لیلا علی قلی زاده

نامه‌ای بی مخاطب

یکی از تمرین‌های کارگاه نوشتن، نامه‌نویسی است. سال‌ها پیش که حضور رسانه‌ها در زندگی‌مان اینطور پررنگ نبود و دقایقی طولانی از حال یکدیگر خبر نداشتیم، نامه نوشتن امری بدیهی و دلچسب بود؛ اما حالا نامه نوشتن، وقتی می‌توانیم به سادگی با یک تماس و یک پیامک از حال دیگران با خبر شویم، چندان دلچسب و ساده نیست. گاهی مسخره هم به نظر می‌رسد.

چند روز پیش خواستم برای دوستی که به دلایلی نمی‌توانستم با او تماس بگیرم و هربار تماسمان به بهانه‌ای معلق می‌ماند، نامه بنویسم. در ابتدا با اشتیاق نوشتم. یاد دوران کودکی و درس نامه‌نگاری‌مان افتاده بودم. حرف‌هایی که در کلام نمی‌آمد، در سطرهای نامه به خوبی می‌نشست و برایم این کار دلچسب بود؛ اما وقتی نامه را برای او فرستادم، پیش خود، فکر کردم که دوستم از این نامه چه برداشتی خواهد کرد. آیا اصلن کار درستی بود که برایش نامه بنویسم.

نامه‌نویسی یکی از شیوه‌های رایج داستان‌نویسی است. نامه‌هایی به شاعر جوان یا کتاب بیچارگان داستایسفکی به سبک نامه‌نگاری نوشته شده است.

برای آسم، با عشق و پلشتی هم داستانی بود با موضوع نامه‌نویسی که نامه‌ی یک دختر جوان، باعث بازگشت سلامتی به یک سرباز جنگ شد. نامه‌ها بیشتر از متن‌های ساده به دل می‌نشینند. می‌توانیم موضوعات آموزشی را هم در قالب نامه به دیگران یاد بدهیم و این نامه‌نویسی، آموزش و یادگیری را جذاب‌تر می‌کند.

مدتی پیش روزانه‌نویسی‌هایمان هم به سبک نامه‌نگاری بود. مخاطبی را در نظر می‌گرفتیم که بتوانیم راحت‌تر نامه بنویسیم؛ اما واقعیت این بود که این مخاطب هرکسی می‌توانست باشد. چرا که نامه در وب‌سایت منتشر می‌شد و قالبِ نامه، راهی ساده برای بیان کارهایی بود که انجام شده بود یا اهدافی که قرار بود پیگیری شوند.

شرح کارها در قالب نامه و در نظر گرفتن مخاطبی خاص، نوشتن را برایمان ساده‌تر می‌کند.

یکم سپتامبر، روز جهانی نامه‌نگاری بود. چند روز بعد از آن روز، من ایمیلم را باز کردم و نامه‌ای از زهرا صلحدار دیدم. چند روز بعد به آن نامه جواب دادم و چون بخشی از آن جوابیه کلی بود و مخاطب خاصی نداشت، آن را  امروز در وب‌سایتم منتشر می‌کنم.

نامه‌ای به زهرا به مناسبت روز جهانی نامه‌نگاری

به زهرا با یک دنیا آرزوی خوب

وقتی نامه‌ات را در باکس ایمیلم دیدم، انتظار هر نامه‌ای را داشتم غیر از اینکه از تو نامه دریافت کرده باشم. وقتی کامنت‌های قشنگت را در وبلاگ صبا می‌دیدم، دلم می‌خواست برای من هم از این نظرات بگذاری؛ اما آن موقع‌ها اصلن به وبلاگ من سر نمی‌زدی. شاید هم می‌زدی ولی مطالبم برایت جذابیتی نداشت که بخواهی درباره‌‌ی آن‌ها نظرت را بنویسی. نامه‌ات را در روزی کسالت‌بار و خسته کننده خواندم. به نامه‌ات جواب ندادم. امروز که دوباره غلیان احساساتم زیاد شده بود و دلم برای آدم‌های دور و برم تنگ شده بود، دوباره آمدم سراغ نامه‌ات. نامه‌ات کلی بود و مخاطب خاصی نداشت. ولی همین که مرا هم جزو یکی از مخاطب‌هایت قرار داده بودی، برایم ارزشمند بود.

در نامه از من خواسته بودی که یک لحظه چشمانم را ببندم و تصور کنم که برای چه به دنیا آمدم؟ در کودکی خیلی به این مسئله فکر می‌کردم و قرار بود یک تغییر بزرگ ایجاد کنم. قرار بود دنیا را جای بهتری کنم؛ اما حالا حتی از تصور کردن هم ترس دارم. ترس‌هایم مانع بزرگ من شده است و من خودم را پشت آن‌ها پنهان می‌کنم. از سؤال پرسیدن هم ترس دارم. انگار که جلوی معلم باشم و نگران باشم که نتوانم جواب صحیحی به آن‌ها بدهم. پس سوال نمی‌پرسم. بالاخره که چی؟ باید بپرسم واقعن برای چه چیزی و چه هدفی پا به این دنیا گذاشته‌ام؟ روزی می‌خواستم معلم شوم. از همان کودکی کلاس درس را به پا می‌کردم.  در دبیرستان میان آن همه دکتر و مهندس آینده تنها کسی که گفت، دوست دارد، معلم شود من بودم. بعدها سر از رشته مهندسی درآوردم؛ اما همان‌جا هم چیزهایی که بلد بودم را تدریس می‌کردم و شاگردان سال پایینی به من لقب استاد داده بودند. دوست داشتم کسی باشم بلد است، شاگردانش را درست تربیت کند و از آن‌ها یک قهرمان بسازد. می‌دانستم باید از سنین پایین‌تر شروع کنم؛ اما از اولین روزی که در کلاس بچه‌های کوچک‌تر حاضر شدم، فهمیدم که اول از همه باید خودم را تربیت کنم.

زهرا وقتی با شاگردانم به مشکل برمی‌خوردم، به این فکر می‌کردم که چرا نمی‌توانم رفتارشان را درک کنم. شاگردی دارم که با سن کمش در حال و هوای نوجوانی است و این مختص او نیست. این مشکل را با شاگردان پنج ساله هم داشتم؛ می‌دانستم جایی از کار لنگ می‌زند.

حالا فقط به این فکر می‌کنم که خودم را تغییر بدهم. با نوشتن، با کتاب‌خواندن و با فکر کردن به چیزهایی که می‌خوانم و می‌نویسم. سعی می‌کنم، چیزهایی که می‌نویسم، خقیقتن در زندگیم نمود پیدا کند و آدم دیگری شوم. آدمی که نیاز به تغییر نداشته باشد. آدمی که صفای باطنش و رفتارش طوری باشد که دیگران را جذب کند و بخواهند مثل او باشند.

حالا فکر می‌کنم من به این دنیا آمده‌ام که خودم را بسازم و نسخه بهتری از خودم را روانه‌ی دنیای بعدی کنم. یک روز زهرای خوش‌صدای من که قلبی به پاکی فرشته‌ها دارد، یک کتاب برای من فرستاد. کتابی درباره‌ی جهان‌ بعد از مرگ، رازی که پنهان شده و من با تمام وجودم به آن کتاب اعتقاد پیدا کردم که تا زمانی که ساخته نشوی نمی‌توانی از مراحل معنویت عبور کنی و راهنما باشی. حالا تنها هدف من این است که خودسازی کنم که شاید در زندگی بعدی یک راهنما باشم.

 

لیلا علی قلی زاده

4 پاسخ

  1. سلام لیلون
    بعد از بوقی و اندی من اومدم یه سر به دوست خوبم بزنم
    فک کن از توی مطالبت، یهو اینو کشیدم بیرون
    نامه ای بی مخاطب
    کنجکاو شدم
    زیبا نوشتی

    ممنونم از مهر و نگاه زیبایی که تو نوشتت بهم داشتی
    همین خود سازی باعث اتفاقات حیرت کننده ای میشه لیلون
    اینجوری میشه که یکهو یکی ره صدساله رو در یه لحظه طی میکنه
    مهم ترین و رمزآلودترین و شگفت انگیزترین قسمت زندگی همه ما همین خودشناسییه
    و چه عالی که تو به یه قطعیت بزرگ رسیدی
    برات آرزوی اتفاقات عالی و غیر منتظره دارم
    اتفاقاتی از جنس نور و زیبایی که حتی با وجود اینکه خوش قلمی، نتونی درباره زیبایی که تحربه کردی، بنویسی
    تو لیلون خوش قلب من یکی از دوستان خیلی خوبم هستی که واقعن حس نزدیکی بهش دارم.
    مانا باشی عزیزم

    1. و چه عالی که تو به یه قطعیت بزرگ رسیدی. نمی‌دونم قطعیتی وجود داره یا نه. آدم‌ها هر لحظه در حال تغییر هستن اما امیدوارم که این تغییرات همه رو به بالا باشه و سیر نزولی نداشته باشه.
      برات آرزوی اتفاقات عالی و غیر منتظره دارم. ممنونم ازت عزیزم.
      اتفاقاتی از جنس نور و زیبایی که حتی با وجود اینکه خوش قلمی، نتونی درباره زیبایی که تجربه کردی، بنویسی. ممنوم ازت به خاطر این دعای قشنگت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.