۸ بهمن ۱۴۰۲
باید به کتابخانه زنگ بزنم و کتابهای نخوانده را دوباره تمدید کنم. شانس کتابهای روی میز برای خواندن زیاد هستند. کتابهای کتابخانه جلوی چشم نیستند. قبلتر کتابها گوشهای از نشیمن بودند. هر کسی به خانه میآمد، نگاهی به کتابها میانداخت و با خودش چندتایی را میبرد. خودم هم چیرگی را از کسی گرفتهام و هنوز پس ندادهام. از آن کتابهایی نیست که بشود پروندهاش را سریع بست. باید ارام آرام خواند و ذرهذره آن را درک کرد. مردی به نام اوه را امانت دادهام. هنوز پس نیاوردهاند. کتابی از آندره ژید روی میز است. فکر میکردم برایم جالب باشد، ولی دیگر جالب نیست. کلاسهای امروز را لغو کردم. فصل پنج وقتی نیچه گریست را خواندم. نوشته بود:
نیچه کارکرد بدنش در بحرانها را به خوبی توصیف میکند. این همه جزئی نگری نشان از این دارد که مشاهدات دقیقی دارد یا اینکه به طرز افراطی خویشتن نگر است. در واقع نیچه به قدری ارتباطات کمی داشت که وقت زیادی برای گفتوگو با دستگاههای عصبیاش داشت.
بعد به توصیف یک روز عادی از نیچه میرسم. پیادهروی، پیادهروی، پیادهروی که منبع بهترین ایدهها هستند.
با شروع سرما و آلودگیها پیادهروی را کنار گذاشتهام. بهانه نیست. میخواهم بیشتر بخوابم. میخواهم سختگیری کمتری نسبت به خودم داشته باشم. وقتی قرار بر این باشد که زندگی مادیمان به جایی نرسد، این همه تلاش چه فایدهای دارد. میخواهم هیچ کدام کارهایم از روی اجبار نباشد که فرصت فکر کردن را از خودم نگیرم.
دیشب خواب دیدم که حیوانات هار شدهاند و به جان انسانها افتادهاند. هر چه دم دستشان میآید را میبلعند. یک زن میانسال که ظاهرن جانور شناس بود مرا با خودش به یک سالن سرد و تاریک در سینما برد و گفت اگر چند روز طاقت بیاوریم این اپیدمی تمام میشود. بعد خودم را دیدم که در حال درست کردن لقمههای نان و پنیر برای بچههایی بیسرپناهی هستم که در این اپیدمی خانوادهشان را از دست دادهاند.
صبح که بیدار شدم، نگاهم به پنجره نیمهباز افتاد. از شب پیش باز مانده بود و من کمی علائم سرماخوردگی داشتم. فوری سراغ شربت دیفن هیدرامین رفتم و آن را قرقره کردم. چند روزی است که با همین روش علائم را از خودم دور میکنم.
دیشب چندباری در خواب احساس کردم که روح از بدنم خارج میشود و گربهای بازیگوش یکهو روی سینهام میپرد و اجازه خروج روح را از بدنم میگیرد. ساعت یک و نیم بود که به یکباره از خواب پریدم در حالی که پاهایم بیحس بود و نمیتوانستم تکان بخورم. دیشب موقع خواب به تجربهی نزدیک به مرگ فکر میکردم. امروز گرهای سنگین را احساس میکنم که اجازه نمیدهد آرام بگیرم.
برای مادرم سوپ درست کردهام. خواهرم هم همینطور. هر دو برایش سوپ درست کردهایم. دو سوپ با دو طعم متفاوت. به مادرم زنگ زدم که استراحت کند و من برایشان سوپ میبرم. پدر گفت خواهرت هم سوپ درست کرده است.