پیدا شدن کتابهایی که مدام ذهنم را درگیر میکنند، بیدلیل نیست.
دیروز بعد از میهمانی در ماشین سکوت کرده بودم. فقط یک بار مجبور شدم در دفاع از کسی چیزی بگویم. به خانه که رسیدم کتاب شنود را به پیشنهاد سپیده خواندم. چند مطلب در کتاب بود که توجهم را جلب کرد. اول اینکه همهی کارهایمان با نیت خدایی باشد و دوم اینکه هر کار کوچکی چه نیک یا بد به صورت زنجیرهوار روی کل هستی تاثیر میگذارد.
من قبلن زندگی پس از مرگ را خوانده بودم. با آنکه نویسندهی آن کتاب فردی بود که به زندگی پس از مرگ اعتقادی نداشت و فقط گزارشات بیمارانش از مشاهداتشان از عالم معنا را نوشته بود، ولی موارد مشترکی وجود داشت. جدا از هر دین و عقیده این ما هستیم که اعمالمان را مشاهده میکنیم و خودمان تاثیرش را میبینیم و هرجا که عمل بدمان غیر قابل تحمل شد، راهنمای روحی این مشاهدات را متوقف میکند و به ما دلداری میدهد. هیچگونه سخن گفتن فیزیکی وجود ندارد، تمام حرفها به صورت فرکانس خاصی فهمیده میشود. افراد بر اساس اعتقاداتشان و شغلی که در دنیا دارند، مشاهداتشان را بیان میکنند. در آن دنیا کسی تو را سرزنش نمیکند، قاضی خودت هستی.
باید مراقب حرف زدنم باشم. این روزها از ترس زبانم مدام سکوت میکنم. دیوار سکوت بین من و دیگران خیلی بلند شده است.
داستان تازهای ننوشتهام. فردا فرشها میرسند ک من باید کل خانه را تمیز کنم.
کلاسهای فردا را باید لغو کنم و به روز دیگری موکول کنم.