مدتی است که برنامههایم به هم ریخته است و نمیتوانم در هیچ کدام از باهمنویسیها شرکت کنم، ولی تمام تلاشم را میکنم که در نمایشنامهنویسی حضور داشته باشم. قبلترها که نمایشنامه را نمیشناختم، فکر نمیکردم که برایم جالب باشد ولی حالا تبدیل به یکی از سبکهای مورد علاقهام شده است.
دیروز در باهمنویسی استاد از گفتوگوی عمیق با خود صحبت کرد و اینکه نوشتن یعنی گفتوگوی عمیق با خود. در گفتوگویی که با خودم داشتم، توانستم برای برخی از نقاط ضعفم راهحلی پیدا کنم. در یکی از ایدههای توسعهی فردی از لزوم داشتن برنامهی شبانه حرف زده بودم. چند وقتی بود که در دام روزمرگی افتاده بودم و برنامهریزی شبانه را فراموش کرده بودم. دیروز در حین گفتوگو متوجه شدم که باید در ساعتی که خسته نیستم برنامهی فردا را از قبل بنویسم. پس برای ساعت ده شب که یک ساعت قبل از خوابم بود، هشدار تلفن همراهم را تنظیم کردم.
امروز همه چیز طبق برنامه پیش رفت. ساعت پنج و نیم بیدار شدم و نیمساعتی بیدار بودم و به کارهایم رسیدگی میکردم ولی خواب به سراغم آمد و تا هفت خوابیدم.
موقع رفتن به کلاس عسلی دنبالم تا کوچه آمد. برایش تن ماهی گرفتم. تن ماهی را کامل نخورده بود. بازیگوشی میکند. به حیاط میرود. در حیاط را به رویش میبندند، پشت در میماند. بعد تا من بگردم به انتظارم میماند.
کلاس امروز خیلی خوب بود. تعداد شاگردها کمی کمتر از همیشه بود. همیشه همینطور است. در زمستان، بیماری زیاد میشود و بچهها اغلب به کلاس نمیآیند. با بچهها نقاشی روز پدر را کار کردم. یکی از بچهها پاها و دستها را به سر وصل کرده بود. ایراداتشان را به آنها گفتم. نقاشی بچهها خیلی خوب شد.
وقتی به خانه برگشتم، عسلی جلوی در خانه خوابیده بود.
امروز موسیقی شماره ۵ بتهوون را گوش دادم. نتوانستم داستانی بنویسم، ولی یک قطعه نوشتم.
دوباره کلاس نقاشی دارم. از ارتباط با کودکان لذت میبرم. با بچههای شیفت ظهر کوالا کار میکنم. دوتا از بچهها پدر ندارند، نمیخواهم حالشان از نداشتن پدر بد باشد.
یک کلاس هم در خانه برگزار میکنم. حضور عسلی جلوی در خانه نگرانم میکند.
به خانه برمیگردم از عسلی خبری نیست. فکر میکنم رفته، دلم میگیرد. بعد صدایش را میشنوم، سرش را از پنجرهی راهرو مشرف به پشتبام بیرون میآورد. خوشحالم که هنوز نرفته است.
در باهم نویسی قرار است دربارهی تمام کشمکشهای زندگی روزمره بنویسیم.
کشمکشهای این روزهای من به مسخرهترین شکل ممکن دردآور است. من حیوانات را دوست دارم و خانوادهام از آنها بیزارند. وقتی گربهای را نوازش کنم، نگران کثیفی دستهایم میشوند. با حرفهای نصیحتگونه میخواهند به من و دخترم القا کنند که آن موجودات، کثیف و عامل بیماری هستند. حالا ما باید علاقهمان را پنهان کنیم. نباید جلوی چشم آنها حیوانات را دوست داشته باشیم. البته کشمکشهای دیگری هم هست ولی آنها زود رفع میشود. حتی چند ثانیه هم طول نمیکشد.
یکی از بچهها به کلاس نیامد. کلاس در آرامش برگزار شد. نرگس دائم حرف میزد. آن دختر آرام و ساکت هم حراف شده بود. ظاهرن من بچهها را خراب میکنم. بیشتر از آنکه معلم باشم دوستشان هستم. کارشان خوب بود. هم حرف زدند و هم کار کردند.
هیچکداممان در قرعهکشی برنده نشدیم. هیچوقت شانس یارمان نبوده است.
فکر کردم در خانه کشمکش چندانی نیست. ولی بود. دختر و پدر با هم بحث میکنند. اینبار پدر کوتاه نمیآید. دختر از کوتاه نیامدن پدرش، عصبانی است و الکی گریه میکند. در وبینار قطعهنویسی هستم ولی تمرکز ندارم. صدای شیون دختر در گوشم است. به زور به حمام میفرستمش که آب آرام کننده است. صدای گریهاش بند نمیآید، دلم میگیرد. پدر لج کرده است. آخر سر با وساطت من آشتی میکنند. یک قطعه مینویسم از دلی که نباید اسیر شود. دل اگر اسیر شود هزار بار لگد مال میشود.
آخر شب کتاب سنگ رو یخ را میخوانم. مصاحبهی اولش برایم پر از درس است.
نویسنده نباید مثل واعظ باشد. اگر داستان نصیحتگونه باشد، قدرت نفوذ را از دست میدهد.
بعد داستان فقدان را میخوانم. فرم داستان به دلم مینشیند.