پاسخ دادن نباشم.
هستی را به مدرسه میرسانم و بعد از برگشتن به خانه به سراغ نماز میروم. اینبار تمام حواس و تمرکزم را به نمازم میدهم. فکر میکنم اگر توجه کافی داشته باشم، دلتنگی رفع میشود.
بعد از نماز سراغ سه آیه آخر سورهی بقره میروم. وصف حالم در کلمات نمیگنجد. فقط میدانم که پاسخ دلتنگیام را در ایهی امَن الرسول گرفتهام.
مربی در باشگاه حرکات سنگین میدهد. وقتی از وزنههای سنگین صحبت میکند، تنها کسی که سراغ وزنهای سنگین میرود من هستم. حالا حالم بهتر است.
بعد از باشگاه، در باهمنویسی استاد از خواستهی شخصیت صحبت میکند. چند روزی است که به طور پیوسته روی یک طرح کار میکنم. شخصیت داستانی من میخواهد کاری پیدا کند که بتواند خانوادهاش را حفظ کند. مشکلاتی که دارد اوضاع را پیچیده کرده است.
محمد زود میآید. به او میگویم که با عهدیه بیرون میرویم و او باید به تنهایی شام بخورد.
به کافه مرغ میرویم. مریم هم هست. دربارهی تعصبهای مذهبی حرف میزند و میگوید نباید در این عصر چنین چیزی باشد. به او میگویم نباید باشد، ولی هست و برای همین این همه کودک در غزه کشته میشوند. برای همین یک قرن پیش، آن جنایات عظیم علیه یهودیها صورت گرفت. شامممان را ساعت پنج و نیم میخوریم. این سومین باری است که در این ساعت شام میخورم و فکر میکنم که این ساعت برای خوردن شام بهترین وقت است. پندار بیقراری میکند. زود از آنجا بلند میشویم. اصلن فرصت نمیشود بیشتر حرف بزنیم.